بیکار شدم!
نه بهتره بگم اخراج شدم!
بله اخراج شدم!
اونم واسه چی؟؟؟؟واسه اینکه مریض شدم، اینقدر مریض که حتی رو پاهام نمی تونستم وایستم ، توی 48 ساعت 2 دوبار رفتم دکتر
و اما توضیح کارفرمای عزیز :
اگر بهت مرخصی دادیم می تونی یک ماه بری با حقوق اما وقتی می گیم نمیشه باید بیای ، می اومدی ما حالت رو می دیدیم بعد فوقش می گفتیم برو!!!!
یعنی این درکشون منو کشت ، خفه کرد
لازم به ذکره که بنده فقط 10-12 روز مرخصی استحقاقی طلب داشتم و این یعنی اینکه هیچ وقت بی دلیل و با دلیل نشده که سرکار نرم و نکته بعدی اینه که هر وقت تا هر ساعتی که کار بود بی هیچ منتی موندم و در بیشتر مواقع حتی اضافه کاری هم نگرفتم چون مدتی که مجبور بودیم بیشتر کار کنیم زمانی بود که شرکت در شرایط بحران بود داشت ورشکست می کرد ، همه دست به دست هم دادیم و از بحران اومد بیرون ، حالا که همه چی آرومه ، همه چی رو به راهه با یه روز مریضی :
-سر ماه تشریف بیارید واسه تسویه!!!
بازم لازم به ذکره که دقیقا همین پنجشنبه واسه کارای مثبتی که انجام داده بودم تشویقی گرفتم و این یعنی اینکه واسه شون مثبت بودم !
پس چی شد از پنجشنبه تا شنبه؟؟
حالم خوب نیست!
واسه اینکه باید از اول صبح روزنامه بگیرم به هزار جا زنگ بزنم و سر بزنم
واسه اینکه پیدا شدن کار یه قسمت قضیه س و امنیت محیط کاری واسه من دختر یه قسمت دیگه قضیه
واسه اینکه فکر می کنم چرا باید اینهمه انرژی میذاشتم؟
خیلی خسته م خیلی
فکر می کردم دروان برده داری تموم شده
اما از دیروز دقیقا حس می کنم نزدیک به یکسال برده بودم خودم فکر می کردم اگه یه کاری بیشتر انجام می دم و مزدشو نمیگیرم یه عمل انسانی هست و از سر دوستیه
برده بودم که میگن بمیر ولی کار ما رو انجام بده!که وظیفه داری تحت هر شرایطی کار کنی...
و مثل همیشه باید بگم:
این نیز بگذرد...
مهر سکوت به لبهایم می زنم
و شانه هایم را که زیر بار سنگین قیود خم شده اند را با بی تفاوتی بالا می اندازم
عادت کرده ام به نمایش بی تفاوتی
چه جدال بی پایانی دارند عقل و دلم!
همه چیز را زیادی جدی گرفته اند
عقلم مادریست از نسل شبهای بی انتها
و دلم کودکی از نسل دیوانه های خاموش
عقلم عشق را باور ندارد
بیداری زیاد کشیده توی شبهای بی انتها که دلم شکست خورده در نبرد نابرابر جنسیت ها ،در نبرد با دروغهای پوشالی
اما دلم کودکیست بازیگوش و فراموشکار
باز هم عاشق می شود از نسل دیوانه های خاموش هست
سکوت می کند
سکوت می کند
و سکوت می کند
جنگ سکوت
جنگ خاموشی
جنگ ...
عقلم زیادی غر می زند
دلیل می آورد
استنباط می کند
استنتاج می کند
فکر می کند علامه دهر است
چون از نسل شبهای بیداریست
شبهای بی انتها که سحر نمی شدند!
شاید هم حق دارد بیچاره
دردها را به تماشا نشسته
زخم های عمیق را مرحم گذاشته
می ترسد
از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
بیچاره دلم
بیچاره عقلم
و بیچاره تر خودم ...
دلم تنگ شده برای بانو گفتنهایش
برای مهربانی هایش
اما دستور ، دستور است
باید اطاعت کنم
دلم کودکیست بهانه گیر
و عقلم مادری سختگیر
دل تنگیم را می بیند
می فهمد
اما می گوید نباش!