عروسِ مدیر سر اینکه دویست هزار تومن پاداش نگرفته و حقوقش کم شده این ماه، رسماً خودش و همه ما رو پاره کرد.
رفتارش غیر قابل درکِ برام!
اینهمه حرص، حقارت، بی ادبی، نفهمی ؟؟!
میشه واقعاً؟؟؟
یه روزی، یه کاری رو گفتم دوست ندارم انجام بده و بعد اون حرفم، اصرار داره که انجامش نمی ده!!!
حالا از دیروز دارم فکر می کنم حرفم رو پس بگیرم. هم اینکه دیگه خیلی مهم نیست، هم اینکه خیلی بهترِ مجبورش نکنم دروغ بگه که انجام نمی دم!
حیف نیست جوون مردم آلوده به گناه شه به خاطر حرف من؟؟؟!!
قبلاً هم گفتم: "چاه بایداز خودش آب داشته باشه!"
برای سفرم به مشهد بلیت گرفتم.
از چند روز قبل تا همین حالا، دارم به لحظه رسیدنم فکر می کنم!
وقتی چمدانم را تحویل می گیرم.
وقتی هیچکس منتظرم نیست.
وقتی هیچکس از دور دست تکان نمی دهد.
وقتی هیچکس لبخند نمی زند برای آمدنم...
با استعفایم موافقت نشد. اما حرفهایم را زدم و آنها در جوابش خواستند که شرایطم را برای ماندن بگویم و در آخر قرار شد سه نفری جلسه ای بگذاریم و برای حل مشکلاتم راه حل پیدا کنیم.
نمی دانم خوب است یا بد؟؟؟!
فقط می دانم که حالم خوب نیست...
*استرس دارم. امروز میخواهم در مورد رفتنم حرف بزنم. کاش هر اتفاقی که می افتد همراه با آرامش باشد.
*چهارشنبه بود که با همکارم داشتیم در مورد کار حرف می زدیم. داشتیم می گفتیم دلمان میخواهد خودمان کار راه بیاندازیم، که پرسید:
تو چه کار می کردی اگر می شد؟؟
با ذوق گفتم:
یک کافه دنج، یا گل فروشی، یا یک مغازه کتاب فروشی!
با پوزخندی گفت:
کتاب فروشی؟؟؟ نه، کتاب فروشی که درآمد ندارد!!!
از همان حقیقت های تلخ بود. یادِ خودم افتادم که ماههاست حتی یک کتاب نخریدم. تا پارسال هر ماه وقتی حقوق می گرفتم ذوق داشتم بروم انقلاب چند تا کتاب بخرم. اما حالا چطور؟ هر ماه منتظر حقوق های عقب افتاده ام هستم برای پرداخت بدهی هایم. ماههاست که حتی انقلاب را برای قدم زدن انتخاب نمی کنم مبادا هوس کنم بروم توی کتاب فروشی هایش! مبادا حسرتی به حسرت چیزهایی که میخواهم و نمی توانم اضافه شود!
از تلخی خودم و تیزی زبونم شکایت می کنه، بدون اینکه بدونه این روزها چقدر تلاش می کنم که در جواب حرف ها و کاراش هیچی نگم.
نمی دونه از هر ده تا جمله ای که می خوام بگم و شاید باید بگم، فقط دو تاش رو می گم.
گاهی فکر می کنم بن بست، همین جایی که ایستادم.
اما نه، بن بست اینجا نیست!!!
اینجا همون جاییِ که نه راه پس هست، نه راه پیش.
از اینهمه ناامیدی بیزااااااااارم...
شاید باورتون نشه، اما من واسه جلوگیری از یخ زدگی، سویشرت و جوراب ضخیم با خودم آوردم سرکار!!!
قطب شمال؟؟؟
نه بابا، قطب شمال نیستم. تهرانم، اونم نه شمال شهر، مرکز شهرم. فقط از آنجایی که مدیرِ مدبر ما که خیلی هم با سواد هستند به انتقال دما اعتقاد ویژه داشتند، دستور صادر کردند که برای واحد ما و واحد بغلی که با پارتیشن از هم جدا شدند یه اسپیلت کفایت میکنه و باز از آنجایی که میخواستند کلامشون خطا نره و واقعا واحد اون وری هم خنک شه یه اسپیلت 36 هزار گرفتند. حالا برای اینکه بچه های واحد بغلی هلاک نشن از گرما، ما باید یخ بزنیم.
گرچه تحمل این وضع شاید خیلی زیاد طول نکشه. وسایلهام رو جمع کردم، کارام هم داره جمع و جور میشه. دروغِ اگه بگم دلشوره ندارم، اما اونقدری نیست که مرددم کنه.
خیلی دوست دارم از اینایی که پشت ماشینشون چیزی می نویسند، بپرسم: "فازتون چیه؟"
صبح یه پراید دیدم که روی شیشه عقبش نوشته شده بود:
"حادثه شرم کن بیمه تامین اجتماعی ام"
یعنی با دیدن این جمله منم شرمنده شدم، دیگه چه برسه به حادثه و بیمه تامین اجتماعی بخت برگشته...
*بدترین قسمت یه رابطه، جایی هست که نه نای موندن داشته باشی، نه پای رفتن!
*هفته اول تیرماه میرم مشهد. دارم میرم تا قورباغه ام رو قورت بدم. من می تونم، مگه نه؟؟!
*دیروز بهم ثابت شد که نبودن مدیر و رئیس، می تونه چه مثبتی روی روح و روانم داشته باشه. دیروز لبخند داشتم، اونم نه کم، زیاااااااااد!
*اینقدر به مشهد فکر کردم که دیشب تا صبح خواب دیدم که اونجام. دیشب تا صبح گریه کردم، یه جایی از غم، یه جاهایی از شوق.
*"خواستن، توانستن است!" اما اوج ناامیدی جایی هست که بخوای اما نتونی و من جمعه به اوج ناامیدی رسیدم.
*دیدن عکس دختر دوستم که تازه به دنیا اومده اونقدر حالم رو خوب کرد که نگفتنیه. اینقدر که آرزو کردم کاش شیراز بودم و این کوچولوی دوست داشتنی رو بغل می کردم.
یک دوست قدیمی پیام می دهد که اگر می توانم کاری برایش انجام بدهم. آنقدر عزیز هست که بی آنکه بدانم کارش چیست بگویم: "بگو، هستم!"
می گوید: "چند تا پاستیل و شکلات بخر و بفرست به یک جایی!"
از درخواستش متعجب می شوم و می پرسم: "چرا؟؟! کجا؟؟! و برای کی؟؟!"
می گوید: "تولد دختر عمه همسر است، تهران دانشجوست و تنهاست. همسر دلش میخواهد برایش شکلات و پاستیل بفرستد."
شاید من آدم بدبینی باشم. شاید هم برای باور نیاز به دلایل محکم داشته باشم. یا شاید خیلی واقع بین باشم، نمی دانم اما هیچ موضوعی را راحت نمی پذیرم، حتی اگر رفیق دیرینم گفته باشد.
به رفاقتمان قسم می خورم که اگر دروغ گفته باشد هیچ وقت نمی بخشمش و او می گوید که دروغی در کار نیست!
برای اطمینان بیشتر می گویم: "پس بسته را از طرف خانم "س" (همسرش) می فرستم."
آنقدر این موضوع را راحت می پذیرد که از راستی ماجرا خیالم راحت می شود. تمام مدتی که داشتم میرفتم مغازه خرید کنم تا وقتی خرید کردم و پیک آمد و رفت داشتم فکر می کردم چقدر آدم مزخرف و بدبینی هستم که در موردیکی از بهترین دوستانم فکر بد کردم.
اما کمتر از ده دقیقه بعد، آقای پیک تماس می گیرد: "خانم می گویند که فرستنده را نمی شناسند!!!!"
مگر میشود آدم فامیل دختر داییش که با فامیل مادرش یکی ست نشناسد؟؟؟؟
مگر اصلا چنین چیزی امکان دارد؟؟؟؟
دلم آشوب می شود، بالاجبار فامیل دوستم را می گویم! و خانم با شنیدن نام او سریع نایلون را می گیرد و ذوق مرگ می شود و می رود.
از دوست قدیمیم رکب خوردم.
ناخواسته وارد یک بازی کثیف شدم که خیلی درد داشت. او با دروغ احمقانه ش، اعتمادم را شکست.
سیزده سال دوستی مان که همیشه و همه جا میگفتم لنگه اش نیست به باد رفت.
هم از دوستی مان سوءاستفاده کرد. هم به زندگیش خیانت!
آخرش هم گفت یک مسئله انسانی بود نه عاطفی!
نمیخواهم در مورد نیتش قضاوت کنم، اما همین که به من دروغ گفت، همین که بدون اطلاع همسرش برای دختری هدیه شکلات و پاستیل گرفت کافی ست که دیگر برایم مثل قبل نباشد.
آدم هایی که حتی به چشم هایشان اعتماد ندارند، بدبین نیستند.
فقط از نزدیک ترین هایشان زیاد زخم خوردند!
*رئیس و مدیر رفتند سفر کاری! پس بی شک امروز روز بهتری خواهد بود.
*روزها رو می شمارم، هر روز، امروز بیست و دومِ. چیزی تا ته ماه نمونده.
*هنوز از تصمیمم حرفی نزدم. از اینکه می خوام برم. اما می رم.
*مهر ماه دانشگاه ثبت نام می کنم. رشته و دانشگاهش مهم نیست. جایی که زندگی می کنیم فقط مهم اینه که کارشناس باشی!
*زبان انگلیسی! اونم باید تمرین کنم. مدیرم منو یاد اون خرسِ تو شهر قصه می ندازه که واسه استخدام کلفت هم زبان انگلیسی می خواست. فکر کنم بد نباشه روز رفتم یه نسخه از این نمایش رو بهش هدیه کنم. گرچه خیلی بعیدِ که بفهمه.
*باید توی همین یه هفته که نیستن وسایل شخصیم رو یواش یواش ببرم.
*دارم فکر می کنم یعنی یه روزی مدیر رو می بخشم؟؟ به خاطر آزار و اذیت این چند وقت؟؟؟ به خاطر کشتن اعتماد به نفسم، زیر سوال بردن ذکاوتم و له کردن شخصیتم؟؟؟!
آره می بخشم. آدم های کوچیک حتی ارزش نگه داشتن یه کینه، یه گوشه از قلب آدم رو هم ندارن.
فقط کاش یه روز یاد بگیره از شونه آدم ها نردبون نیست. یاد بگیره واسه خاطر پول حق نداره آدم ها رو کوچیک کنه که توقع هاشون کوچیک شه.
ما بسیار خوشبختم :
چون دو هفته پیش با وجود اینکه موجودی حساب هایمان فقط اندکی بیشتر از خرید دو تا بلیت کنسرت شهداد روحانی بود، خریدن بلیت را به نخریدن و فکر کردن به روز مبادا ترجیح دادیم.
چون دیشب واقعا لذت بردیم و حالمان کلی بهتر شد.
همین حالا یک پیام تلگرامی خواندم با این مضمون:
"اهالی روستایی درعمان که وکان نام دارد، بعلت ساعت طلوع وغروب خورشید، فقط 3ساعت ونیم روزه میگیرند!
این روستا درارتفاع 2000متر ازسطح دریا قراردارد وخورشید درآنجا ساعت11صبح بوقت محلی طلوع و14:30غروب میکند."
چون چنین موضوعی غیر قابل باور و غیر ممکن بود تصمیم گرفتم جستجو کنم ببینم چنین چیزی امکان دارد یا نه؟؟! چرا که فکر می کنم طلوع و غروب خورشید هیچ ربطی به ارتفاع از سطح دریا ندارد و این طول و عرض جغرافیایی ست که تعیین کننده مدت زمان روز و شب است.
پس از جستجو متوجه شدم که این موضوع قبل از تلگرام در چندین سایت خبری معتبر منتشر شده، اما هیچ دلیل علمی که اثبات کند چنین چیزی امکان پذیر است پیدا نکردم.
حالا سوالی که ذهنم را مشغول کرده این است:
اگر این خبر درست نیست، چطور می شود که سوالی به محض خواندن این مطلب به ذهن من رسید به نگارنده اش که کارش تهیه و انتشار خبر است نرسیده باشد؟؟؟!
چهارشنبه وقتی تو یه نبرد نابرابر با هوا، واسه گرفتن یه ذره اکسیژن مغلوب شدم و کارم به بیمارستان و ماسک اکسیژن کشید تصمیمم واسه رفتن از اینجا قطعی شد. تازه پی بردم یعنی چی که می گن آدمی آهیِ و دمی و اینکه مرگ چقدر می تونه نزدیک باشه.
پنجشنبه رفتم جایی واسه مصاحبه. یه شرکت خیلی کوچیک بود که با پارتیشن های کوتاه پرسنل رو از هم جدا کرده بودند.
کوچیک و بزرگ بودنش، حتی ترک بودن مدیرعاملش برام مهم نیست. اگه قبولم کنن میرم اونجا. حتی اگه اونجا پذیرفته نشم هم از اینجا میرم، حتی به قیمت بیکار شدنم واسه یه مدت نامعلوم.
شاید مسخره باشه اما کابوس این شبهای من شده اینجا و اتفاقاتش.
کار می کنم که زندگی کنم، لذت ببرم و احساس مفید بودن داشته باشم اما اینجا دیگه هیچکدوم از نیازهای منو برطرف نمیکنه...
خیلی خسته م از تکرار.
انگار زندگیم حول یه دایره میچرخه و میچرخه و میچرخه.
تکرار یه سری درد.
یه سری درد تکراری.
هیچی عوض نمیشه.
چاه باید از خودش آب داشته باشه.
عصر با دوستانم کافه بودیم که سر بند نشان دادن عکس دوستشان و مراسم بعله برانش که گویا هفته آینده است و مادر عروس تهدید کرده اگر زیر هزارتا مهریه کنند مراسم را بهم خواهد زد بحثمان به مقوله ازدواج و مهریه کشید. اعتقادشان بر این بود که مهریه ضامن خوشبختی نیست اما میتواند پشتوانه زن باشد. این حرف را بارها و بارها و بارها از زبان خیلی ها شنیده ام. مخصوصا از زبان آنهایی که اعتقاد عمیقی به برابری زن ها و مردها دارند. از زبان همانهایی که همیشه نسبت به نابرابری حقوق زنان و مردان شاکی هستند.
حالا سوالی که پیش می آید:
اگر برابریم چرا زن ها موقع طلاق وجه و یا سکه ای پرداخت نمی کنند تا پشتوانه مرد باشد؟
خب باشد زن ها شکننده تر هستند و نیاز به حمایت بیشتری دارند.
پس چرا همین موجودات شکننده لطیف از نداشتن حق طلاق، کار یا تحصیل و ... دلخور می شوند و قانون را متهم به ناعادلانه بودن می کنند؟
مگر نه اینکه ضعیف هستند و نیاز به حمایت دارند؟؟
قانون هم حتما به خاطر ضعفشان حقوقی را سلب کرده تا زیر سایه حمایت مردها به زندگیشان ادامه دهند!
زن ها ذاتا ضعیف نیستند و احتیاج به حمایت ندارند. این باور ما آدم ها و برخورد جامعه است که زن ها را موجوداتی ضعیف و نیازمند حمایت بار می آورد.
بیآیید باورهایمان را اصلاح کنیم.
زن ها با مردها برابر هستند و بایستی از حقوق برابر برخودار باشند.
بیآیید فکر کنیم نیاز به حمایت بیشتر زنان نشأت گرفته از رفتارهای بعضی از مردهای همین جامعه است که بویی از مردانگی نبردند، نشأت گرفته از حرف و حدیث های همین مردمی ست که با دیدن یک زن تنها اجازه قضاوت و تجاوز به حریم خصوصیش را به خودشان می دهند.
بیآیید افکارمان را اصلاح کنیم و فکری به حال جامعه بیماری که مردهایش اجازه تجاوز به حریم یک زن را به خودشان می دهند و زن هایش گاهی از ترس این تجاوز از طبیعتی ترین حقوقشان محروم می شوند.
بیآیید باور کنیم زن ها و مردها برابر هستند، اگر خودمان بخواهیم.
بیآید فکر کنیم که ازدواج یک تصمیم مشترک است، اگر روزی هم به بن بست رسید یک پایانِ هر چند تلخِ مشترک خواهد بود و زن یا مردی که حالا دیگر نمی خواهیم شریکمان باشد، همانی کسی ست که چند سال پیش خودمان به هر دلیلی انتخاب کردیم.
بیآیید یاد بگیریم شکست در زندگی مشترک حاصلِ اشتباه در یک انتخاب است و باید مسئولیتش را بپذیریم.
و در آخر:
خانم های عزیز اگر مهریه های میلیونی را حق شرعی و قانونی خودتان می دانید، لطفاً تمکین بی چون و چرا از همسرتان را هم حق شرعی و قانونیش بدانید.
آقایان محترم اگر اجازه گرفتن (نه اطلاع دادن) حتی در کوچکترین تصمیم های همسرتان حق شرعی و قانونی خودتان می دانید، لطفاً عندالمطالبه بودن مهریه همسرتان را جزء حق شرعی و قانونیش بدانید.
*صبح راننده تاکسی یک طوری عصبانی شد از اینکه که چرا خانمِ کنار خیابان، حالا که صندلی جلو پر بوده مسیر نگفته که برایم قابل هضم نبود.
می گفت سه ماهه دیگر که مدرسه ها شروع شد و تاکسی کم، حسابتان را می رسیم!!!!!! و من متعجب به این فکر می کردم که چطور حسابمان می رسد؟؟؟؟ مثلاً پاییز و زمستان و بهار بوق می زنند و ما خوشحال مسیرمی گوییم بعد آنها دماغشان را می گیرند بالا و بی اعتنا به ما رد می شوند و می روند؟؟!
*دو روز پیش مدیر احضارم کرد و گفت که روی من حسابی سوای همه آنهایی که اینجا هستند باز می کند و من اگر می خواهم همینطور بمانم باید ارتباطم را همکارانم قطع کنم!!!!!!! حالا بماند که در جواب حسابم که سوای دیگران است باید حواله اش می دادم به ارواح عمه جانش، معنی این قطع ارتباط را نفهمیدم!!!! اول که روابط من بیرون از محیط اینجا فقط و فقط و فقط به خودم مربوط است و اینجا هم هیچ کاری خلاف عرف و قانون انجام ندادم که موجبات ناراحتی علی حضرت شود، وقتی هم که اینها را گفتم در جوابم گفت همین که من گفتم! و من در جواب این بی منطقی با چشم های گشاد شده و حالی که دیگر خیلی خوب نبود از اتاق خارج شدم.
تا همین چند ماه پیش فکر می کردم رئیسم که یک خانم جدی و منضبط ست و احیاناً حسود نیست یک منفعت بزرگ محسوب می شود! اما امروز می دانم که اشتباه قضاوت کردم و او یک آدم مارمولک، مزخرف و موذیست. چرا که صحبت های مدیر که ظاهراً نظر خاصی هم به خانم دارد برگرفته از نق نق های اوست. ده روزی ست که ما (من و همان همکاران مذکور) برای ناهار رئیس را صدا نمی کنیم و این موضوع که به مذاق سرکار خانم خوش نیامده موجبات زیرآب زنی را فراهم کرده است.
کاش مجبور نبودم بمانم و کاش آنها از این جبرِ مزخرف سوءاستفاده نمی کردند...
وقتی تمام عصر جمعه غم عالم می افته تو دلم که واااای خدا فردا شنبه س، اصلاً عجیب نیست که دیگه هیچ انگیزه ای برای کار کردن نداشته باشم.
باید با خودم حرف بزنم.
باید توانایی هام رو به خودم یادآوری کنم،
باید ترس هام رو بذارم کنار و دنبال کار جدید باشم.
اینجا هر روز دارم افسرده تر می شم...
صبحم را با یک پیامک تبلیغاتی شروع کردم:
"به همسر یا دوست خود شک داری؟خیانت؟هک 100% تلگرام در سایت زیر..."
اول متعجب شدم و بعد هم خنده ام گرفت. بعد از تبلیغاتِ تقویت قوای جنسی چشممان به این مدلیش روشن شد.
آن سر دنیا اپل حاضر نمی شود حتی قفل گوشی یک تروریست را باز کند، بعد اینجا پیامک می فرستند و سرک کشیدن به حریم شخصی آدمها را تبلیغ می کنند.
نمی دانم شاید حرکت اپل شویِ مشتری مداری یا رازداری باشد و پیامک تبلیغاتی ما فقط برای بالا رفتن آمار ورود به یک سایت، اما من حرکتِ حتی نمایشی اپل را بیشتر می پسندم.
همین اتفاقات به ظاهر پیش پا افتاده می تواند نقش موثری در فرهنگ سازی یک جامعه داشته باشد.
اینکه اکثر تبلیغات شبکه های ماهواره داروی تقویت قوای جنسی باشد، حتی اگر هیچ کس بی خود و بی جهت از این داروها استفاده نکند، حتی اگر خیلی ها از جمله خودِ من همه شان را مسخره کند،اما یک جایی در ناخودآگاه آدم اتفاقاتی می افتد. ناخودآگاه آدم همه چیز را ثبت می کند و یک جایی که خودمان هم نمی دانیم کجاست قد علم می کند.مثلاً شاید یک جاهایی که نباید، مهم بودن قدرت جنسیمان را یادآوری کند.
اینکه همه فیلم هایی که ساخته و پخش می شوند حول محور خیانت بچرخد، حتی اگر همه آنهایی که می بینند را از موضوع خیانت متنفر کند، حتی اگر قبح و زشتیش را به حدِ اعلا نشان دهد، اما یک جایی در ناخودآگاه آدم اتفاقاتی می افتد. ناخودآگاه همه چیز را ثبت می کند و یک جایی که خودمان هم نمی دانیم کجاست قد علم می کند. مثلاً شاید یک جایی که نباید آموزه هایش را رو کند، یاد بدهد که چطور می شود خیانت کرد.
این روزها بیشتر مراقب خودمان، کارهایمان و ناخودآگاهمان باشیم.
دیگه عذاب وجدان نمی گیرم وقتی کار نمی کنم و یا حتی وقتی کارهام عقب می افته.
از قدیم گفتن برای کسی بمیر که تب کنه برات.