*از دوست بپرسید که چرا میشکند ؟؟؟

یک دوست قدیمی پیام می دهد که اگر می توانم کاری برایش انجام بدهم. آنقدر عزیز هست که بی آنکه بدانم کارش چیست بگویم: "بگو، هستم!"

می گوید: "چند تا پاستیل و شکلات بخر و بفرست به یک جایی!" 

از درخواستش متعجب می شوم و می پرسم: "چرا؟؟! کجا؟؟! و برای کی؟؟!"

می گوید: "تولد دختر عمه همسر است، تهران دانشجوست و تنهاست. همسر دلش میخواهد برایش شکلات و پاستیل بفرستد."

شاید من آدم بدبینی باشم. شاید هم برای باور نیاز به دلایل محکم داشته باشم. یا شاید خیلی واقع بین باشم، نمی دانم اما هیچ موضوعی را راحت نمی پذیرم، حتی اگر رفیق دیرینم گفته باشد.

به رفاقتمان قسم می خورم که اگر دروغ گفته باشد هیچ وقت نمی بخشمش و او می گوید که دروغی در کار نیست!

برای اطمینان بیشتر می گویم: "پس بسته را از طرف خانم "س" (همسرش) می فرستم."

آنقدر این موضوع را راحت می پذیرد که از راستی ماجرا خیالم راحت می شود.  تمام مدتی که داشتم میرفتم مغازه خرید کنم تا وقتی خرید کردم و پیک آمد و رفت داشتم فکر می کردم چقدر آدم مزخرف و بدبینی هستم که در موردیکی از بهترین دوستانم فکر بد کردم.

اما کمتر از ده دقیقه بعد، آقای پیک تماس می گیرد: "خانم می گویند که فرستنده را نمی شناسند!!!!"

مگر میشود آدم فامیل دختر داییش که با فامیل مادرش یکی ست نشناسد؟؟؟؟

مگر اصلا چنین چیزی امکان دارد؟؟؟؟

دلم آشوب می شود، بالاجبار فامیل دوستم را می گویم! و خانم با شنیدن نام او سریع نایلون را می گیرد و ذوق مرگ می شود و می رود.


از دوست قدیمیم رکب خوردم.

ناخواسته وارد یک بازی کثیف شدم که خیلی درد داشت. او با دروغ احمقانه ش، اعتمادم را شکست.

سیزده سال دوستی مان که همیشه و همه جا میگفتم لنگه اش نیست به باد رفت.

هم از دوستی مان سوءاستفاده کرد. هم به زندگیش خیانت!

آخرش هم گفت یک مسئله انسانی بود نه عاطفی!

نمیخواهم در مورد نیتش قضاوت کنم، اما همین که به من دروغ گفت، همین که بدون اطلاع همسرش برای دختری هدیه شکلات و پاستیل گرفت کافی ست که دیگر برایم مثل قبل نباشد.


آدم هایی که حتی به چشم هایشان اعتماد ندارند، بدبین نیستند.

فقط از نزدیک ترین هایشان زیاد زخم خوردند!

*ناخودآگاه

صبحم را با یک پیامک تبلیغاتی شروع کردم:

"به همسر یا دوست خود شک داری؟خیانت؟هک 100% تلگرام در سایت زیر..."

اول متعجب شدم و بعد هم خنده ام گرفت. بعد از تبلیغاتِ تقویت قوای جنسی چشممان به این مدلیش روشن شد.

آن سر دنیا اپل حاضر نمی شود حتی قفل گوشی یک تروریست را باز کند، بعد اینجا پیامک می فرستند و سرک کشیدن به حریم شخصی آدمها را تبلیغ می کنند.

نمی دانم شاید حرکت اپل شویِ مشتری مداری یا رازداری باشد و پیامک تبلیغاتی ما فقط برای بالا رفتن آمار ورود به یک سایت، اما من حرکتِ حتی نمایشی اپل را بیشتر می پسندم.

همین اتفاقات به ظاهر پیش پا افتاده می تواند نقش موثری در فرهنگ سازی یک جامعه داشته باشد.

اینکه اکثر تبلیغات شبکه های ماهواره داروی تقویت قوای جنسی باشد، حتی اگر هیچ کس بی خود و بی جهت از این داروها استفاده نکند، حتی اگر خیلی ها از جمله خودِ من همه شان را مسخره کند،اما  یک جایی در ناخودآگاه آدم اتفاقاتی می افتد. ناخودآگاه آدم همه چیز را ثبت می کند و یک جایی که خودمان هم نمی دانیم کجاست قد علم می کند.مثلاً شاید یک جاهایی که نباید، مهم بودن قدرت جنسیمان را یادآوری کند.

اینکه همه فیلم هایی که ساخته و پخش می شوند حول محور خیانت بچرخد، حتی اگر همه آنهایی که می بینند را  از موضوع خیانت متنفر کند، حتی اگر قبح و زشتیش را به حدِ اعلا نشان دهد، اما یک جایی در ناخودآگاه آدم اتفاقاتی می افتد. ناخودآگاه همه چیز را ثبت می کند و یک جایی که خودمان هم نمی دانیم کجاست قد علم می کند. مثلاً شاید یک جایی که نباید آموزه هایش را رو کند، یاد بدهد که چطور می شود خیانت کرد.


این روزها بیشتر مراقب خودمان، کارهایمان و ناخودآگاهمان باشیم.

*انکار و زخم های بی درمان!

دیروز بعد از کار با همکارم (همان حسابدارمان که قبلا گفتم اوایل خوشم نمی آمد ازش) رفتیم کافه "هیچ" و چند ساعتی نشستیم. بیشتر او صحبت کرد و من شنونده بودم. از داستان عشق آتشینش گفت که چند سال پیش تمام شده و او دیگر نتوانسته عاشق شود. معمولاً وقتی دوستی دارد داستانی از زندگیش را برایم تعریف می کند سعی می کنم که چیزی نپرسم تا راحت بتواند حرفش بزند و هرجا که صلاح دید نباید بدانم را نگوید اما دیروز داستان عاشقانه شان اینقدر عاشقانه و عاری از ایراد بود که یک جایی پرسیدم : " خب چی شد که بهم خورد؟" جوابش جالب بود! 

"یک روز آمد و همه چیز را تمام کرد ، گفت دیگر نمی خواهد ادامه دهد ، گفت که به این نتیجه رسیده که نمی تواند خوشبختم کند. "

توقع نداشتم رابطه شان اینجوری تمام شود ، از این پایان هایی که یک نفر تصمیم می گیرد به جای هر دو نفر خوشم نمی آید. مخصوصاً از وقت هایی که آن یک نفر می گوید می روم به خاطر خوشبختی تو! واقعیت ، این احساس آبکی ایثار لجم را در می آورد.

اما قصه همین جا تمام نشد ، باز فلش بک زد و از نماهای دیگر رابطه شان تعریف کرد و یک جایی بین صحبت هایش وقتی توی اوج احساسات بود گفت : "یک دختر رابطه مان بهم زد!" بعد خیلی زود گفت : "البته من مطمئنم که هیچ وقت خیانت نکرده ، اصلاً آدم خیانت نبود!"  

برای اینکه راحت باشد نه سوالی کردم ، نه اظهار نظری. او هم باز بین صحبت هایش گفت : "بعد از این همه سال هنوز با آن دخترک رابطه دارد!" بعد انگار با این حرف با دست های خودش قداست عشقشان را لکه دار کرده باشد و از این کثیف کاری پشیمان شده باشد زود گفت : "البته رابطهِ رابطه که نه ، از همین دوست های اجتماعی هستند. او هیچ وقت به من خیانت نکرد ، هیچ وقت ، اصلاً آدم خیانت نبود!" 

حالا بماند که به گفته خودش یک بار مچشان را توی خانه پسرک می گیرد و از عصبانیت می زند زیر گوشش! اما خیانتی در کار نبوده!

به نظرم تمام شدن یک رابطه عاشقانه با خیانت یکی از طرفین ، یکی از بدترین و دردناکترین پایان هاست اما انکار آدم ها برایم جالب و غیر قابل درک است. اولین باری نیست که یک نفر می نشیند از یک عاشقانه نافرجام برایم می گوید و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود اما چیزی که تقریباً توی تمام قصه های عاشقانه نافرجام که خیانت عامل پایان ماجراست مشترک است ، انکار اصل قضیه است!

شاید انکار ، دردش را کمتر می کند !

شاید باورش ، باور احمق بودن را تشدید می کند!

شاید باعث می شود ته مانده اعتماد به نفسی که با فهمیدنِ ترجیح دادن یک نفر به تو میمیرد ، نمیمیرد!

شاید ...

در هر حال ، فرار از واقعیت و تکرار یک دروغ جوری که خودت هم به مرور باورش کنی خوب نیست. چون یک روزی ، یک جایی حقیقت ها هجوم می آورند به سمتت و به اندازه همهِ روزهایِ فرار درد خواهی کشید ، احساس حماقت خواهی کرد و اعتماد به نفسِ کاذبت پر خواهد کشید! آن وقت تو می مانی و زخم هایی که درمان نمی شوند...