*بیشعوری!

*حالا که ماه رمضان تمام شد و کافه نشینی میسر، کافه مان افزایش قیمت 57 درصدی اعمال کرد. ما هم خیلی شیک با دیدن منو، بدون سفارش کافه را ترک کردیم.

انصاف هم چیز خوبی ست!


*چندتایی آرزو دارم، آنقدر دور هستند از من که گاهی فکر می کنم  رویا باشند. با این حال هر روز صبح مسیر پیاده تا دفتر را فکر می کنم به آرزوهایم و با خودم تکرار می کنم که فاصله ای نیست، من به همه تان خواهم رسید!


*همیشه وقت هایی که باید باشد، نیست. به جای غر زدن باید یاد بگیرم که حذف کنم لحظه هایی که باید باشد را!


*هرکس برای خودش و زندگیش الویت هایی دارد که تغییرشان بسیار سخت و پیچیده خواهد بود. باید سختی هایش را به جان بخرم. حس می کنم با این تغییرات، دیوارهایی خواهد شکست. به شدت نیازمند این شکستن ها هستم.


*عجیب دلم می خواهد کتاب بیشعوری را به مدیرمان هدیه کنم! اینقدر که در اکثر دسته بندی هایش جا می گیرد، همسر بیشعور، پدر بیشعور، کارفرمای بیشعور، رفیق بیشعور و ...

*انتخاب دلی!

دیروز پارت دوم کلاس زبانم به علت مرگ مادرشوهر تیچر برگزار نشد.

توی پله های کلاس زبان بودم که عاصی توی تلگرام پیام داد که برویم کافه، قبل از پیامش داشتم فکر می کردم از ساعت چهار و نیم تا آخر شب توی خانه چه کاری می توانم انجام بدهم؟! با وجود خستگیِ مفرط و بی خوابی های این روزهایم دلم نمی خواست بروم خانه و تنهایی کز کنم روی تختم!

از کلاس زبانم تا خانه مان پیاده کمتر از ده دقیقه راه است، و از خانه مان تا کافه توی ترافیکِ قفلِ عصرها یک ساعت و نیم!

عقلم حکم می کرد که بروم خانه و استراحت کنم، اما دلم می گفت برو کافه!

به دلم گوش کردم.

همیشه پیروی از دل و احساس اشتباه که نیست هیچ، خیلی هم درست تر از حکم عقل است. مگر آدم چند سال زنده است که همیشه تصمیمات منطقی بگیرد؟ که همیشه بگوید این کار عقلانی نیست؟

 همکارم صبح وقتی فهمید دیروز دوباره اینهمه راه آمدم تا نزدیک شرکت، تا با دوستم بروم کافه، چشم هایش گرد شد و گفت که دیوانه ام! گفت باید می ماندم خانه و استراحت می کردم تا سرماخوردگیم بهتر شود!!!

راست می گوید، شاید من دیوانه ام اما به نظرم  گاهی دیوانه بودن خیلی هم بد نیست!احتمالاً آدم های خیلی منطقی وقتی که میمیرند با خودشان دنیای از حسرتِ کارهایی که دلشان میخواسته انجام بدهند و عقلشان منعشان کرده را  میبرند زیر خاک. این موضوع برای آدم های خیلی احساسی هم اتفاق می افتد، آنها میمیرند با دنیایی از حسرت، که به خاطر تصمیم های اشتباهیشان نصیبشان شده.

خوابیدن و استراحت کردن هم خوب است و هم مهم، اما نه به آن اندازه که بین دیدن دوستی که ماهاست موفق به دیدن هم نشدیم و شاید باز هم خیلی طول بکشد تا برنامه هایمان را جفت و جور کنیم با هم و نرفتن آنهمه مسیر توی ترافیک و ماندن و خوابیدن، دومی را انتخاب کنم!

پس رفتم ماشین را برداشتم و بعد از یک ساعت و نیم رانندگی خودم را رساندم به کافه.

چند روز پیش تولدش بود. دلم میخواست برایش هدیه بگیرم اما قرارمان آنقدر غیرمنتظره بود که مجبور شدم خودم را راضی کنم فقط به گرفتن یک دسته نرگس.

فصل نرگس که می شود دلم می خواهد برای خودم و برای همه آنهایی که دوستشان دارم نرگس بخرم، بوی زندگی می دهد، بوی دوست داشتن های عمیق...

تعطیلی کلاس زبانم خوب بود. انتخابم برای رفتن و دیدن دوستم بهتر...

*انارِ دونه دونه و شب یلدا!

به اندازه همه انارهایی که از اول پاییز باید می خوردم به خاطر تنبلی نخورده بودم، انار دون کردم!

عمراً اگه شب یلدا نبود و با دوستام توی کافه قرار نداشتم این کار رو می کردم

لورکا اینقدر کافه خودمونِ که توی محاسبه خرید انار و هندوونه و ... پرسنل اونجا هم حساب شدن!

خیلی بی انصافیِ اگه بگیم لورکا خونه دوم ماست، چون وقتی هر روز برای رفع خستگی و خوب شدن حالمون اونجاییم پس می تونه خونه اولمون باشه


یادم نمیاد قبل تر از اومدن موبایل و پیامک کسی به کسی یلدا رو تبریک بگه، یعنی اصلاً نمی دونم تبریک یلدا مربوط به این روزا میشه از قدیم الایام بوده اما از اونجایی که تبریک گفتن موضوع مثبتی است و خوبه!

یلداتون مبارک...


پ.ن:

هیچ خوشم نمیاد توی نوشته هام از اسمایل استفاده کنم اما چون گاهی قلم قاصرِ از بیان احساسات و میمیک صورتم گاهی مجبور میشم توی پست هام ازشون استفاده کنم.

*یک عکس دست جمعی !!!

*کاش امروز هیچکس ، هیچ کاری با من نداشته باشد!


*می گوید :"ممنون که درکم می کنی."

می گویم :"درک نیست ، دارم تحمل می کنم."

تلخ اما واقعی!

باید بداند ،

درک یعنی تا همیشه! تحمل یعنی شاید تا فردا!


*یک وقتهایی مثل همین حالا دلم می خواهد بروم زیر میز بنشینم و زانوهایم را بغل کنم.


*محیط کارش یک جوریست که به همه چیزش کار دارند. از نوع لباس پوشیدنش گرفته تا نوع روابط اجتماعی بیرون از آنجا!

آن وقت پنجشنبه یک عکس اشتباهی ارسال می شود توی گروه سرکارش، که می شود پیراهن عثمان! 

یک عکس دست جمعیِ توی کافه است در حالی که هیچ گونه مورد بی ناموسی ندارد !

واقعا خجالت آور است که توی قرن بیست یک وقتی ناسا دارد آدم می فرستد مریخ در قالب یک سفر بدون بازگشت، آدمهایی این سمت زمین نشسته اند و دماغشان را کرده اند توی زندگی بقیه و توی شخصی ترین مسائل زندگی دیگران نظر می دهند و حکم صادر می کنند...

*انکار و زخم های بی درمان!

دیروز بعد از کار با همکارم (همان حسابدارمان که قبلا گفتم اوایل خوشم نمی آمد ازش) رفتیم کافه "هیچ" و چند ساعتی نشستیم. بیشتر او صحبت کرد و من شنونده بودم. از داستان عشق آتشینش گفت که چند سال پیش تمام شده و او دیگر نتوانسته عاشق شود. معمولاً وقتی دوستی دارد داستانی از زندگیش را برایم تعریف می کند سعی می کنم که چیزی نپرسم تا راحت بتواند حرفش بزند و هرجا که صلاح دید نباید بدانم را نگوید اما دیروز داستان عاشقانه شان اینقدر عاشقانه و عاری از ایراد بود که یک جایی پرسیدم : " خب چی شد که بهم خورد؟" جوابش جالب بود! 

"یک روز آمد و همه چیز را تمام کرد ، گفت دیگر نمی خواهد ادامه دهد ، گفت که به این نتیجه رسیده که نمی تواند خوشبختم کند. "

توقع نداشتم رابطه شان اینجوری تمام شود ، از این پایان هایی که یک نفر تصمیم می گیرد به جای هر دو نفر خوشم نمی آید. مخصوصاً از وقت هایی که آن یک نفر می گوید می روم به خاطر خوشبختی تو! واقعیت ، این احساس آبکی ایثار لجم را در می آورد.

اما قصه همین جا تمام نشد ، باز فلش بک زد و از نماهای دیگر رابطه شان تعریف کرد و یک جایی بین صحبت هایش وقتی توی اوج احساسات بود گفت : "یک دختر رابطه مان بهم زد!" بعد خیلی زود گفت : "البته من مطمئنم که هیچ وقت خیانت نکرده ، اصلاً آدم خیانت نبود!"  

برای اینکه راحت باشد نه سوالی کردم ، نه اظهار نظری. او هم باز بین صحبت هایش گفت : "بعد از این همه سال هنوز با آن دخترک رابطه دارد!" بعد انگار با این حرف با دست های خودش قداست عشقشان را لکه دار کرده باشد و از این کثیف کاری پشیمان شده باشد زود گفت : "البته رابطهِ رابطه که نه ، از همین دوست های اجتماعی هستند. او هیچ وقت به من خیانت نکرد ، هیچ وقت ، اصلاً آدم خیانت نبود!" 

حالا بماند که به گفته خودش یک بار مچشان را توی خانه پسرک می گیرد و از عصبانیت می زند زیر گوشش! اما خیانتی در کار نبوده!

به نظرم تمام شدن یک رابطه عاشقانه با خیانت یکی از طرفین ، یکی از بدترین و دردناکترین پایان هاست اما انکار آدم ها برایم جالب و غیر قابل درک است. اولین باری نیست که یک نفر می نشیند از یک عاشقانه نافرجام برایم می گوید و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود اما چیزی که تقریباً توی تمام قصه های عاشقانه نافرجام که خیانت عامل پایان ماجراست مشترک است ، انکار اصل قضیه است!

شاید انکار ، دردش را کمتر می کند !

شاید باورش ، باور احمق بودن را تشدید می کند!

شاید باعث می شود ته مانده اعتماد به نفسی که با فهمیدنِ ترجیح دادن یک نفر به تو میمیرد ، نمیمیرد!

شاید ...

در هر حال ، فرار از واقعیت و تکرار یک دروغ جوری که خودت هم به مرور باورش کنی خوب نیست. چون یک روزی ، یک جایی حقیقت ها هجوم می آورند به سمتت و به اندازه همهِ روزهایِ فرار درد خواهی کشید ، احساس حماقت خواهی کرد و اعتماد به نفسِ کاذبت پر خواهد کشید! آن وقت تو می مانی و زخم هایی که درمان نمی شوند...

*تنهایی ها دلیل دارند...

تنهایی آمده ام کافه

حالم یک طور عجیبی ست ، 

دلم می خواهد غر بزنم ،

دلم می خواهد با یک نفر حرف بزنم،

حرفه حرف که نه ،

دلم می خواهد غر بزنم ،

بعد آن یک نفر هم بنشیند و گوش کند ،

یک جاهایی سکوت کند ،

یک وقت هایی هم تاییدم کند و بگوید حق با من است ، حتی اگر حق با من نیست!

قبلا یک دوستی داشتم که با هم می آمدیم کافه ، حرف می زدیم ، غر می زدیم ، بغض می کردیم ، می خندیدیم و می رفتیم خانه هایمان.  من سبک می شدم ، او را نمی دانم.  احتمالا او سبک نمی شد که دیگر نیست!

دلم یک دوست خوب می خواهد. یک رفیق شفیق .

گرچه گاهی فکر می‌کنم شاید دوست خوبی نیستم برای هیچکس! 

من خوب نیستم !

خوب نیستم که او همین امروز که خوب نیست نمی خواهد اینجا باشد. 

خوب نیستم و این شاید و اما و اگر ندارد.

باید می نوشتم من قطعا دوست خوبی نیستم و فاجعه این است که حتی نمی دانم چرا؟!!

دانستن بعضی چراها مهم است ...

بهتر است چشم هایم اینقدر ندود روی پله ها وقتی کسی بالا می آید.

این تنهایی امشب تمام نمی شود...

*گاهی بی خود و بی جهت فرو می ریزد پایه های زندگی آدم ها

*هوای امروز بیشتر از اینکه حال و هوای پاییز را داشته باشد بهاریست !

ابر ، باران ، تگرگ ، آفتاب همراه باران ، آفتاب تنها ، ابرِ سیاه ، ابرِ سفید ، نم نم باران  ...


*گویا آقای دکتر "ش" سرِ انجام یک پروژه در دست اقدام خودشان چپق خودشان را چاق کردند اینقدر که نبوغشان استفاده کردند!

آقای مدیر صبح حسابی شاکی بود می گفت باید برود!!!!


*چهارشنبه بعد از کار تنهایی رفتم کافه ، میز کناریم سه تا آقا نشسته بودند که ظاهرشان نشان می داد چند سالیست دهه سوم زندگیشان را آغاز کردند ، توی ده دقیقه اول متوجه شدم هر سه نفرشان متاهل هستند و سالهاست با هم دوستند و حالا امروز بعد از مدتها فرصت کردند مجردی بیایند کافه و دیداری تازه کنند! حس کردم این قرار مجردی  به وجدشان آورده ، اول تند تند و از این شاخه به آن شاخه با صدای نسبتاً بلند شروع به حرف زدن کردند، یکی شان که به خاطر بالا بودن وزنش از آن دو تای دیگر جا افتاده تر به نظر می رسید پیشنهاد داد که برنامه ای بگذارند و سه تایی مجردی بروند سفر! پیشنهادش آنقدر هیجان انگیز ، خاص و جذاب بود که توی یک لحظه هر سه تایشان با هم حرف می زدند ، یکی می گفت روسیه ، آن یکی می گفت تایلند این یکی می گفت روسیه سرد است منجمد می شویم و یک سال طول خواهد کشید یخمان آب شود و تایلند هم که نمی شود (سه تاییشان بلند خندیدند) و الان دبی عالیست و ... آخرش بعد از یک عالمه بحث و گفت و گو به این نتیجه رسیدند که کیش هم خوب است و قرار بر این شد که بروند فکرهایشان را بکنند بعد تصمیم بگیرند ! توی چند دقیقه سه تا مردِ بالغ شده بودند مثل پسربچه های پنج ساله. این حجم هیجان و انرژی اولش برایم جالب بود ولی بعد از چند دقیقه اول فکر کردم به زن های این سه مرد ، بعد خودم را گذاشتم جای زن هایشان و فکر کردم اگر شوهر من یک روز خواست با دوستانش مجردی برود سفر من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟ زود به خودم جواب دادم که اگر با من هم حداقل یک سفر خوب رفته باشد و احیاناً مشکلی نداشته باشد من هم یک روزی با دوستانم مجردی بروم سفر ، برود ! اصلاً خودم توی بستن چمدان کمکش خواهم کرد اما اگر به هر دلیلی مثل نداشتن پول یا وقت کافی نتوانسته باشیم با هم برویم سفر قطعاً دلخور می شوم مثلاٌ اگر او وقت و پولی را می توانستیم با هم برویم را بردارد و با دوستانش مجردی برود ، یا اگر از آن مردهایی باشد که معتقد است بعد از ازدواج آدم باید با دنیای مجردیش خداحافظی کند و مجردی نرود و نیاد و مدام این را توی گوشم بخواند با رفتنش به یک سفر چند روزِ مجردی مخالفت خواهم کرد! من هنوز هیچ ایده ای در مورد دوران بعد از ازدواج و جدا شدن کامل از دنیای مجردی یا چند روز در سال مجرد بودن ندارم فقط می دانم آدم باید به اصول خودش پایبند باشد و اگر انجام کارهای دروان مجردی وقتی متاهل هستیم بد است ، بد است دیگر و آدم عاقل کار بد انجام نمی دهد !!!!؛آن سه مرد، بعد از بحث مسافرت صحبت هایشان کشید سمت کار و بازار و سیاست و ... و هیجان اولیه شان کم شد و آهسته تر ، معقول تر و مطابق با سنشان شدند آخرش هم که من زودتر کافه را ترک کردم اما ذهنم درگیر ماند ! فکر کردم قرار سفر آن سه مرد در حد حرف توی همان کافه خاک می شود و هر سه تاییشان یا فراموش می کنند یا جرئت نمی کنند و یا نمی خواهند که در موردش با همسرهایشان حرف بزنند که اگر یک روزی ، توی یک شرایط خاص شد که مجردی بروند سفر ، (اگر زن هایشان با هم ارتباطی نداشته باشند) ترجیح خواهند داد به جای اینکه اره بدهند و تیشه بگیرند ، دعوا کنند که  احتمالاً منجر به کنسل شدن برنامه شان شود یا اینکه  با طرح این مسئله و فرض بر پذیریش با آغوش باز همسرشان  خدای ناکرده یک وقت طرف مقابل هم به ذهنش برسد که می شود مجردی سفر کرد خیلی راحت ،  بی دردسر و با سوپاپ اطمینان بالاتر  بگویند دارند می روند ماموریت و سفر کاری!!!! و همین جور همین جور خیلی بی خود و بی جهت توی سالهای متمادی پایه های زندگی سست و سست تر می شود و یک روزی ، یک جایی که آدم اصلا فکرش را هم نمی کند فرو می ریزد...

*چقدر تنهام!

دلتنگم ، دلتنگ همه ی روزهای گذشته ، دلتنگ همه ساعت‌هایی که می نشتی رو به رویم و شعرهای عاشقانه می خواندی ، دلتنگ تمام ثانیه هایی که چشم هایت مهربان دوخته می شد به چشم هایم ، دلتنگ  بی قراری هایت برای دیدنم  ، دلتنگ دلتنگی هایت!

چقدر می گذرد از آن روزها ... 

مدتهاست که دارم فکر می‌کنم  شاید ایراد از من است که زود تکراری می شوم و می مانم تو گذشته ها ...

چقدر این کافه دلگیر است ! 

چقدر تنهام...

*خیلی هم خاص نیست!

*تازگی ها متوجه شدم که بعضی از احساساتی که همیشه فکر می کردم خاص مردهاست، می تونه توی زن ها هم وجود داشته باشه...


*پنجشنبه خواهری نامزد کرد با کسی که دوستش داشت ، حالا خوشحاله و من هم از شادی اون شادم . ..


*دلشوره لعنتی ،لطفا برو ! اصلا حوصله ت رو ندارم!


*اومدم کافه تنهایی ، صندلی خالی روبه رو خیلی دهن کجی میکنه. میشه لبخند بزنی ؟ باور کن با لبخند  خیلی زیباتری!


*اجبار ، من ...

همین حالا فهمیدم که من هم مجبورم ، از آن مجبورهایی که گاهی باید غرورش را فراموش کند و بی ادبی مدیرش را بگذارد پای شعور نداشته اش ... 

معده ام می سوزد ، حجم بزرگ و سنگینی توی گلویم بالا و پایین می رود ...  

کاش این یک ساعت هم بگذرد ، دلم تنهایی می خواهد و گوشه دنج کافه را ...