*انتخاب دلی!

دیروز پارت دوم کلاس زبانم به علت مرگ مادرشوهر تیچر برگزار نشد.

توی پله های کلاس زبان بودم که عاصی توی تلگرام پیام داد که برویم کافه، قبل از پیامش داشتم فکر می کردم از ساعت چهار و نیم تا آخر شب توی خانه چه کاری می توانم انجام بدهم؟! با وجود خستگیِ مفرط و بی خوابی های این روزهایم دلم نمی خواست بروم خانه و تنهایی کز کنم روی تختم!

از کلاس زبانم تا خانه مان پیاده کمتر از ده دقیقه راه است، و از خانه مان تا کافه توی ترافیکِ قفلِ عصرها یک ساعت و نیم!

عقلم حکم می کرد که بروم خانه و استراحت کنم، اما دلم می گفت برو کافه!

به دلم گوش کردم.

همیشه پیروی از دل و احساس اشتباه که نیست هیچ، خیلی هم درست تر از حکم عقل است. مگر آدم چند سال زنده است که همیشه تصمیمات منطقی بگیرد؟ که همیشه بگوید این کار عقلانی نیست؟

 همکارم صبح وقتی فهمید دیروز دوباره اینهمه راه آمدم تا نزدیک شرکت، تا با دوستم بروم کافه، چشم هایش گرد شد و گفت که دیوانه ام! گفت باید می ماندم خانه و استراحت می کردم تا سرماخوردگیم بهتر شود!!!

راست می گوید، شاید من دیوانه ام اما به نظرم  گاهی دیوانه بودن خیلی هم بد نیست!احتمالاً آدم های خیلی منطقی وقتی که میمیرند با خودشان دنیای از حسرتِ کارهایی که دلشان میخواسته انجام بدهند و عقلشان منعشان کرده را  میبرند زیر خاک. این موضوع برای آدم های خیلی احساسی هم اتفاق می افتد، آنها میمیرند با دنیایی از حسرت، که به خاطر تصمیم های اشتباهیشان نصیبشان شده.

خوابیدن و استراحت کردن هم خوب است و هم مهم، اما نه به آن اندازه که بین دیدن دوستی که ماهاست موفق به دیدن هم نشدیم و شاید باز هم خیلی طول بکشد تا برنامه هایمان را جفت و جور کنیم با هم و نرفتن آنهمه مسیر توی ترافیک و ماندن و خوابیدن، دومی را انتخاب کنم!

پس رفتم ماشین را برداشتم و بعد از یک ساعت و نیم رانندگی خودم را رساندم به کافه.

چند روز پیش تولدش بود. دلم میخواست برایش هدیه بگیرم اما قرارمان آنقدر غیرمنتظره بود که مجبور شدم خودم را راضی کنم فقط به گرفتن یک دسته نرگس.

فصل نرگس که می شود دلم می خواهد برای خودم و برای همه آنهایی که دوستشان دارم نرگس بخرم، بوی زندگی می دهد، بوی دوست داشتن های عمیق...

تعطیلی کلاس زبانم خوب بود. انتخابم برای رفتن و دیدن دوستم بهتر...

*استحقاقی یا تشویقی؟!

امروز اولین جلسه کلاس مکالمه زبانم هست، 

از ساعت 2:30 به مدت دوساعت.

دیروز رئیسم گفت درخواستی بنویسم که شش هفته می خواهم سه ساعت زودتر بروم تا آقای مدیر در موردش اظهار نظر کند که این سه ساعت در شش هفته که جمعاً می شود هیجده ساعت، در یک ماه و نیم چون در جهت پیشرفت شغلیم است، چطور برایم محاسبه شود!؟

درخواستم را نوشتم و تحویل دادم، می دانم رئیسم همان دیروز نامه ام با پاراف مدیر را تحویل واحد مالی-اداری داده اما از جوابش اطلاعی ندارم. نمی دانم این هیجده ساعت می رود پای مرخصی های استحقاقیم که گویا اینجا خیلی هم استحقاقش را ندارم یا به قول حسابدارمان می شود مرخصی تشویقی؟


*نوشتم که یادم بماند:

*اولین برف سال هم بارید. با این که آهسته بود و کم رمق اما امید داشت...


*کلاس زبانمان تفاوت فاحشی داشت با همه جلساتی که تا امروز برگزار شده!  شاید برای اولین بار احساس کردم دارم یاد میگیرم و دارم تلاش میکنم برای یادگیری! و این یعنی نقش استاد توی خیلی خیلی پررنگ است . 

امیدوارم گرفتاری معلمان خیر باشد و طولانی!

داشتم ناامید میشدم اما مدرس امروز امیدوارم کرد...


*باید خودم را سرکوب کنم!

باید تخیلم را محدود کنم!

باید پا بگذارم روی خواسته هایم!

از مرزهایم نخواهم گذشت، حتی اگر همین حالا این کودک لجوج و بازیگوش درونم با تمسخر بگوید:"میگذری!"


*درهم نوشت

*خوب نخوابیدن و خستگی ادامه دارد.


*ترم جدید کلاس زبانم از امروز شروع می شود. 

دارم به نرفتن فکر می کنم.

نمی روم.

دلم گناه دارد.

باید به خواسته اش توجه کنم.


*چند روزی می شود که سر هر موضوعی بحثمان می شود.

از دعوا بیزارم.

خیلی زود اعصابم را فرسوده می کند.

حالا هم اعصابم فرسوده شده...


*خانم "ش" بد جوری توی قیافه است. 

انگار من گفتم او اپراتور باشد.

اگر غر بزند قطعاً اخراج می شود.

امیدوارم غر نزند...


*همیشه توی کشوی میزم مقداری تنقلات داشتم که معمولاً خیلی دیر به دیر تمام می شد اما روز اسباب کشی به یکباره خورده شد. بچه ها خسته بودند و گرسنه و دم دست ترین خوردنی ممکن تنقلات من بود.نوش جانشان...

از صبح دلم می خواهد یک چیزی بخورم اما ندارم. 

اگر زحمت می کشیدند و حقوق مهر ماه را می داند می رفتم از مغازه خشکبار نزدیک اینجا مقداری میوه خشک می خریدم ، عجیب هوس کردم.

لعنت به بی پولی...

*ما کجاییم و ...

*مردم دنیا به دنبال وجود حیات روی کرات دیگر هستند آن وقت ما ...

امروز برای کاری رفتم توی یک اداره دولتی بعد وقتی وارد اتاقی شدم که کار داشتم از من خواهش کردند که بروم بیرون و من متعجب در حالی که نمی دانستم چرا اتاق را ترک کردم و متعجب تر دیدم آقا هم پشت سرم می آیند بیرون و توضیح دادند حرام است توی اتاق با هم باشیم. همه تلاشم را کردم چشم های گرد شده ام را پنهان کنم نمی دانم تا چه حد موفق بودم اما می دانم تلاشم احتمالا بیهوده بوده چرا که قطعا شاهد شاخ هایی که روی سرم سبز شد بود!!! 


*امتحان فینال هم تمام شد. هیچ نظری در موردش ندارم،اصلا نمیدانم خوب نوشتم یا بد ، غلط نوشتم یا درست! و فکر می کنم این بی نظری بدتر وقت هایی ست که می دانی گند زدی...

*کامپیوتر 32 بیتی عزیز من

*کمتر از یک ساعت دیگر امتحان دارم و دریغ از ثانیه ای مطالعه  توی چند روز گذشته...


*جایم با رئیس عوض شد و این موضوع بسیار خوشحالم کرد و این خوشحالی را مدیون کامپیوتر 32 بیتی عزیزم هستم ، چرا که اتصال فکس تنها به کامپیوتر 32 بیتی میسر است که بسیار نزدیک به پارتیشن باشد و این امر تنها در صورتی امکان پذیر بود که من جایم را با رئیس عوض کنم...


*ترافیک بسیار سنگین است. دارم فکر می کنم که شاید به امتحان نرسم اصلا.

از رفتن سر جلسه امتحان بدون آمادگی بیزارم...


*حالا دیگر مطمئن هستم که آقای "د" آدرس وبلاگم را ندارد.

توی صفحه مدیریت وبلاگ ها آدرس نوشته نشده.

یکی بیاد لبخندم را جمع کند زیادی پت و پهن است...

*فلش بک نزن!

*سه شنبه امتحان فینال زبان دارم که حس می کنم هیچ شانسی توی قبول شدن و متاسفانه هیچ حوصله ای هم برای تلاش کردن ندارم!


*به طرز عجیبی توی جمع دوستانم ساکت شده ام طوری که هما چند ساعت پیش توی تلگرام پیام می دهد و علت سکوتم را جویا می شود...


*تمام پنج شنبه و جمعه وقت هایی که تنها بودم به گذشته فلش بک زدم و بیمارگونه خاطراتم را مرور کردم. دلتنگی احمقانه ترین حسی بود که می توانستم داشته باشم که متاسفانه داشتم!