*صبح هایی که با دخترش می آید، یعنی شب خانه شان بوده.
همان روزها خلقش عجیب تنگ است!
اوج بدبختیِ یک آدم می تواند شکنجه گاه بودن، خانه اش باشد.
من خوشبختم، چون خانه مان مأمن من است.
*تماس گرفتند از همان جایی که منتظرش بودم. قرار ملاقات مجدد، حاصل انتظارم شد.
احتمالاً بایستی باز هم صبر کنم و منتظر بمانم.
*مرز بین دوستی و دشمنی به باریکی یک موِ و تشخیص دوست و دشمن از سخت ترین کارها!
دوست ندارم به دشمن بودنش فکر کنم، اما حالا می دانم که خیلی هم دوست نیست!!!
*پر از هیجانم، پر از شور، پر از ترس، پر از شادی!
در حال تجربه کردن دنیایی از احساسات متناقض!!!!
*هیچ اهمیتی ندارد که امشب هیچکس به استقبالم نمی آید.
تنهایی امشبم شاید دلیل خوشبختی این روزهایم باشد.
*ماموریتِ ده روزِ همراه با خانواده که اداره شان تحمیل کرده، یادش آورده که دلش می خواهد خانواده داشته باشد.
حالا اگر سفرِ ده روزِ مجردی بود، شکرگزار خدا می شد که مجرد است!
*متاسفانه نشد که زود برگردم. هر روز صبح توی تاکسی با خودم میگم وقتی رسیدم شرکت قبل از شروع کار بنویسم، غافل از اینکه هر روز کار زودتر از رسیدن من شروع شده!
دیروز صبح اینقدر آب و هوای شهر و حال و هوای دلم خوب بود که داشتم فکر می کردم با اینکه از عیدها بدم میاد، با اینکه امسال عید روز اولش مچ پام پیچ خورد و تقریبا خونه نشین شدم، اما بودنش بهتر از نبودنشه. داشتم فکر می کردم که قبل عید به خاطر خستگی زیاد اینهمه غر می زدم و از کار دلسرد شده بودم اما دقیقاً همین دیروز وقتی پسر نامحترم آقای مدیر خودش رو انداخت وسط یه موضوعی که اصلاً هیچ ربطی بهش نداشت و یه جورایی زیر پوستی بهم توهین کرد متوجه شدم که نه، اینجا از پای بست ویرانه!!!! این آدما توهم توطئه دارن و هیچ کاریش نمیشه کرد، پس هیچ دلیلی نداره هر روز تا بوق سگ بمونم سرکار و آخر هفته هام رو هم با کار کردن واسه آدمهایی که درک و شعور و فهم ندارن خراب کنم.
پس بی خیال کار، بی خیال طراحی، بی خیال نمایشگاه بین المللیِ کوفت...
*لعنت به تلگرام و کانتکت و عکس هاش.
لعنت به من که با دیدن یه عکس حالم یه جوری میشه بی دلیل.
با اینکه اون حالِ یه جوری دوامش کمتر از نیم ساعت بود اما از خودم عصبانیم به خاطر یه جوری شدنِ بی دلیلم!
*داشتنت خوشبختیِ،
و من خوشبختم که تو رو دارم.
با اینکه گاهی لج می کنی و حرصم رو در میاری.
با اینکه گاهی بد می شم و بدقلقی می کنم.
داشتنت خوشبختیِ وقتی بعد از گذروندن یه شنبه مزخرف، وقتی تا حدی شاهد سختی هاش میشی، می گی:
"فکر یه برنامه خوبم واسه آخر هفته، تو هم در موردش فکر کن."
دیروز پارت دوم کلاس زبانم به علت مرگ مادرشوهر تیچر برگزار نشد.
توی پله های کلاس زبان بودم که عاصی توی تلگرام پیام داد که برویم کافه، قبل از پیامش داشتم فکر می کردم از ساعت چهار و نیم تا آخر شب توی خانه چه کاری می توانم انجام بدهم؟! با وجود خستگیِ مفرط و بی خوابی های این روزهایم دلم نمی خواست بروم خانه و تنهایی کز کنم روی تختم!
از کلاس زبانم تا خانه مان پیاده کمتر از ده دقیقه راه است، و از خانه مان تا کافه توی ترافیکِ قفلِ عصرها یک ساعت و نیم!
عقلم حکم می کرد که بروم خانه و استراحت کنم، اما دلم می گفت برو کافه!
به دلم گوش کردم.
همیشه پیروی از دل و احساس اشتباه که نیست هیچ، خیلی هم درست تر از حکم عقل است. مگر آدم چند سال زنده است که همیشه تصمیمات منطقی بگیرد؟ که همیشه بگوید این کار عقلانی نیست؟
همکارم صبح وقتی فهمید دیروز دوباره اینهمه راه آمدم تا نزدیک شرکت، تا با دوستم بروم کافه، چشم هایش گرد شد و گفت که دیوانه ام! گفت باید می ماندم خانه و استراحت می کردم تا سرماخوردگیم بهتر شود!!!
راست می گوید، شاید من دیوانه ام اما به نظرم گاهی دیوانه بودن خیلی هم بد نیست!احتمالاً آدم های خیلی منطقی وقتی که میمیرند با خودشان دنیای از حسرتِ کارهایی که دلشان میخواسته انجام بدهند و عقلشان منعشان کرده را میبرند زیر خاک. این موضوع برای آدم های خیلی احساسی هم اتفاق می افتد، آنها میمیرند با دنیایی از حسرت، که به خاطر تصمیم های اشتباهیشان نصیبشان شده.
خوابیدن و استراحت کردن هم خوب است و هم مهم، اما نه به آن اندازه که بین دیدن دوستی که ماهاست موفق به دیدن هم نشدیم و شاید باز هم خیلی طول بکشد تا برنامه هایمان را جفت و جور کنیم با هم و نرفتن آنهمه مسیر توی ترافیک و ماندن و خوابیدن، دومی را انتخاب کنم!
پس رفتم ماشین را برداشتم و بعد از یک ساعت و نیم رانندگی خودم را رساندم به کافه.
چند روز پیش تولدش بود. دلم میخواست برایش هدیه بگیرم اما قرارمان آنقدر غیرمنتظره بود که مجبور شدم خودم را راضی کنم فقط به گرفتن یک دسته نرگس.
فصل نرگس که می شود دلم می خواهد برای خودم و برای همه آنهایی که دوستشان دارم نرگس بخرم، بوی زندگی می دهد، بوی دوست داشتن های عمیق...
تعطیلی کلاس زبانم خوب بود. انتخابم برای رفتن و دیدن دوستم بهتر...
یک تناقض عجیبی دارم در مورد خیلی زود گذشتن این روزها و خیلی طولانی بودنشان. یعنی وقتی به تقویم نگاه می کنم و مثلاً می بینم امروز سه شنبه پانزدهم دی ماه است، چشم هایم گرد می شود و با تعجب توی ذهنم تکرار می شود جمله : "چقدر زود گذشت این هفته، یا این ماه، یا این سال!!!"
اما با مرور خاطراتم، یا کارهایی که انجام دادم و یا اتفاقاتی که پیش آمده حس می کنم که زمان زود که نگذشته هیچ، کمی هم کش دار بوده!
طول زندگی کوتاه است اما می شود عرضش را زیاد کرد.
و من خوشحالم و خوشبخت که این روزها عرض زندگیم طویل است...
*قفل سکوت بینمان شکست،
پرونده شادنا خیلی سربسته، بسته شد.
ساعتها قدم زدن حتی تویِ این سرما، قلبم را لبریز از حس خوشبختی کرد.
*یکی از همکارانم دارد ازدواج می کند،
با اینکه دوستش ندارم، با اینکه به نظرم کمی بدجنس و خیلی موذی ست اما شنیدن خبر ازدواجش لبخند نشاند روی لب هایم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.
امروز از اون روزهایی که حمید طالب زاده در وصفش آهنگ خونده!
"همه چی آرومه ، من چقدر خوشبختم و ..."
پ.ن:
نوشتن همین چند تا کلمه یادم آورد که فرودین 90 توی مراسم عروسی عمو جان با پخش این آهنگ بغض گلوم رو فشرد و برای رسوا نشدنم مجبور شدم رفتم توی اتاق و برای چند لحظه ای خودم رو حبس کنم اونجا، بغضم رو قورت دادم و قطره اشکی که از فشار قورت دادنش چکیده بود رو از چشمم رو پاک کردم.چهار سال و اندی از اون روزها گذشته و من رد شدم و گذشتم از تمام تلخی هاش. حالا دیگه شنیدن این آهنگ بغض به گلوم نمیاره، حالا دیگه مجبور نیستم ادایِ آدمهایی رو دربیارم که زندگیشون آرومه و خوشبخت هستند!
همون روزها بود که اینجا رو ساختم و نوشتن توی این وبلاگ رو شروع کردم. مدت هاست دارم به این فکر می کنم که یا اسم اینجا رو عوض کنم یا از اینجا نقل مکان کنم.
با نقل مکان خیلی موافق نیستم، چون اینجا خونه منه.
اما تغییر اسمش...؟؟؟؟!
به نظرتون چه اسمی مناسبه اینجاست؟؟!
به اندازه همه انارهایی که از اول پاییز باید می خوردم به خاطر تنبلی نخورده بودم، انار دون کردم!
عمراً اگه شب یلدا نبود و با دوستام توی کافه قرار نداشتم این کار رو می کردم
لورکا اینقدر کافه خودمونِ که توی محاسبه خرید انار و هندوونه و ... پرسنل اونجا هم حساب شدن!
خیلی بی انصافیِ اگه بگیم لورکا خونه دوم ماست، چون وقتی هر روز برای رفع خستگی و خوب شدن حالمون اونجاییم پس می تونه خونه اولمون باشه
یادم نمیاد قبل تر از اومدن موبایل و پیامک کسی به کسی یلدا رو تبریک بگه، یعنی اصلاً نمی دونم تبریک یلدا مربوط به این روزا میشه از قدیم الایام بوده اما از اونجایی که تبریک گفتن موضوع مثبتی است و خوبه!
یلداتون مبارک...
پ.ن:
هیچ خوشم نمیاد توی نوشته هام از اسمایل استفاده کنم اما چون گاهی قلم قاصرِ از بیان احساسات و میمیک صورتم گاهی مجبور میشم توی پست هام ازشون استفاده کنم.
مدیر و رئیس رفته اند ماموریت خارج از کشور و یکشنبه هفته آینده می آیند.حالا پسر مدیر که از ضعف شدید شخصیتی رنج می برد و دیگران را آزار می دهد شده است بلای جانمان. به همه چیز گیر می دهد، داد می زند، خط و نشان می کشد و در نهایت با بی توجهی ما به حرکاتش، شخصیتش ضعیف تر می شود و عقده هایش سنگین تر.
و اینجا جای شعارِ معروفِ "پول خوشبختی نمی آورد!" است.
من هم به شعار بالا اعتقاد دارم،
خوشبختی یک احساس درونی ست.
خوشبختی داشتن لذت های ریز ریز وظاهرا بدون اهمیت است.
خوشبختی رضایت نسبی از وضع فعلی و تلاش برای بدست آوردن بهترین هاست.
خوشبختی ...
پ.ن:
*اگه دوست داشتید شما هم سه نقطه بعد از خوشبختی را با تعریف خودتان پر کنید.
*لازم به توضیحِ که اگر پول خوشبختی نمی آورد، بی پولی در حدی که از رفع نیازهای اولیه ت عاجز باشی، قطعاً عامل بدبختیِ!
از شیمای این روزها بدم می آید، از شیمای غرغرویِ پربغضِ غیرقابل تحمل!
از صبح دارم با خودم حرف می زنم و به خودم دل داری می دهم و خودم را به آرامش دعوت می کنم.
باید به خودم یادآوری کنم یک روزی توی گذشته وقتی از همه جا بریده بودم ، آرزو داشتم زندگیم مثل امروز باشد!
این روزها آرزوی دیروزهای من است.
قطعاً فرداهایی خواهد رسید که به آرزوهای این روزهایم برسم...
بعد از کار رفتم هدستی که دیشب با قیمت نسبتا بالایی خریده بودم و مفتش گران بود را با یک هدست بهتر عوض کنم که همی بوی گل آمد و مغازه داربا خنده همی فرمود :" کار بچه هنری های دانشکده هنر است ، این ها نزنند کلاهشان پس معرکه است ، همه شان گل باز هستند. "
دوست صاحب مغازه هم فرمود : "دوستی دارم که گل می زند که بیاید روی زمین و نرمال شود! و خانواده اش هم کنار آمدند با گل زدنش! "
مغازه دار هم باز با خنده گفت : "لامصب مخ شان را باز کند!"
دختری هم آنجا بود که تا قبلش تقریبا منفعل بود اما در نهایت حدس زدم صنمی با پسرک مغازه دار دارد چون بعد از این مکالمه با حالتی نیمه مشکوک و عصبی گفت : "تو از کجا می دانی؟ ؟!"
فکر کنم دخترک ترسیده بود نکند شاهزاده رویاهایش خدای ناکرده گل باز از آب در بیاید ، اما معلوم بود پسرک پاستوریزه تر از این حرف هاست. برای آرام کردن دخترک گفتم : "دانشکده هنر که همین جاست ، بعدش فهمیدنش خیلی هم سخت نیست ، من هم شنیده بودم و تازه یکی دو مورد هم دیدم که وقتی گل می کشند استعدادشان شکوفا تر می شود. البته بعد از مدتی هم تعطیل می شوند. "
اینها را گفتم تشکر کردم ، هدست را برداشتم و از مغازه آمدم بیرون.
بعد هم کمی قدم زدم ، فکر کردم که من هم اگر می رفتم توی خط نعشه جات شاید زمان دانشجویی طرح های خیلی شاخ می زدم و یا شاید بهتر می نوشتم و احتمالا یکی دو تا هم کتاب چاپ می کردم ، کمی هم معروف می شدم و بعد به دلیل استعمال نعشه جات گوشه ای از دنیا چپه می شدم و تا آخر عمرم با توهم شهرت ، مهم بودن و زیادی روشن فکر بودن زندگی می کردم. به تفکراتم خندیدم و خوشحال شدم که سنگین ترین خلاف زندگیم هر از گاهی سیگار کشیدن بوده ، خوشحال شدم که آدمی کمی شناخته شده با توهم شهرت نیستم. خوشحال شدم به خاطر خوشبختی های کوچکم، به خاطر قابل لمس بودنشان. ..
*کمتر از یک ساعت دیگر امتحان دارم و دریغ از ثانیه ای مطالعه توی چند روز گذشته...
*جایم با رئیس عوض شد و این موضوع بسیار خوشحالم کرد و این خوشحالی را مدیون کامپیوتر 32 بیتی عزیزم هستم ، چرا که اتصال فکس تنها به کامپیوتر 32 بیتی میسر است که بسیار نزدیک به پارتیشن باشد و این امر تنها در صورتی امکان پذیر بود که من جایم را با رئیس عوض کنم...
*ترافیک بسیار سنگین است. دارم فکر می کنم که شاید به امتحان نرسم اصلا.
از رفتن سر جلسه امتحان بدون آمادگی بیزارم...
*حالا دیگر مطمئن هستم که آقای "د" آدرس وبلاگم را ندارد.
توی صفحه مدیریت وبلاگ ها آدرس نوشته نشده.
یکی بیاد لبخندم را جمع کند زیادی پت و پهن است...
آهنگ های دوران نوجوانیم را گوش می کنم ، لبخند میزنم و حس میکنم همان دخترک شاد هستم با آرزو های بزرگ دست یافتنی...
اصلا شبیه آرزوهایم نشدم،
آرزوهایم دست یافتنی نبودند،
مهم نیست!
همین که گاهی با همه وجودم حس میکنم که خوشبختی کافی ست.
گاهی هم احساس شوربختی میکنم
گاهی هم فکر میکنم که دنیایم به آخر رسیده
اما مهم نیست!
وقتی می دانم در همیشه به روی یک پاشنه نمی چرخد...
بالاخره کلاس زبان ثبت نام کردم. قبل از اینکه بروم برای ثبت نام تلفنی با موسسه صحبت کردم و گفتم زبانم خوب نیست و سالهای زیادی می گذرد که زبان دور بودم ، خانم هم در جوابم گفت ایرادی ندارد می توانم از ترم یک بزرگسال شروع کنم اما بهتر است که بروم آنجا و تعیین سطح بدهم. با اینکه خیلی راضی نبودم که تعیین سطح بدهم پذیرفتم. خجالت می کشیدم بروم با آن سن و سال بنشینم و نتوانم پاسخگوی سوالات پیش و پا افتاده شان باشم. تمام طول مسیر استرس داشتم و فکر می کردم حتی نتوانم از پس یک سلام و احوال پرسی ساده برآیم! اما آنطور که فکر می کردم نشد. تقریباً پانزده دقیقه ای با هم حرف زدیم و من در مورد کارم ، محل زندگیم ، رشته تحصیلیم ، مسافرت آخر هفته ام و ... صحبت کردم و به جای ترم یک بزرگسال رفتم ترم هشت! مسئول ثبت نام همان کسی بود که پیشنهاد تعیین سطح را داده بود ، وقتی برگه تعیین سطحم را دید گفت چرا اعتماد به نفسم اینقدر پایین است؟ و من به این فکر کردم که چرا؟ و به این فکر کردم که چرا همیشه به خودم و به دیگران می گفتم خیلی اعتماد به نفس دارم ، در حالی که نداشتم!!! وقت ی بیشتر فکر می کنم می بینم من دروغ های دیگری هم می گویم به خودم و به دیگران! مثلاً خیلی ادای جسارت در می آورم حتی برای خودم در حالی که جسور نیستم! یا خیلی نشان می دهم که با تنهایی مشکلی ندارم و به تنهایی می توانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم اما از تنهایی بدم می آید ، شاید هم می ترسم!
وقتی خوب فکر می کنم می بینم اصلاً شبیه کسی نشدم که می خواستم باشم اما می خواهم به خودم و به دیگران بگویم من همانم که می خواستم باشم! مثلاً خیلی دوست داشتم که تا مدارج بالا درس بخوانم و یک آدم تحصیل کردهِ فرهیخته باشم ! مثلاً دوست داشتم یک کارمند موفق توی یک شرکت معتبر باشم ! مثلا می خواستم قبل از پایان دهه دوم زندگیم مستقل شده باشم ! و خیلی مثلاً های دیگر که هیچکدام نشد که نشد ...
شاید بهتر بود صبح اول صبح از ناکامی هایم نمی نوشتم.
من آدم موفقی هستم مثلاً ! که بعد از این همه سال دوری از زبان می روم می نشینم ترم هشتم !!!!
من آدم موفقی هستم مثلاً! که چند ماه دیگر قرار است کمی ارتقاء شغلی پیدا کنم !!!!
من آدم موفقی هستم مثلاً! که تصمیم دارم ادامه تحصیل دهم با اینکه از سن و سالم کمی گذشته !!!
من آدم موفقی ...
*ابر ، بارون ، تگرگ ، باد و بوی مدرسه حال و هوای دلم رو عوض کرده حسابی .
*چی میشه که یه وقتایی آدمهای پررنگ زندگیم اینجوری رنگشون می پره؟؟!
*واسه خودم مانتو خریدم ، اینقدر خودم دوسش دارم که از صبح هر کی منو می بینه یه چیزی در وصف خوش تیپ شدنم می گه. اعتماد به نفسِ چسبیده به سقف!
*یه چیزی که این روزها همش دارم بهش فکر می کنم اینه که یه دوست خوب ممکنه که همسر خوبی نباشه ، اما یه همسر خوب قطعاً دوست خوبی هم هست.
*پیامک 00:32 بامداد یادآوری می کنه که من خوشبختم با اینکه این روزها پر از استرس و دلشوره ست ...
*از من فاصله می گیره و می ره به اون سمتی که دلش می گه ، کاری از دست من بر نمی آد جز غصه خوردن.
اولین بار نیست که این اتفاق می افته و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود و فقط شاید خدا بدونه برای اولین باره که دلم میخواد من اشتباه کرده باشم ...