*یک خبر خیلی معتبر!

همین حالا یک پیام تلگرامی خواندم با این مضمون: 

"اهالی روستایی درعمان که وکان نام دارد، بعلت ساعت طلوع وغروب خورشید، فقط 3ساعت ونیم روزه میگیرند!

این روستا درارتفاع 2000متر ازسطح دریا قراردارد وخورشید درآنجا ساعت11صبح بوقت محلی طلوع و14:30غروب میکند."

چون چنین موضوعی غیر قابل باور و غیر ممکن بود تصمیم گرفتم جستجو کنم ببینم چنین چیزی امکان دارد یا نه؟؟! چرا که فکر می کنم طلوع و غروب خورشید هیچ ربطی به ارتفاع از سطح دریا ندارد و این طول و عرض جغرافیایی ست که تعیین کننده مدت زمان روز و شب است. 

پس از جستجو متوجه شدم که این موضوع قبل از تلگرام در چندین سایت خبری معتبر منتشر شده، اما هیچ دلیل علمی که اثبات کند چنین چیزی امکان پذیر است پیدا نکردم.

حالا سوالی که ذهنم را مشغول کرده این است:

اگر این خبر درست نیست، چطور می شود که سوالی به محض خواندن این مطلب به ذهن من رسید به نگارنده اش که کارش تهیه و انتشار خبر است نرسیده باشد؟؟؟!

*ته مانده هایِ یک احساس بی هویت!

همین چند دقیقه پیش متوجه شدم بعضی چیزها هیچ وقت برای آدم عادی نمی شوند.

فهمیدم مازوخیسیم دارم، وگرنه چه دلیلی داشت وقتی "ن" گفت عید اشتباهی به یک شماره زنگ زده که به نام من سیو شده بوده و حدس می زند که "س" جوابش را داده باشد، گفتم شماره را بفرستد؟! نه واقعا چه دلیلی داشت شماره را بگیرم و سیو کنم و بروم تلگرام و عکس هایش را ببینم؟! 

چرا فکر کردم حالا که حتی شماره اش که یک روزی مالِ من بوده را فراموش کردم، دیدن عکس هایش ضربان قلبم و دمای بدنم را بالا نمی برد؟

مطمئنم که دیگر هیچ احساسی بینمان نیست، می دانم که سالهاست که دیگر دوستش ندارم اما یک چیزهایی هنوز توی ذهنم، زیر لایه های زیرین احساسم باقی مانده.

یک چیزی که عشق نیست، حتی نفرت هم نیست. یک چیزی شاید شبیه لکه چای ته فنجانی که، شستنش را فراموش کردی.

شاید بهتر بود همان چند سال پیش یک روز می نشستیم و با هم حرف می زدیم. شاید باید نقطه های تاریک ذهنمان را با کلام روشن می کردیم.

آن روزها راضی بودم از اینکه بی جنگ و دعوا، بدون درگیری و با مصالحه مثل آدم های خیلی متمدن خداحافظی کردیم.

آن روزها به خودم می بالیدم به خاطر بی دردسر رفتنمان از زندگیِ هم. اما امروز، همین امروز که با دیدن عکس هایش ضربان قلبم تند شد، دگرگون شدم و هنوز نفس هایم سنگین است فهمیدم سالهاست فنجان نیم خورده چای را رها کردم. فنجانی با لکه قهوه ای و بد ترکیب...

*توهم توطئه

*متاسفانه نشد که زود برگردم. هر روز صبح توی تاکسی با خودم میگم وقتی رسیدم شرکت قبل از شروع کار بنویسم، غافل از اینکه هر روز کار زودتر از رسیدن من شروع شده!

دیروز صبح اینقدر آب و هوای شهر و حال و هوای دلم خوب بود که داشتم فکر می کردم با اینکه از عیدها بدم میاد، با اینکه امسال عید روز اولش مچ پام پیچ خورد و تقریبا خونه نشین شدم، اما بودنش بهتر از نبودنشه. داشتم فکر می کردم که قبل عید به خاطر خستگی زیاد اینهمه غر می زدم و از کار دلسرد شده بودم اما دقیقاً همین دیروز وقتی پسر نامحترم آقای مدیر خودش رو انداخت وسط یه موضوعی که اصلاً هیچ ربطی بهش نداشت و یه جورایی زیر پوستی بهم توهین کرد متوجه شدم که نه، اینجا از پای بست ویرانه!!!! این آدما توهم توطئه دارن و هیچ کاریش نمیشه کرد، پس هیچ دلیلی نداره هر روز تا بوق سگ بمونم سرکار و آخر هفته هام رو هم با کار کردن واسه آدمهایی که درک و شعور و فهم ندارن خراب کنم.

پس بی خیال کار، بی خیال طراحی، بی خیال نمایشگاه بین المللیِ کوفت...


*لعنت به تلگرام و کانتکت و عکس هاش.

لعنت به من که با دیدن یه عکس حالم یه جوری میشه بی دلیل.

با اینکه اون حالِ یه جوری دوامش کمتر از نیم ساعت بود اما از خودم عصبانیم به خاطر یه جوری شدنِ بی دلیلم!


*داشتنت خوشبختیِ،

و من خوشبختم که تو رو دارم.

با اینکه گاهی لج می کنی و حرصم رو در میاری.

با اینکه گاهی بد می شم و بدقلقی می کنم.

داشتنت خوشبختیِ وقتی بعد از گذروندن یه شنبه مزخرف، وقتی تا حدی شاهد سختی هاش میشی، می گی:

"فکر یه برنامه خوبم واسه آخر هفته، تو هم در موردش فکر کن."