ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
همین چند دقیقه پیش متوجه شدم بعضی چیزها هیچ وقت برای آدم عادی نمی شوند.
فهمیدم مازوخیسیم دارم، وگرنه چه دلیلی داشت وقتی "ن" گفت عید اشتباهی به یک شماره زنگ زده که به نام من سیو شده بوده و حدس می زند که "س" جوابش را داده باشد، گفتم شماره را بفرستد؟! نه واقعا چه دلیلی داشت شماره را بگیرم و سیو کنم و بروم تلگرام و عکس هایش را ببینم؟!
چرا فکر کردم حالا که حتی شماره اش که یک روزی مالِ من بوده را فراموش کردم، دیدن عکس هایش ضربان قلبم و دمای بدنم را بالا نمی برد؟
مطمئنم که دیگر هیچ احساسی بینمان نیست، می دانم که سالهاست که دیگر دوستش ندارم اما یک چیزهایی هنوز توی ذهنم، زیر لایه های زیرین احساسم باقی مانده.
یک چیزی که عشق نیست، حتی نفرت هم نیست. یک چیزی شاید شبیه لکه چای ته فنجانی که، شستنش را فراموش کردی.
شاید بهتر بود همان چند سال پیش یک روز می نشستیم و با هم حرف می زدیم. شاید باید نقطه های تاریک ذهنمان را با کلام روشن می کردیم.
آن روزها راضی بودم از اینکه بی جنگ و دعوا، بدون درگیری و با مصالحه مثل آدم های خیلی متمدن خداحافظی کردیم.
آن روزها به خودم می بالیدم به خاطر بی دردسر رفتنمان از زندگیِ هم. اما امروز، همین امروز که با دیدن عکس هایش ضربان قلبم تند شد، دگرگون شدم و هنوز نفس هایم سنگین است فهمیدم سالهاست فنجان نیم خورده چای را رها کردم. فنجانی با لکه قهوه ای و بد ترکیب...