این روزها اینقدر تلخم که از بودنم می ترسم 

خسته ام از همه چیز و همه کس 

از کار ، از درس ، از زندگی ،حتی از او 

از ابروهای گره خورده اش ، از چشمهایش که می دزدد از من 

از بغض های بی پایانم خسته ام 

مثلا امشب تولد یکی از دوستانم هست که نزدیک هم هست  و صمیمی اما می خواهم که نروم 

می ترسم تلخیم تلخ کند شیرینی تولدش را 

می ترسم بغضم صدایم را بلرزاند 

من بسیار خسته ام و می ترسم 

از همه چیز و همه کس...