*دندون دیوونه!

هیچ کارایی نداره،

به هیچ دردی نمی خوره،

یا در نمیاد، یا کج درمیاد، یا باعث می شه بقیه دندون هات کج و کوج شه،

تازه اگه همه اینا نباشه اونقدر ته هست که نه مسواک بهش می رسه، نه میشه نخ دندون کشید، پس زود می پوسه و عامل عذابت میشه،

خلاصه مزخرف ترین دندونِ توی دهانه،

بعد  اون وقت اسمش شده دندون عقل!!!!!!!!!

چرا؟؟؟؟؟


پ.ن:

حس می کنم فکم خورد شده، اینقدر درد می کنه.



*عوض نمیشویم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمز پست در صورت تمایل دوستان اعلام خواهد شد.

*بوهای لعنتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

*اعتراف نامه

باید اعتراف کنم که آدم باگذشت و مهربانی نیستم .

باید اعتراف کنم که قلبم درد گرفت وقتی فهمیدم اوضاعشان خوب است.

باید اعتراف کنم که دلم میخواست خدا باشم و با چوب بی صدایم به جانشان بیفتم.

باید اعتراف کنم که آدم مزخرفی هستم،

که اصلا خوب نیستم،

که اصلا دل بزرگی ندارم.

باید اعتراف کنم که من هم مقصر بودم، هر چند که سهم کوچکتری داشتم.

باید اعتراف کنم داغ دلم هنوز کهنه نشده.

باید اعتراف کنم کینه ی شتری دارم.

باید اعتراف کنم خودم مقصر حال بدم هستم.

باید اعتراف کنم که فقط و فقط و فقط منتظر شنیدن اتفاقات تلخ بودم تا دلم خنک شود.

باید اعتراف کنم دلم خنک که نشد هیچ، داغ هم شد.

اگر توی ذهنتان شیما را مهربان و دوست داشتنی تصور کردید، متاسفم به خاطر ساختن چنین تصویری که نبودم...

*ته مانده هایِ یک احساس بی هویت!

همین چند دقیقه پیش متوجه شدم بعضی چیزها هیچ وقت برای آدم عادی نمی شوند.

فهمیدم مازوخیسیم دارم، وگرنه چه دلیلی داشت وقتی "ن" گفت عید اشتباهی به یک شماره زنگ زده که به نام من سیو شده بوده و حدس می زند که "س" جوابش را داده باشد، گفتم شماره را بفرستد؟! نه واقعا چه دلیلی داشت شماره را بگیرم و سیو کنم و بروم تلگرام و عکس هایش را ببینم؟! 

چرا فکر کردم حالا که حتی شماره اش که یک روزی مالِ من بوده را فراموش کردم، دیدن عکس هایش ضربان قلبم و دمای بدنم را بالا نمی برد؟

مطمئنم که دیگر هیچ احساسی بینمان نیست، می دانم که سالهاست که دیگر دوستش ندارم اما یک چیزهایی هنوز توی ذهنم، زیر لایه های زیرین احساسم باقی مانده.

یک چیزی که عشق نیست، حتی نفرت هم نیست. یک چیزی شاید شبیه لکه چای ته فنجانی که، شستنش را فراموش کردی.

شاید بهتر بود همان چند سال پیش یک روز می نشستیم و با هم حرف می زدیم. شاید باید نقطه های تاریک ذهنمان را با کلام روشن می کردیم.

آن روزها راضی بودم از اینکه بی جنگ و دعوا، بدون درگیری و با مصالحه مثل آدم های خیلی متمدن خداحافظی کردیم.

آن روزها به خودم می بالیدم به خاطر بی دردسر رفتنمان از زندگیِ هم. اما امروز، همین امروز که با دیدن عکس هایش ضربان قلبم تند شد، دگرگون شدم و هنوز نفس هایم سنگین است فهمیدم سالهاست فنجان نیم خورده چای را رها کردم. فنجانی با لکه قهوه ای و بد ترکیب...

*اکران های نوروزی!

خوشحالم که بعد از مدت ها سینما رونق گرفت، حتی اگر صدر جدول فروش با یک اختلاف زیاد "من سالوادور نیستم" باشد. نه اینکه فیلم بدی باشد، اما واقعاً در حد و اندازه های نه میلیارد و پانصد فروش نبود. شاید تا حدی تهیه کنندگانش بایستی سپاسگزار برادران دلواپس باشند که بیلبوردها را پاره کردند و مردمی که به فیلم های کمدی بیشتر علاقه دارند وگرنه می توانم بگویم کمتر از یک سر و گردن از فیلم های سوپر مارکتی بالاتر بود.

50 پنجاه کیلو را ندیدم اما حدس می زنم حداقل باب میل من نباشد.  بین فیلم های طنز ردکارپت و نهنگ عنبر را دوست داشتم.

 اما انصافاً بایستی به آقای حاتمی کیا تبریک گفت. بادیگارد را دو بار دیدم و از تماشایش لذت بردم، یادم نمی آید رفته باشم سینما و سالن حتی یک صندلی خالی نداشته باشد و آخر فیلم تماشاگران دست بزنند. 

"کفش هایم کو؟" را هم دوست داشتم با اینکه خیلی گریه کردم. یاد آقاجونم، سال های آخر عمرش  افتادم. رضا کیانیان خیلی خوب بود. به نظرم استحقاقش بیشتر از دویست و چهل و سه میلیون بود.

خوشحالم که فیلم های خوب می سازند. چند ماهی که فیلم خوب اکران نشد برای من که سینما جزء تفریحات دوست داشتنیم هست، سخت گذشت.

دلم میخواهد بروم سینما برای دیدن "ابد و یک روز" و "خشم و هیاهو"...

*توهم توطئه

*متاسفانه نشد که زود برگردم. هر روز صبح توی تاکسی با خودم میگم وقتی رسیدم شرکت قبل از شروع کار بنویسم، غافل از اینکه هر روز کار زودتر از رسیدن من شروع شده!

دیروز صبح اینقدر آب و هوای شهر و حال و هوای دلم خوب بود که داشتم فکر می کردم با اینکه از عیدها بدم میاد، با اینکه امسال عید روز اولش مچ پام پیچ خورد و تقریبا خونه نشین شدم، اما بودنش بهتر از نبودنشه. داشتم فکر می کردم که قبل عید به خاطر خستگی زیاد اینهمه غر می زدم و از کار دلسرد شده بودم اما دقیقاً همین دیروز وقتی پسر نامحترم آقای مدیر خودش رو انداخت وسط یه موضوعی که اصلاً هیچ ربطی بهش نداشت و یه جورایی زیر پوستی بهم توهین کرد متوجه شدم که نه، اینجا از پای بست ویرانه!!!! این آدما توهم توطئه دارن و هیچ کاریش نمیشه کرد، پس هیچ دلیلی نداره هر روز تا بوق سگ بمونم سرکار و آخر هفته هام رو هم با کار کردن واسه آدمهایی که درک و شعور و فهم ندارن خراب کنم.

پس بی خیال کار، بی خیال طراحی، بی خیال نمایشگاه بین المللیِ کوفت...


*لعنت به تلگرام و کانتکت و عکس هاش.

لعنت به من که با دیدن یه عکس حالم یه جوری میشه بی دلیل.

با اینکه اون حالِ یه جوری دوامش کمتر از نیم ساعت بود اما از خودم عصبانیم به خاطر یه جوری شدنِ بی دلیلم!


*داشتنت خوشبختیِ،

و من خوشبختم که تو رو دارم.

با اینکه گاهی لج می کنی و حرصم رو در میاری.

با اینکه گاهی بد می شم و بدقلقی می کنم.

داشتنت خوشبختیِ وقتی بعد از گذروندن یه شنبه مزخرف، وقتی تا حدی شاهد سختی هاش میشی، می گی:

"فکر یه برنامه خوبم واسه آخر هفته، تو هم در موردش فکر کن."

*اولین پست، اولین روز کاری

اول از هر چیزی با تاخیر باید سال نو رو تبریک بگم.

سال نو و چهار هم با تمام خوبی ها و بدی هاش گذشت و رفت و فقط خاطره هاش موند. امیدوارم سال جدید پر باشه از اتفاقهای خوب برای همه تون.

یه عالمه حرف داشتم اما الان نوشتنم نمیاد، فقط کمی دلشوره دارم که احتمالا به خاطر شروع کار بعد از تعطیلاتِ.

زود برمیگردم.