سفر چند روزه ام تمام شد.
خوبی هایش دور از انتظار بود.
یک استقبال گرم داشتم توی فرودگاه که از شوق لبریزم کرد. بعدش هم که دوستانم سنگ تمام گذاشتند. آنقدر برنامه ام پر بود که چند روز از دنیای مجازی و کار فاصله گرفتم.
فقط خیلی دوست داشتم دلم را پاک کنم از کینه، اما نشد. بعد از سالها هنوز یک جایی از قلبم داغ است...
*مرز بین دوستی و دشمنی به باریکی یک موِ و تشخیص دوست و دشمن از سخت ترین کارها!
دوست ندارم به دشمن بودنش فکر کنم، اما حالا می دانم که خیلی هم دوست نیست!!!
*پر از هیجانم، پر از شور، پر از ترس، پر از شادی!
در حال تجربه کردن دنیایی از احساسات متناقض!!!!
*هیچ اهمیتی ندارد که امشب هیچکس به استقبالم نمی آید.
تنهایی امشبم شاید دلیل خوشبختی این روزهایم باشد.
*ماموریتِ ده روزِ همراه با خانواده که اداره شان تحمیل کرده، یادش آورده که دلش می خواهد خانواده داشته باشد.
حالا اگر سفرِ ده روزِ مجردی بود، شکرگزار خدا می شد که مجرد است!
برای سفرم به مشهد بلیت گرفتم.
از چند روز قبل تا همین حالا، دارم به لحظه رسیدنم فکر می کنم!
وقتی چمدانم را تحویل می گیرم.
وقتی هیچکس منتظرم نیست.
وقتی هیچکس از دور دست تکان نمی دهد.
وقتی هیچکس لبخند نمی زند برای آمدنم...
حس می کنم یه سفر کوتاه، از نون شب واجب تره برام!
اما با این وضعیت اقتصادی، تنها کاری که می تونم انجام بدم، فتوسنتزه!فتوسنتزززز!!!!
از شب تاسوعا ، تا آخر روز عاشورا خاله ها و داییم و خانواده هایشان خانه مامان جون بودند. اینبار چون سفرمان خیلی کوتاه بود و مامان جونم کمی ناخوش بود خاله ها و دایی ترجیح دادند به جای بحث و دعوا که خانه کدامشان برویم و کجا بیشتر بمانیم ، بیایند آنجا دور هم باشیم.
این دور همی کوتاه و تقریباً ناگهانی همه مان را به وجد آورده بود ، طوری که تمام مدت به خنده گذشت. فقط هر از چند ساعتی بعد از یک خنده ی طولانی حداقل یک نفر می گفت : "خدا به خیر کند! چقدر خندیدم!" یا یکی دیگر می گفت: "خدایا ببخش که اینقدر خندیدیم!" یا جملاتی شبیه به این. خانواده ام یک جوری پیش خدا شرمنده بودند که خوشحال هستند. خانواده ام فکر می کردند حالا که بعد از مدتها یکی دو روز به بهانه دیدن ما می خندند باید از خدا بخواهند بعدش از دلشان در نیاورد. یادم می آید نه سال پیش وقتی آقاجون از پیشمان رفت توی مراسم ختمش با اینکه همه مان از ته دل غمگین بودیم اتفاقاتی می افتاد که بخندیم.بعد از هر بار خندیدن هم عذاب وجدان می گرفتم تا اینکه زنِ پسر عمه ی مامان گفت : "روح مرحوم شاد است که توی مجلس ختمش اتفاقاتی می افتد که همه بخندند." چقدر از این حرف خوشم آمد و چقدر به دلم نشست ، دیگر عذاب وجدان نداشتم برای خنده هایم چرا که ایمان داشتم آقاجونم بهترین همسر، پدر و پدربزرگ دنیا بوده و مطمئن بودم اگر بهشت و جهنمی باشد قطعاً جای آقاجونم توی بهشت است.
آن شب هم فکر نکردم که خنده های ما خدا را خشمگین کند و خشم خدا بلایی سرمان می آورد.
نمی دانم شاید خدای من با خدای آن ها فرق می کند.
خدای من خشمگین نیست.
خدای من انتقام جو نیست.
خدای من مهربان است ، می خندد ، همراهی می کند ، کمک می کند ، دستم را می گیرد و همیشه هست.
می دانم با غم به خدا نزدیکتر نمی شوم.
می دانم دروازه نزدیک تر شدن به او اشک نیست.
پس می خندم و از ته دلم می گویم :
"ممنونم به خاطر همه چیزهایی که دارم و تلاش می کنم برای به دست آوردن همه چیزهایی که می خواهم."
*کارخانه های تولید عطر در فرانسه باید بیایند ماندگاری و پراکنش بو را از سیر یاد بگیرند!
عطر می خری حداقل سیصد هزار نصف سیر یک هزاری هم خاصیت ندارند!
روسری آغشته به عطر اصل فرانسه هم صبح امروز نتوانست کمکی به بوی سیر ناشی از تنفس آقای توی تاکسی بکند. لامصب معلوم نبود چطور نفس می کشد یا چقدر سیر خورده که تا این حد آزار دهنده بو می داد.
*شنیده اید که می گویند فلانی خوشی زده زیر دلش؟؟!
خواستم همین جا اعلام کنم ما جزء همان فلانی هاییم که خوشی زده زیر دلمان...
وقتی خیلی بی دلیل با هم دعوا می کنیم و خیلی مسخره تر قهر می کنیم.
*چهار روز نمی آیم سرکار و خیلی نگران گلدان هایم هستم با اینکه به همکارم گفته سپرده ام فردا آخر وقت با آب پاش به سراغشان برود و یادش بماند پرده اتاقم را باز بگذارد تا گلهای عزیزم حداقل از نور بی بهره نباشند این چند روز ...
تصمیم گرفته ایم چهارشنبه برویم شیراز و برای دیدار مامان جون عزیزم که این روزها خیلی ضعیف شده و برای دیدن نوه ها و دختر ته تغاریش مدام چشمش به در است.
چند وقتی است یک ترس عجیبی افتاده توی دلم ، می ترسم خدای ناکرده برود از پیشمان قبل از اینکه حداقل بار دلتنگی هایم را سبک تر کنم. همین حالا بغض پیچید توی گلویم و با تمام تلاشی که برای مهارش داشتم قطره ای از چشمانم سرازیر شد.
مامان جون من و خواهرهایم را سوای همه نوه هایش دوست دارد ، عشقش به مامان هم فرق می کند با بقیه بچه هایش.
آقاجون خدا بیامرز هم همین جور بود. نمی دانم شاید چون مامان ته تغاری ناخواسته ایست که با اختلاف نسبتاً زیادی با خواهرها و برادرهایش به دنیا آمد. آقاجون همیشه می گفت شب قبل از به دنیا آمدن مامان خواب می بیند خورشید آمده کف حیاط خانه شان و آنجا را گرم و روشن کرده. مامان را عامل روشنی و گرمای زندگیشان می دانست.
خلاصه که مامان خواستنی ترین ناخواسته زندگی مامان جون و آقاجون بوده و هست.
مامان هم همیشه می گوید به دنیا آمدن خواهرک ناخواسته ام با آن اختلاف زیاد با ما انتقامِ شیرین خداست. اینقدر که مامانم عاشقانه خواهرکم را دوست می دارد ، اینقدر که همیشه جلوی او و خواسته هایش خلع صلاح می شود.
می روم شیراز و تمام خستگی های راهِ طول و درازش را به جان میخرم ، به خاطر دیدن خوشحالی مهربانترین مامان جون دنیا و به خاطر دلتنگی های خودم که این روزها بدجوری حالم را دگرگون کرده ...
توی حافظیه حتما یادتان خواهم افتاد و اگر شد و توانستم از همان جا پست خواهم گذاشت...
*بعد از دو روز مرخصی ، امروز یک روزِ کاریِ بسیار شلوغ است. اینقدر که همین حالا فرصت کردم صبحانه و ناهارم را یکجا با سرعت نور میل کنم.
*سفرمان عالی بود. طولش کوتاه بود اما عرضش خیلی زیاد بود. خیلی هم خوش گذشت و احساس خوشبختی تزریق کرد توی وجودمان و من بیشتر از همیشه درک کردم که حضور بعضی از آدمها چقدر می تواند حال آدم را خوب کند.
*این ژست جدید خانم "ش" که من خیلی مهم هستم و می توانم دستور بدهم هم در نوع خودش از اتفاقات جالب این روزگار است. از صبح گیر داده که فاکس هایم را از روی سیستم بردارم من هم که اینقدر درگیر بودم که وقت نکردم اینقدر گفت که مجبور دشدم بگویم لطفاً فاکس ها کپی کن روی شیر فولدرم تا بعد خودم بررسیشان کنم. این را گفتم انگار بلا گفتم عصبانی شد که این وظیفه من نیست ، خودت باید این کار را بکنی ، مگر من اینجا منشی م و ...
من هم که دیدم اینطوری ست رفتم سمت میزش و خواستم کار کات و پیست کردن فاکس ها را که کمتر از ده ثانیه زمان می برد خودم انجام بدهم که دیدم باز هم جیغش بلند شد که نه دست نزن همه این فاکس های مربوط به شما نیست و بعضی هایش مربوط به ماست و ... برو بگرد و فایل های مربوط به خودت را بردار! دلم می خواست خفه اش کنم ، صد بار بیشتر کارهایی که وظیفه ام نبود را برایش انجام دادم بعد حالا ...
کسی که بعد سه سال و اندی هنوز نتوانسته مسئولیتِ کارهای جدید را بپذیرد ، هنوز نتوانسته کار را یاد بگیرد ، هنوز نتوانسته از پس کوچکترین مسائل پیش آمده بر بیاد و تنها هنرش پاسخگویی به تلفن و ارسال فکس است چه سمتی می تواند داشته باشد؟؟!
شنبه و یکشنبه را مرخصی گرفتم . سفرمان تا یکشنبه ادامه خواهد داشت. از صبح دارم مثل اسب کار می کنم اما تمام نمی شوند. دلشوره دارم ، حس می کنم وقتی نیستم کارها پیش نمی رود و فکر می کنم تمام این دو روز باید به تلفن های شرکت جواب بدهم. از طرفی دلم می خواهد گوشیم را خاموش کنم و این چند روز بدون دغدغه فقط استراحت کنم از آن طرف هم می دانم حتی اگر گوشیم را خاموش کنم باز هم دلشوره خواهم داشت که نکند فلان کار انجام نشود ، نکند فلانی یادش برود کاری را که سپرده بودم انجام بدهد ، نکند ...
خیلی خسته ام و بیزارم از دلشوره های بی موردم ...
آخر هفته شاید برویم مسافرت اینقدر که دوستانمان لطف داشتند و اصرار کردند برای رفتن ، اینقدر که حرف زدند برای متقاعد کردنمان! اینقدر که دلایل قانع کننده داشتند برایمان!!!
خوش سفر باشید همچون ما ، که این پاداشِ خوش سفران است
پ.ن :
مدیونید اگر فکر کنید این اصرارها برای ابوقارضه مان باشد. ما که این افکار به مخیله مان نمی گنجد اصلاً ! به ذهن شما هم خطور نکند لطفاً. می دانیم که همه تلاش بزرگواران عزیز برای جلب رضایت ما برمی گردد به خوبی خودمان !
سفر خوبی بود ،با اینکه خیلی کوتاه بود، با اینکه چهارشنبه یک عالمه مسئله پیش آمد و سفرم را به تعویق افتاد و بسیار عصبانیم کرد ، با اینکه ترافیک برگشت خسته ام کرد ...
صبح خوابم می آمد اما با لبخند بیدار شدم ، حالا هم حالم خوب است...
ویلای ساحلی ، صدای باران ، طبعیت بکر ، هوایِ عالی و بودن کنار کسی که دوستش دارم حال و هوایم را عوض کرد...
بالاخره می روم سفر . رفتن به شمال انتخاب من نبود اما ظاهراً گزینه ی دیگری هم وجود نداشت . سفر کردن را دوست دارم و همیشه وقت سفر هیجان زده ام ، اما حالا هیچ احساسی ندارم. فقط امیدوارم که خوش بگذرد و حال و هوایم عوض شود ، جاده هم خیلی شلوغ نباشد ...
پیام اشتباهی می فرستد برایم و حالم را بدتر می کند.
اینقدر که همکارانم می پرسند چرا این شکلی شدی دلم میخواهد فرار کنم از جلوی چشم هایشان.
چقدر راحت گذشت از همه چیز!
کاش من هم می توانستم راحت بگذرم ...
می خواهم چمدانم را ببندنم و برم یک جایی ، می خواهم چند روزی بروم از این شهر.
عصر چمدانم را خواهم بست و خواهم رفت به ترمینال و اتفاقی سوار اتوبوسی خواهم شد ...
حوصله فکر کردن و انتخاب کردن را ندارم ....
از دیشب درک کردم چطور می شود که می رسی به انتها ،
به آنجایی که با هر جان کندنی شده نقطه بر می داری و می گذاری آخرش ،
فهمیدم که چطور می شود وقتی حتی نمی خواهم و نمی توانم بروم سرخط...
اینقدر خسته هستم که توان آغاز ، توان رفتن سر خط را نداشته باشم.
فکر می کنم به چند روز سفر نیاز دارم،
چند روز استراحت بدون دغدغه کار و زندگی،
فکر می کنم باید برای خودم گل و هدیه بگیرم،
باید این احساس نفرت از خودم را پاک کنم،
چرا که محکومم به ادامه دادن،
به کش دادن این زندگی لعنتی...
فردا صبح زود دارم میروم سفر ، یک سفر یکهویی به جنوب و خلیج فارس ، پیش یکی از دوست داشتنی ترین دوستهای دنیا !
هوا قطعاً بسیار گرم خواهد بود ، اما مهم نیست. بعد از چند هفته پرکار و خسته کننده کنار او حالم خوب می شود ...
چقدر خوب است که هنوز بهانه هایی برای از ته دل شاد شدن ، از اعماق وجود لبخند زدن دارم.
انگار نه انگار که چند روز گذشته داشتم می مردم از غصه ،
انگار نه انگار که دو شب گذشته را با گریه خوابم برد ،
حالا خوشحالم ، آنقدر که لبخندم را نمی توانم جمع کنم ...
خدایا ممنونم به خاطر همه چیز ...