*فلش بک نزن!

*سه شنبه امتحان فینال زبان دارم که حس می کنم هیچ شانسی توی قبول شدن و متاسفانه هیچ حوصله ای هم برای تلاش کردن ندارم!


*به طرز عجیبی توی جمع دوستانم ساکت شده ام طوری که هما چند ساعت پیش توی تلگرام پیام می دهد و علت سکوتم را جویا می شود...


*تمام پنج شنبه و جمعه وقت هایی که تنها بودم به گذشته فلش بک زدم و بیمارگونه خاطراتم را مرور کردم. دلتنگی احمقانه ترین حسی بود که می توانستم داشته باشم که متاسفانه داشتم! 

*برگشتم

بالاخره با یک روز تاخیر برگشتم سرکار،

امروز حسابی درگیرم،

کارهایم روی هم تلنبار شده، 

اما در اولین فرصت می آیم.

دلم برای اینجا ، برای دوستانم و وبلاگ هایشان حسابی تنگ شده...

*انتقامِ شیرین خدا

تصمیم گرفته ایم چهارشنبه برویم شیراز و برای دیدار مامان جون عزیزم که این روزها خیلی ضعیف شده و برای دیدن نوه ها و دختر ته تغاریش مدام چشمش به در است

چند وقتی است یک ترس عجیبی افتاده توی دلم ، می ترسم خدای ناکرده برود از پیشمان قبل از اینکه حداقل بار دلتنگی هایم را سبک تر کنم. همین حالا بغض پیچید توی گلویم و با تمام تلاشی که برای مهارش داشتم قطره ای از چشمانم سرازیر شد. 

مامان جون من و خواهرهایم را سوای همه نوه هایش دوست دارد ، عشقش به مامان هم فرق می کند با بقیه بچه هایش. 

آقاجون خدا بیامرز هم همین جور بود. نمی دانم شاید چون مامان ته تغاری ناخواسته ایست که با اختلاف نسبتاً زیادی با خواهرها و برادرهایش به دنیا آمد. آقاجون همیشه می گفت شب قبل از به دنیا آمدن مامان خواب می بیند خورشید آمده کف حیاط خانه شان و آنجا را گرم و روشن کرده. مامان را عامل روشنی و گرمای زندگیشان می دانست. 

خلاصه که مامان خواستنی ترین ناخواسته زندگی مامان جون و آقاجون بوده و هست. 

مامان هم همیشه می گوید به دنیا آمدن خواهرک ناخواسته ام با آن اختلاف زیاد با ما انتقامِ شیرین خداست. اینقدر که مامانم عاشقانه خواهرکم را دوست می دارد ، اینقدر که همیشه جلوی او و خواسته هایش خلع صلاح می شود.

می روم شیراز و تمام خستگی های راهِ طول و درازش را به جان میخرم ، به خاطر دیدن خوشحالی مهربانترین مامان جون دنیا و به خاطر دلتنگی های خودم که این روزها بدجوری حالم را دگرگون کرده ...  

توی حافظیه حتما یادتان خواهم افتاد و اگر شد و توانستم از همان جا پست خواهم گذاشت...

*چقدر دوری، چقدر دلتنگم!

از دلتنگی یه بغض بزرگ دارم، از عصر که با هم حرف زدیم و تولدش رو تبریک گفتم بیشتر از همیشه دلتنگ پسرخاله ای شدم که کیلومترها ازم دوره و دلخور شدم از دخترخاله ای که اضافه بار رو بهانه کرده تا وسایل هایی رو که براش حاضر کردن رو نبره. ..

*خواب پریشان !!!

*یک خواب آشفته دلتنگم کرده ! دلتنگ آدم هایی که دیگر نیستند ، دلتنگ یک زندگی که دیگر نیست ! که می توانست باشد ! اگر کسی نابودش نکرده بود با آمدنش ... دلتنگ همه چیزهایی که می توانست باشد اما نیست... کاش خوابم اتفاق می افتاد ، کاش می توانستم دعوا کنم ، کتکش بزنم ، فحش های آبدار نثارش کنم ، تحقیرش کنم شاید مرحم باشد روی زخم های سربسته م ! روی زخم هایی چند سال است انکارشان کردم ...

دل تنگم ...