ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
تصمیم گرفته ایم چهارشنبه برویم شیراز و برای دیدار مامان جون عزیزم که این روزها خیلی ضعیف شده و برای دیدن نوه ها و دختر ته تغاریش مدام چشمش به در است.
چند وقتی است یک ترس عجیبی افتاده توی دلم ، می ترسم خدای ناکرده برود از پیشمان قبل از اینکه حداقل بار دلتنگی هایم را سبک تر کنم. همین حالا بغض پیچید توی گلویم و با تمام تلاشی که برای مهارش داشتم قطره ای از چشمانم سرازیر شد.
مامان جون من و خواهرهایم را سوای همه نوه هایش دوست دارد ، عشقش به مامان هم فرق می کند با بقیه بچه هایش.
آقاجون خدا بیامرز هم همین جور بود. نمی دانم شاید چون مامان ته تغاری ناخواسته ایست که با اختلاف نسبتاً زیادی با خواهرها و برادرهایش به دنیا آمد. آقاجون همیشه می گفت شب قبل از به دنیا آمدن مامان خواب می بیند خورشید آمده کف حیاط خانه شان و آنجا را گرم و روشن کرده. مامان را عامل روشنی و گرمای زندگیشان می دانست.
خلاصه که مامان خواستنی ترین ناخواسته زندگی مامان جون و آقاجون بوده و هست.
مامان هم همیشه می گوید به دنیا آمدن خواهرک ناخواسته ام با آن اختلاف زیاد با ما انتقامِ شیرین خداست. اینقدر که مامانم عاشقانه خواهرکم را دوست می دارد ، اینقدر که همیشه جلوی او و خواسته هایش خلع صلاح می شود.
می روم شیراز و تمام خستگی های راهِ طول و درازش را به جان میخرم ، به خاطر دیدن خوشحالی مهربانترین مامان جون دنیا و به خاطر دلتنگی های خودم که این روزها بدجوری حالم را دگرگون کرده ...
توی حافظیه حتما یادتان خواهم افتاد و اگر شد و توانستم از همان جا پست خواهم گذاشت...