ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
از دیشب درک کردم چطور می شود که می رسی به انتها ،
به آنجایی که با هر جان کندنی شده نقطه بر می داری و می گذاری آخرش ،
فهمیدم که چطور می شود وقتی حتی نمی خواهم و نمی توانم بروم سرخط...
اینقدر خسته هستم که توان آغاز ، توان رفتن سر خط را نداشته باشم.
فکر می کنم به چند روز سفر نیاز دارم،
چند روز استراحت بدون دغدغه کار و زندگی،
فکر می کنم باید برای خودم گل و هدیه بگیرم،
باید این احساس نفرت از خودم را پاک کنم،
چرا که محکومم به ادامه دادن،
به کش دادن این زندگی لعنتی...
شیماجان تو هر وقت هوس سفر میکنی بد زمین و زمان رو بهم میدوزیا . عزیزم اینطور نگو دیگه پاشو یه سفر برو و بیا .
وقتی بیشتر فکر کردم دیدم حوصله مسافرت هم ندارم
ممنون از حضورت