*دفترچه بنفش

*شب بسیار سختی بود دیشب. با دنیایی از بغض و افکار منفی خوابم برد. یک عالمه تصمیمات تلافی جویانه گرفتم و با خودم عهد کردم که همه شان را عملی خواهم کرد.

اما صبح به طرز عجیبی شاداب و پرانرژی بیدار شدم و تا رسیدنم به دفتر به زندگی لبخند زدم...


*یک دفترچه بنفش خریدم برای نوشتن حرفهایِ تلخم. به زبان آوردنشان که هیچ سودی نداشت، شاید نوشتنش دردی از من دوا کند!

*اینجا بن بست نیست!

از تلخی خودم و تیزی زبونم شکایت می کنه، بدون اینکه بدونه این روزها چقدر تلاش می کنم که در جواب حرف ها و کاراش هیچی نگم. 

نمی دونه از هر ده تا جمله ای که می خوام بگم و شاید باید بگم، فقط دو تاش رو می گم.

گاهی فکر می کنم بن بست، همین جایی که ایستادم.

اما نه، بن بست اینجا نیست!!!

اینجا همون جاییِ که نه راه پس هست، نه راه پیش.

از اینهمه ناامیدی بیزااااااااارم...

*برخورد خصمانه!

خیلی بد است که نمی توانم نسبت به آدم هایی که خوشم نمی آید ، برخورد مهربانانه ای داشته باشم؟

اندک آدم هایی که بدم می آید ازشان، کاملاً به این حسم واقف هستند و خیلی وقت ها شده که این موضوع را به زبان آوردند!

مثلاً گفتند:

"چرا از من خوشتون نمیاد؟" یا "خانم فلانی که با من خیلی بد هستند!" یا "ببخشید که مزاحمتون شدم، مخصوصاً که شما اصلاً هم از من خوشتون نمیاد!"

همین الان چوپوق یکی از این آدم ها رو چاق کردم. سعی کردم برخوردم خیلی مودبانه و خیلی خصمانه باشد.

 می شد که ملایم تر برخورد کنم، شاید آن همه تلخی نیازی نبود، اما نتواستم

زبانم تلخ شد و رنجاندمش و جالب اینجاست که حتی ذره ای پشیمان نیستم...