ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
علی رغم بی پولی های این روزهایم تمام پنج شنبه و جمعه به بازارگردی و خرید گذشت و با وجود استرسی که بعد از هر بار کارت کشیدن و نزدیک شدنم به صفر ، عایدم می شد ، لذت بردم. پنج شنبه رفتیم بازار اول یک ناهار مشتی خوردیم بعدش هم رفتیم کوچه مروی که مثلاً یک بسته نسکافه بخریم ، یک دوری بزنیم و برگردیم که گویا دست فروشنده خیلی سبک بود چرا که بعدش من فکر کردم یک سری هم به فروشگاه لوازم آرایشی بزنم که دفعه قبل با زن داییم رفتیم و یک مداد سفید که خیلی دلم می خواست داشته باشم و آن بار خست به خرج داده بودم و نخریده بودم را بخرم! رفتن به فروشگاه مذکور همان و خریدن چندتایی مداد ، ریمل ، سایه ، عطر و پرداخت مبلغ هنگفت همان! بعدش هم که یک مغازه قهوه فروشی دیدم و باز اختیار از کف دادم و چند مدل قهوه خریدم ! بعدترش وقتی داشتیم برمی گشتیم چشمم افتاد به یک روسری فروشی و یک دل نه صد دل عاشق یک عدد روسری سبز شدم اما یک لحظه با فکر کردن به موجودی حسابم و روزهای باقیمانده تا حقوق و احتمالاً روز مبادایی که شاید بیاید از خریدنش منصرف شدم و به سرعت مغازه را ترک کردم و خواستم که زودتر برویم سمت مترو که مثلاٌ زودتر برگردم خانه تا بیشتر بیچاره نشدم . چند متر جلوتر یک دست فروش ، ظروف دردار و ظرفهای خشگل مخصوص ژله می فروخت ، چشمم که افتاد بهشان یادم افتاد بیشتر ظرف های درداری که برای آوردن ناهار به شرکت ازشان استفاده می کردم طی مراحل مختلف وقتی می خواستم دست پختم و کدبانوگریم را به رخ خانواده ی آقاهه بکشم رفته آنجا و دیگر برنگشته و حالا من بی ظرف مانده ام و بی ظرفی یعنی نمی توانم غذا ببرم سرکار! غذا نبرم گرسنه خواهم ماند! گرسنه ماندن زیاد معده ام را نابود خواهد کرد! نابودی معده هم که خدای ناکرده ممکن است منجر به مرگ شود! و هشدار مرگ یعنی شروع روز مبادا و روز مبادا یعنی مجوز خرج کردن! اول فقط یک دست از این ظرف های دردار برداشتم اما دیدن ظرف های ژله با آن رنگهای جذاب وسوسه ام کرد دو تا هم ظرف ژله بردارم تا در اسرع وقت برای اعضاء خانه مان کدبانوگری کنم! هوا داشت تاریک می شد و خیال بالغ درونم راحت ، که دیگر نمی شود پول خرج کرد که دم ورودی مترو احساس تشنگی شدید وادارم کرد که بروم توی مغازه ای که کنار مترو است و از قضا ژله های فله ای در طعم های مختلف دارد ، مدیونید اگر فکر کنید قبل از ورود به مغازه به ژله هایی که از سری قبل توی این مغازه دیده بودم و پیش خودم گفته بودم موقع برگشت می خرم و زمان برگشت به دلیل شدت گرما سر ناصر خسرو سوار تاکسی شده بودم و نتوانسته بودم بخرم فکر کردم! من فقط رفتم یک شیشه آب معدنی خنک بخرم که خریدن شیشه آب معدنی همان و خریدن از تمام طعم های موجود به جز موز (این هم چون دوست نداشتم) همان!!!
داستان خریدهایم به آن روز و بازار بزرگ تهران ختم نشد. جمعه نزدیکهای ظهر بود که یکهو دلم خواست بروم سینما و این خواهش معقول دلم ، طی یک پیامک فوراً ارسال شد و خیلی زود جواب مثبت گرفتم و خیلی خوشحال و خندان شروع به حاضر شدن کردم. صبح جمعه باشد ، خوب خوابیده باشم ، خواهش معقول دلم زود جواب مثبت گرفته باشد و لوازم آرایش جدید و یک عطر خوشبو داشته باشم خب معلوم است که نمی توانم خنده را لبم جمع کنم!!!!
ادامه قصه خرید از آنجایی دوباره آغاز شد که خیابانهای اطراف میدان انقلاب به دلیل نماز جمعه بسیار شلوغ بود و ما به سانس فیلمِ سینمای مورد نظرمان نرسیدیم و چون خیلی سرخوش بودیم و احتمالاً دیدن فیلم مزار شریف که قطعاً توام با غم و اندوه بود از سرخوشیمان می کاست نرسیدن به فیلم را به فال نیک گرفتیم و تصمیم گرفتیم برویم تجریش و ناهارمان را توی رستوران فلوت که غذاهای متنوع خانگی دارد بخوریم. بالاخره توی ترافیک نسبتاً سنگین ظهر جمعه رسیدیم تجریش و ویترین خوش آب و رنگ فلوت وسوسه مان کرد تا آنجا که می شد از انواع غذاهایی که دلمان می خواست سفارش دهیم و باز جیب هایمان را خالی تر کنیم و بعدش هم بنشینیم به خاطر مبلغی که به خاطر دلگی از کف داده ایم خودمان را خفه کنیم و تا جایی که می توانیم و می شود بخوریم جوری که حس کنیم بلند شدن از روی صندلی و بیرون رفتن از رستوران از کار حضرت فیل است نه ما!!!
سنگینی بعد از ناهار و حس عذاب وجدان هم مجبورمان کرد برای سوزاندن کالری راه بیفتیم توی بازارچه تجریش !!!! احتمالاً بقیه داستان را می توانید حدس بزنید ... روزهای باقیمانده تا حقوق و روز مبادا را کلاً فراموش کردم ، چتر رنگی رنگی ، شلوار گرم کن ، قهوه جوش ، هاون سنگیِ دوست داشتنی و حتی روسریی که روز قبلش توی بازار دیده بودم را خریدم و با موجودیی که به اندازه کرایه ام تا آخر ماه است با خیال راحت برگشتم خانه و جالب اینجاست که همچنان خوشحالم! نگرانی برای روز مبادایی که شاید بیاید و من بی پول باشم هم باشد برای همان روزی که شاید نیاید و من امیدوارم که نیاید ...