-
*ناخودآگاه
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1395 10:25
صبحم را با یک پیامک تبلیغاتی شروع کردم: "به همسر یا دوست خود شک داری؟خیانت؟هک 100% تلگرام در سایت زیر..." اول متعجب شدم و بعد هم خنده ام گرفت. بعد از تبلیغاتِ تقویت قوای جنسی چشممان به این مدلیش روشن شد. آن سر دنیا اپل حاضر نمی شود حتی قفل گوشی یک تروریست را باز کند، بعد اینجا پیامک می فرستند و سرک کشیدن به...
-
*کم کاری
سهشنبه 4 خردادماه سال 1395 13:12
دیگه عذاب وجدان نمی گیرم وقتی کار نمی کنم و یا حتی وقتی کارهام عقب می افته. از قدیم گفتن برای کسی بمیر که تب کنه برات.
-
*خواب
سهشنبه 4 خردادماه سال 1395 09:18
فقط خواستم بگم که میزان خستگی هیچ ربطی به تعداد ساعتهایی که خوابیدم ندارد. وگرنه الان خسته نبودم، وقتی دیشب ساعت 8 خوابیدم.
-
*سفر
دوشنبه 3 خردادماه سال 1395 08:03
*سفر مجردی آخر هفته هم تمام شد. شلوغ، پر سر و صدا و پر انرژی. شاید اگر زندگیم رویِ یک ریتم ملایم می گذشت، خیلی هم عالی می شد، اما حالا وقتی طی چند ماهه گذشته، تنش رکن اصلی لحظه هایم بوده، بهتر بود می رفتم یک جایی که آرامش باشد، سکوت و خوابهای آرام. سفر مجردی دخترانه می تواند خیلی هم جذاب نباشد. مخصوصاً اگر یکی از...
-
*داستانی نسبتاً کوتاه(قسمت آخر)
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1395 08:12
کلید آهسته تر از قلب هیجان زده اش میچرخد و در بی صدا باز می شود. خانه غرق در سکوت و تاریکی ست، یک لحظه از ذهنش میگذرد که نکند باعث ترس میلاد شود و تصمیم می گیرد اول چراغ حال را روشن کند بعد یک جوری اعلام حضور کند. دستش که کلید چراغ حال را لمس میکند متوجه صدای زمزمه می شود. توی صدم ثانیه عصبانیت همه وجودش را پر میکند....
-
*داستانی نسبتاً کوتاه(قسمت سوم)
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1395 16:25
شیده: هفتمین فرزند یک خانواده پرجمعیت بود که زن بودن یکی از بزرگترین مصیبت های عالم محسوب می شد. استبداد و خودخواهی از خصوصیات غالب پدر بود که همیشه برای زن و دخترها نمود بیشتری داشت. مادر مهربانش تا لحظه آخر زندگیش آقا صدایش می کرد در حالی که در بهترین حالت ممکن زن خطاب می شد.با اینکه آن روزها سنی نداشت چقدر از آهنگ...
-
*ماله کشی
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1395 12:28
دیروز با هم دعوا کردیم. بهش گفتم: "تو توی زندگی فلانی نقش ماله کش رو بازی کردی." بهش گفتم: "قبلاً یه جور دیگه در موردت فکر می کردم اما حالا می دونم با بقیه فرقی نداری." بهش گفتم: "خیال کردی در حقش رفاقت کردی وقتی رو اشتباهاتش ماله می کشیدی؟؟!" گفت: " یهو افتادم وسط ماجرا!!!" کاش...
-
*داستانی نسبتاً کوتاه(قسمت دوم)
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1395 12:52
میلاد: تازه سربازی را تمام کرده بود و به پشتوانه پدرش با مدرک دیپلم توی یکی از اداره های دولتی استخدام شده بود. دوستانش که مثل خودش درس نخوانده بودند همه از سربازی برگشته بودند و بیکار بودند و آنهایی که درس میخواندند امیدوار بودند بعد از فارق التحصیلی بتوانند یک کار خوب به خاطر مدرکشان پیدا کنند. تنها کارمند جمع...
-
*داستانی نسبتاً کوتاه(قسمت اول)
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1395 14:32
شادی: کلید را آهسته می اندازد توی در، سعی می کند خیلی بی صدا بچرخد. قلبش توی سینه تاپ تاپ می زند. تمام چند ساعتِ قبل از پرواز، طول پرواز تا رسیدنش پشت در ذهنش درگیر بوده. درگیر خاطرات این سالها، آشناییشان،نه سال زندگی مشترکشان، به سالهای اول، به یکی دو سال آخر. تمام این چند ساعت را، نه از دیروز، اصلاًَ جرقه زودتر...
-
*گاهی فاصله خوب است
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1395 13:00
داد و بیداد می کنه و من در مقابلش سکوت می کنم. بعد میاد تو گروهمون چرت و پرت می نویسه. با خوندن خزعبلاتش عصبانی می شم، در حدی که همه وجودم می لرزه. در جوابش می نویسم همینه که هست، لجبازم و خود شیرین، هر کاری هم دلم بخواد انجام میدم. در جوابم می نویسه دیگه حرفی ندارم، ممنون از دوستیت! از جلو اتاقشون که رد می شم حتی...
-
*سخت نگیر!
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1395 23:06
همه چی خوبه، همه چی آرومه اما من دلم گرفته. به خودم میگم حالا که نیمی از زندگیت، شاید هم بیشترش گذشته، حالا که فهمیدی زندگی چقدر کوتاهه که نصفش شاید هم بیشتر از نصفش به چشم به هم زدنی گذشته، سخت نگیر...
-
*سلام
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1395 14:34
سلام اردیبهشت دوست داشتنی، سلام سی سالگی...
-
*دندون دیوونه!
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1395 16:26
هیچ کارایی نداره، به هیچ دردی نمی خوره، یا در نمیاد، یا کج درمیاد، یا باعث می شه بقیه دندون هات کج و کوج شه، تازه اگه همه اینا نباشه اونقدر ته هست که نه مسواک بهش می رسه، نه میشه نخ دندون کشید، پس زود می پوسه و عامل عذابت میشه، خلاصه مزخرف ترین دندونِ توی دهانه، بعد اون وقت اسمش شده دندون عقل!!!!!!!!! چرا؟؟؟؟؟ پ.ن: حس...
-
*عوض نمیشویم
جمعه 27 فروردینماه سال 1395 23:53
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 فروردینماه سال 1395 00:58
رمز پست در صورت تمایل دوستان اعلام خواهد شد.
-
*بوهای لعنتی
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1395 22:52
-
*اعتراف نامه
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1395 00:45
باید اعتراف کنم که آدم باگذشت و مهربانی نیستم . باید اعتراف کنم که قلبم درد گرفت وقتی فهمیدم اوضاعشان خوب است. باید اعتراف کنم که دلم میخواست خدا باشم و با چوب بی صدایم به جانشان بیفتم. باید اعتراف کنم که آدم مزخرفی هستم، که اصلا خوب نیستم، که اصلا دل بزرگی ندارم. باید اعتراف کنم که من هم مقصر بودم، هر چند که سهم...
-
*ته مانده هایِ یک احساس بی هویت!
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1395 09:24
همین چند دقیقه پیش متوجه شدم بعضی چیزها هیچ وقت برای آدم عادی نمی شوند. فهمیدم مازوخیسیم دارم، وگرنه چه دلیلی داشت وقتی "ن" گفت عید اشتباهی به یک شماره زنگ زده که به نام من سیو شده بوده و حدس می زند که "س" جوابش را داده باشد، گفتم شماره را بفرستد؟! نه واقعا چه دلیلی داشت شماره را بگیرم و سیو کنم و...
-
*اکران های نوروزی!
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1395 10:00
خوشحالم که بعد از مدت ها سینما رونق گرفت، حتی اگر صدر جدول فروش با یک اختلاف زیاد "من سالوادور نیستم" باشد. نه اینکه فیلم بدی باشد، اما واقعاً در حد و اندازه های نه میلیارد و پانصد فروش نبود. شاید تا حدی تهیه کنندگانش بایستی سپاسگزار برادران دلواپس باشند که بیلبوردها را پاره کردند و مردمی که به فیلم های کمدی...
-
*توهم توطئه
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1395 08:40
*متاسفانه نشد که زود برگردم. هر روز صبح توی تاکسی با خودم میگم وقتی رسیدم شرکت قبل از شروع کار بنویسم، غافل از اینکه هر روز کار زودتر از رسیدن من شروع شده! دیروز صبح اینقدر آب و هوای شهر و حال و هوای دلم خوب بود که داشتم فکر می کردم با اینکه از عیدها بدم میاد، با اینکه امسال عید روز اولش مچ پام پیچ خورد و تقریبا خونه...
-
*اولین پست، اولین روز کاری
شنبه 14 فروردینماه سال 1395 07:32
اول از هر چیزی با تاخیر باید سال نو رو تبریک بگم. سال نو و چهار هم با تمام خوبی ها و بدی هاش گذشت و رفت و فقط خاطره هاش موند. امیدوارم سال جدید پر باشه از اتفاقهای خوب برای همه تون. یه عالمه حرف داشتم اما الان نوشتنم نمیاد، فقط کمی دلشوره دارم که احتمالا به خاطر شروع کار بعد از تعطیلاتِ. زود برمیگردم.
-
*نبودن
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1394 18:09
کاش نباشم. هیچ وقت، هیچ جا...
-
*...
شنبه 22 اسفندماه سال 1394 18:03
روزهای آخر سال با سرعت و پر از خستگی می گذرد، در حالی که عیدی و سنوات که هیچ، هنوز حقوق بهمن را هم نگرفتیم.برای من که نه علاقه چندانی به خرید شب عید دارم، نه خرج خانواده روی دستم نیست، خیلی مهم نیست که توی این روزها موجودی حساب من پنج رقمی ست، تمام فکرم پیش کارگرهای کارخانه مانده که با زن و بچه این روزها را چطوری می...
-
*مادر بودن!
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1394 23:38
پیام میدهد که کتاب های ارسالی را خیلی زیاد دوست دارد و جمله هایی که اول هر کدامشان نوشتم کلی حالش را خوب کرده. از ته دل ذوق میکنم و بیشتر از همیشه دلتنگ پسر خاله ای می شوم که با اینکه مردی شده و فقط هفت سال کوچکتر است هنوز برای من همان پسربچه خاص دوست داشتنی ست. تفاوت سنیمان زیاد نیست، من هم برادر ندارم اما هیچ وقت...
-
*یک جمله
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1394 22:24
مغزم هنگ کرده و دلم گرفته. فقط به خاطر یک جمله. همین ...
-
*اسفند لعنتی!
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1394 11:52
*یکی بیاید هرطور که می داند و می تواند توی سر یک بنده خدایی فرو کند که دخالت توی همه امور، ممنوع است. حتی شما پسر نفهم مدیرعامل!! *بعد از عید دیگر نمی خواهم اینجا کار کنم. پس مجبورم این دو هفته آخر بیشتر از همیشه کار کنم تا همه کارهای نصف و نیمه ام را به سرانجام برسانم با اینکه از بی صفتی کارفرما به شدت شاکیم اما این...
-
*س.ک.و.ت!
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1394 11:13
وقتی حرفهایم ، از زهر تلخ تر است و از نیش مار گزنده تر! همان بهتر که بمانند بیخ گلویم. همان بهتر که به تارهای صوتیم فشار بیاورند. همان بهتر که بمانند، که بپوسند، که بمیرند...
-
*هم بو شدن!
شنبه 8 اسفندماه سال 1394 22:10
گاوهای یک طویله هم خو نشوند اگر، هم بو می شوند قطعا! با همه اینها خیلی ریلکس لم داده ام روی کاناپه و به حماقت هایش لبخند می زنم. دست پخت دخترک و هم نشینی با "م" حتما ارزش هم بو شدن را دارد. با همه اینها پر شده ام از یک آرامش بی سابقه ی عجیب. باید خوش باشد به خوشی های کاذب و زودگذر. روزهای سخت خواهند رسید...
-
*لعنت به زندگی
شنبه 8 اسفندماه سال 1394 09:35
*صبح که بیدار شدم، علی رغم خواب آلودگی و نیاز مبرمم به خواب بیشتر با لبخند از تختم جدا شدم. ایستادم جلوی آینه و دقایقی را صرف رسیدگی به صورتم کردم. سعی کردم یک لباس شاد بپوشم. وقتی از خانه آمدم بیرون، یک نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم و با خودم گفتم امروز پر از اتفاقات خوب خواهد بود! اما گیرهای مسخره آقای مدیر و تماس تشنج...
-
*تنهاتر از همیشه
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1394 14:38
یک وقتهایی مثل حالا، دلم میخواهد کسی باشد تا با هم حرف بزنیم از بی اهمیت ترین موضوعات دنیا حتی! مثلا از آب و هوا بگوییم. از طرز تهیه املت ، از خاطرات بامزه بچگی ، از فیلم، موزیک ، فوتبال تا روزمرگی هامان! یک وقتهایی مثل همین حالا، دلم میخواهد همراهی باشد تا برویم از دست فروش های کنار خیابان خرید کنیم بی اهمیت ترین...