-
*دفترچه بنفش
دوشنبه 21 تیرماه سال 1395 10:42
*شب بسیار سختی بود دیشب. با دنیایی از بغض و افکار منفی خوابم برد. یک عالمه تصمیمات تلافی جویانه گرفتم و با خودم عهد کردم که همه شان را عملی خواهم کرد. اما صبح به طرز عجیبی شاداب و پرانرژی بیدار شدم و تا رسیدنم به دفتر به زندگی لبخند زدم... *یک دفترچه بنفش خریدم برای نوشتن حرفهایِ تلخم. به زبان آوردنشان که هیچ سودی...
-
*بیشعوری!
یکشنبه 20 تیرماه سال 1395 10:32
*حالا که ماه رمضان تمام شد و کافه نشینی میسر، کافه مان افزایش قیمت 57 درصدی اعمال کرد. ما هم خیلی شیک با دیدن منو، بدون سفارش کافه را ترک کردیم. انصاف هم چیز خوبی ست! *چندتایی آرزو دارم، آنقدر دور هستند از من که گاهی فکر می کنم رویا باشند. با این حال هر روز صبح مسیر پیاده تا دفتر را فکر می کنم به آرزوهایم و با خودم...
-
*یک استقبال گرم!!!
شنبه 19 تیرماه سال 1395 09:50
* الحق که مرده پرستیم ! چه استقبال گرمی شد از پیکر آقای کیارستمی. گویا فرش قرمز هم پهن کردند برای ورودشان به ایران . چقدر پیام تسلیت دیدم این چند روز !!! اینقدر فیلم هایشان اکران نشده که من خیلی نمی شناسمشان . یادم هست پارسال سینمای پارک هنرمندان "کپی برابر با اصل" را اکران کرد. اما آنقدر سانس هایش محدود بود...
-
*دراکولا نروید لطفا!
جمعه 18 تیرماه سال 1395 23:32
اگر یک روزی حوصله تان خیلی خیلی سر رفت، اگر هیچ کاری برای انجام دادن نداشتید، اگر سینما تنها گزینه تان بود، اگر دراکولا هم تنها فیلم روی پرده، اجازه بدهید حوصله تان سر برود اما این فیلم را برای دیدن انتخاب نکنید. متاسفم برای اینکه سهمی که در آمار فروش این فیلم مضحک و مزخرف داشتم. متاسفم که سینما پر بود. متاسفم که آمار...
-
*دلخوری های زیر پوستی
سهشنبه 15 تیرماه سال 1395 13:03
از حرفِ ساده من برداشت اشتباهی می کند و خیلی زیر پوستی تند می شود. توضیح می دهم که برداشتت اشتباهی بود و خیلی زیرپوستی دلخور می شوم. حس می کنم متوجه اشتباهش می شود و با جملاتی خیلی زیرپوستی معذرت خواهی می کند. آن دیوانه توی ذهنم حرف های می زند و خیلی علنی به مبارزه دعوتم می کند! و من خسته تر از آنم که گوش کنم حرف هایش...
-
*زن بودن
دوشنبه 14 تیرماه سال 1395 08:53
دلم می خواهد زنی خانه دار باشم. از همان زن هایی که صبح که بیدار می شوند و تلفن را بر میدارند و زنگ می زنند به خواهر و مادر و دوست و ... و ساعت ها حرف های خاله زنکی می زنند، همزمان غذا درست می کنند، گردگیری می کنند، لباسهایی که صبح همسرشان به خاطر عجله اش در آورده و بخش کرده جمع می کنند و ... از همان زن هایی که بعد از...
-
*کوچولوی احمق!
یکشنبه 13 تیرماه سال 1395 08:05
*چهار سال از زندگی مشترکشان می گذرد و دخترک تازه بیست و سه ساله شده! چقدر کم سن و سال بوده برای بازی! برای تیشه برداشتن، برای ساختن روی ویرانه های دیگری! کوچولوی احمق! از وقتی فهمیدم نمی دانم باید منتفر باشم یا دلم بسوزد به حالش. *کاش تابستان که می شد. مردم عطرهای گرم و تندشان را پنهان می کردند توی پستو. سرم درد می...
-
*سفر به یاد ماندنی
شنبه 12 تیرماه سال 1395 11:40
سفر چند روزه ام تمام شد. خوبی هایش دور از انتظار بود. یک استقبال گرم داشتم توی فرودگاه که از شوق لبریزم کرد. بعدش هم که دوستانم سنگ تمام گذاشتند. آنقدر برنامه ام پر بود که چند روز از دنیای مجازی و کار فاصله گرفتم. فقط خیلی دوست داشتم دلم را پاک کنم از کینه، اما نشد. بعد از سالها هنوز یک جایی از قلبم داغ است...
-
*دوستی؟؟ شاید هم دشمنی!
یکشنبه 6 تیرماه سال 1395 08:38
*مرز بین دوستی و دشمنی به باریکی یک موِ و تشخیص دوست و دشمن از سخت ترین کارها! دوست ندارم به دشمن بودنش فکر کنم، اما حالا می دانم که خیلی هم دوست نیست!!! *پر از هیجانم، پر از شور، پر از ترس، پر از شادی! در حال تجربه کردن دنیایی از احساسات متناقض!!!! *هیچ اهمیتی ندارد که امشب هیچکس به استقبالم نمی آید. تنهایی امشبم...
-
*ندای درون
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1395 12:30
مجبور شدم به خاطر تغییر ساعت پرواز برگشت که طی یک پیامک اعلام شد، بلیتم رو عوض کنم. چون شنبه دیگه نمی رسیدم بیام سرکار. هم چهل هزار تومن گرون تر شد، هم ایرلاینش مزخرف شد اما از اونجایی که بنده بسیار آدم وظیفه شناس و منضبطی هستم، همه چیز رو به جون خریدم که شنبه اول وقت سرکار باشم!!!! گرچه الان پشیمونم به خاطر عوض کردن...
-
*چهارشنبه های دوست داشتنی
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1395 08:36
*به طرز عجیبی نسبت به همه کارهاش بی تفاوت شدم. *موقع بیدار شدن، قراری با خودم گذاشتم! عصر اگر کاری رو انجام بدم، دو روز با خودم قهر می کنم. *برای آخر هفته هام یه کاری دست و پا کردم که اگه از پسش بر بیام، جدای از مسائل مالیش، یه تجربه کاری خوب میشه برام. سخت هست، اما من می تونم. *چهارشنبه بهترین روز هفته س. مخصوصاً از...
-
*عنوان ندارد
سهشنبه 1 تیرماه سال 1395 10:41
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که هیچ وقت، ایده آل برای هیچ مردی نخواهم بود. چون اگر دلایلم برای انجام کاری منطقی باشد، انجامش خواهم داد و از موضعم عقب نشینی نخواهم کرد. چون معمولاً علاقه ای به تکیه کردن ندارم. چون هیچ موضوعی را بی دلیل نمی پذیرم و باور نمی کنم. گویا همه اینها حس مردانگی می کُشد در مردها. گویا مردها...
-
*درک نمی کنم
دوشنبه 31 خردادماه سال 1395 16:37
عروسِ مدیر سر اینکه دویست هزار تومن پاداش نگرفته و حقوقش کم شده این ماه، رسماً خودش و همه ما رو پاره کرد. رفتارش غیر قابل درکِ برام! اینهمه حرص، حقارت، بی ادبی، نفهمی ؟؟! میشه واقعاً؟؟؟
-
*چاهِ ما آب نداره خب!
دوشنبه 31 خردادماه سال 1395 08:35
یه روزی، یه کاری رو گفتم دوست ندارم انجام بده و بعد اون حرفم، اصرار داره که انجامش نمی ده!!! حالا از دیروز دارم فکر می کنم حرفم رو پس بگیرم. هم اینکه دیگه خیلی مهم نیست، هم اینکه خیلی بهترِ مجبورش نکنم دروغ بگه که انجام نمی دم! حیف نیست جوون مردم آلوده به گناه شه به خاطر حرف من؟؟؟!! قبلاً هم گفتم: "چاه بایداز...
-
*هیچکس نیست!
یکشنبه 30 خردادماه سال 1395 16:34
برای سفرم به مشهد بلیت گرفتم. از چند روز قبل تا همین حالا، دارم به لحظه رسیدنم فکر می کنم! وقتی چمدانم را تحویل می گیرم. وقتی هیچکس منتظرم نیست. وقتی هیچکس از دور دست تکان نمی دهد. وقتی هیچکس لبخند نمی زند برای آمدنم...
-
*موافقت نکردند!
شنبه 29 خردادماه سال 1395 19:20
با استعفایم موافقت نشد. اما حرفهایم را زدم و آنها در جوابش خواستند که شرایطم را برای ماندن بگویم و در آخر قرار شد سه نفری جلسه ای بگذاریم و برای حل مشکلاتم راه حل پیدا کنیم. نمی دانم خوب است یا بد؟؟؟! فقط می دانم که حالم خوب نیست...
-
*حقیقت های تلخ
شنبه 29 خردادماه سال 1395 08:13
*استرس دارم. امروز میخواهم در مورد رفتنم حرف بزنم. کاش هر اتفاقی که می افتد همراه با آرامش باشد. *چهارشنبه بود که با همکارم داشتیم در مورد کار حرف می زدیم. داشتیم می گفتیم دلمان میخواهد خودمان کار راه بیاندازیم، که پرسید: تو چه کار می کردی اگر می شد؟؟ با ذوق گفتم: یک کافه دنج، یا گل فروشی، یا یک مغازه کتاب فروشی! با...
-
*اینجا بن بست نیست!
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1395 16:27
از تلخی خودم و تیزی زبونم شکایت می کنه، بدون اینکه بدونه این روزها چقدر تلاش می کنم که در جواب حرف ها و کاراش هیچی نگم. نمی دونه از هر ده تا جمله ای که می خوام بگم و شاید باید بگم، فقط دو تاش رو می گم. گاهی فکر می کنم بن بست، همین جایی که ایستادم. اما نه، بن بست اینجا نیست!!! اینجا همون جاییِ که نه راه پس هست، نه راه...
-
*انتقال دما
سهشنبه 25 خردادماه سال 1395 11:31
شاید باورتون نشه، اما من واسه جلوگیری از یخ زدگی، سویشرت و جوراب ضخیم با خودم آوردم سرکار!!! قطب شمال؟؟؟ نه بابا، قطب شمال نیستم. تهرانم، اونم نه شمال شهر، مرکز شهرم. فقط از آنجایی که مدیرِ مدبر ما که خیلی هم با سواد هستند به انتقال دما اعتقاد ویژه داشتند، دستور صادر کردند که برای واحد ما و واحد بغلی که با پارتیشن از...
-
*فازتون چیه؟؟؟!
دوشنبه 24 خردادماه سال 1395 09:40
خیلی دوست دارم از اینایی که پشت ماشینشون چیزی می نویسند، بپرسم: "فازتون چیه؟" صبح یه پراید دیدم که روی شیشه عقبش نوشته شده بود: "حادثه شرم کن بیمه تامین اجتماعی ام" یعنی با دیدن این جمله منم شرمنده شدم، دیگه چه برسه به حادثه و بیمه تامین اجتماعی بخت برگشته...
-
*قورت می دم قورباغه م رو!!!
شنبه 22 خردادماه سال 1395 19:08
*بدترین قسمت یه رابطه، جایی هست که نه نای موندن داشته باشی، نه پای رفتن! *هفته اول تیرماه میرم مشهد. دارم میرم تا قورباغه ام رو قورت بدم. من می تونم، مگه نه؟؟! *دیروز بهم ثابت شد که نبودن مدیر و رئیس، می تونه چه مثبتی روی روح و روانم داشته باشه. دیروز لبخند داشتم، اونم نه کم، زیاااااااااد! *اینقدر به مشهد فکر کردم که...
-
*از دوست بپرسید که چرا میشکند ؟؟؟
شنبه 22 خردادماه سال 1395 14:16
یک دوست قدیمی پیام می دهد که اگر می توانم کاری برایش انجام بدهم. آنقدر عزیز هست که بی آنکه بدانم کارش چیست بگویم: "بگو، هستم!" می گوید: "چند تا پاستیل و شکلات بخر و بفرست به یک جایی!" از درخواستش متعجب می شوم و می پرسم: "چرا؟؟! کجا؟؟! و برای کی؟؟!" می گوید: "تولد دختر عمه همسر است،...
-
*روزهای خوب در راهند!
شنبه 22 خردادماه سال 1395 08:09
*رئیس و مدیر رفتند سفر کاری! پس بی شک امروز روز بهتری خواهد بود. *روزها رو می شمارم، هر روز، امروز بیست و دومِ. چیزی تا ته ماه نمونده. *هنوز از تصمیمم حرفی نزدم. از اینکه می خوام برم. اما می رم. *مهر ماه دانشگاه ثبت نام می کنم. رشته و دانشگاهش مهم نیست. جایی که زندگی می کنیم فقط مهم اینه که کارشناس باشی! *زبان...
-
*روز مبادا، پر!
سهشنبه 18 خردادماه سال 1395 15:41
ما بسیار خوشبختم : چون دو هفته پیش با وجود اینکه موجودی حساب هایمان فقط اندکی بیشتر از خرید دو تا بلیت کنسرت شهداد روحانی بود، خریدن بلیت را به نخریدن و فکر کردن به روز مبادا ترجیح دادیم. چون دیشب واقعا لذت بردیم و حالمان کلی بهتر شد.
-
*یک خبر خیلی معتبر!
سهشنبه 18 خردادماه سال 1395 11:37
همین حالا یک پیام تلگرامی خواندم با این مضمون: "اهالی روستایی درعمان که وکان نام دارد، بعلت ساعت طلوع وغروب خورشید، فقط 3ساعت ونیم روزه میگیرند! این روستا درارتفاع 2000متر ازسطح دریا قراردارد وخورشید درآنجا ساعت11صبح بوقت محلی طلوع و14:30غروب میکند." چون چنین موضوعی غیر قابل باور و غیر ممکن بود تصمیم گرفتم...
-
*آدمی، آهیِ و دمی!
یکشنبه 16 خردادماه سال 1395 10:04
چهارشنبه وقتی تو یه نبرد نابرابر با هوا، واسه گرفتن یه ذره اکسیژن مغلوب شدم و کارم به بیمارستان و ماسک اکسیژن کشید تصمیمم واسه رفتن از اینجا قطعی شد. تازه پی بردم یعنی چی که می گن آدمی آهیِ و دمی و اینکه مرگ چقدر می تونه نزدیک باشه. پنجشنبه رفتم جایی واسه مصاحبه. یه شرکت خیلی کوچیک بود که با پارتیشن های کوتاه پرسنل رو...
-
*تکرار
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1395 23:48
خیلی خسته م از تکرار. انگار زندگیم حول یه دایره میچرخه و میچرخه و میچرخه. تکرار یه سری درد. یه سری درد تکراری. هیچی عوض نمیشه. چاه باید از خودش آب داشته باشه.
-
*مهریه، پشتوانه یک زن؟؟؟!
دوشنبه 10 خردادماه سال 1395 22:36
عصر با دوستانم کافه بودیم که سر بند نشان دادن عکس دوستشان و مراسم بعله برانش که گویا هفته آینده است و مادر عروس تهدید کرده اگر زیر هزارتا مهریه کنند مراسم را بهم خواهد زد بحثمان به مقوله ازدواج و مهریه کشید. اعتقادشان بر این بود که مهریه ضامن خوشبختی نیست اما میتواند پشتوانه زن باشد. این حرف را بارها و بارها و بارها...
-
*اجبار!
دوشنبه 10 خردادماه سال 1395 11:57
*صبح راننده تاکسی یک طوری عصبانی شد از اینکه که چرا خانمِ کنار خیابان، حالا که صندلی جلو پر بوده مسیر نگفته که برایم قابل هضم نبود. می گفت سه ماهه دیگر که مدرسه ها شروع شد و تاکسی کم، حسابتان را می رسیم!!!!!! و من متعجب به این فکر می کردم که چطور حسابمان می رسد؟؟؟؟ مثلاً پاییز و زمستان و بهار بوق می زنند و ما خوشحال...
-
*کار لعنتی
شنبه 8 خردادماه سال 1395 09:19
وقتی تمام عصر جمعه غم عالم می افته تو دلم که واااای خدا فردا شنبه س، اصلاً عجیب نیست که دیگه هیچ انگیزه ای برای کار کردن نداشته باشم. باید با خودم حرف بزنم. باید توانایی هام رو به خودم یادآوری کنم، باید ترس هام رو بذارم کنار و دنبال کار جدید باشم. اینجا هر روز دارم افسرده تر می شم...