ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
گاهی حس می کنم دیدنش مرحمی باشد برای دلم
گاهی هم می اندیشم که نمک باشد روی زخمهایم
اما انگار احساسات من خیلی هم مهم نباشد
درست مثل آن روزی که رفت !
فکر می کردم خیلی زود فراموش می شود،اما انگار مانده است در ذهنم،چرایش را نمی دانم! ؟
شاید همین امشب ببینمش و دلیل دلشوره ام دقیقا همین است
دوست دارم ببینمش چون دلتنگم،
چون یک حس احمقانه قلقلکم می دهد،
چون نور کوچکی از امید هنوز در دلم روشن است،
دوست ندارم ببینمش چون می ترسم کسی را جای من گذاشته باشد،که می دانم گذاشته است!
چون می ترسم نور امیدم را خاموش کند،که می دانم می کند!
چون می ترسم اگر امیدم محقق شد نتوانم بگویم نه،که می دانم نمی توانم!
پ.ن:چند روزیست جمله ای مدام توی ذهنم تکرار می شود گفتم بنویسمش شاید دیگر تکرار نشود:
انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد....
پ.ن۲:فردا تولد عزیزیست که هشت سال است که دیگر نیست،من بسیار دلتنگم!
انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.... مثه من... مثه حرف دل من...
آآآآآآآآآه...