ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
صلح برقرار شد ! اما حال من همچنان خوب نیست فقط ادای آدمهای خوشحال را در می آورم. دیروز نیامدم سرکار. ماندم خانه و آشپزی کردم ، برای ظهر قلیه ماهی درست کردم و شام فیله مرغ سوخاری ، بعدش هم فکر کردم گاهی کدبانوگری حال آدم را بهتر می کند ...
دیشب اما خوب نخوابیدم ، کابوس می دیدم. می خواستم بیایم سرکار ، اما هر چه می رفتم نمی رسیدم ، گم شده بودم . یک دفعه هوا تاریک شد مثل همان روزی که طوفان شد و گرد و خاک جلو نور را گرفت بعد همان آمد که ادعای عاشقیش گوش فلک را کر کرده بود ، می خواست من را برساند سرکار مثلاً ، نایلون غذاهایم را گرفت و خواست که دنبالش بروم ، کمی همراهیش کردم اما یک لحظه از برق کینه توی چشم هایش ترسیدم و برای فرار سوار یک ماشین دیگر شدم ، نایلون غذاهایم را انداخت روی زمین و غضب آلود نگاهم کرد و من بیشتر ترسیدم و از خواب پریدم ، گلویم خشک شده بود ، قلبم تند می زد و خسته ترشده بودم از زمانی که خوابم برده بود. دوباره خوابم برد ، احتمالاً باز هم کابوس دیدم که یادم نمی آید ، فقط وقتی با صدای ساعت بیدار شدم باز هم گلویم خشک بود ، قلبم تند می زد و خسته بودم ...
از صبح هم که سرکار رئیسم بدجور قفل کرده روی من ، ثانیه ای یکبار کارهای در دست اقدامم را پیگیری می کند و یادآور می شود جناب مدیر از مرخصیِ دیروزم شاکی شده ! بگذار شاکی شود وقتی مرخصی طلب دارم ...
سلام
نوشته های اخیرتو خوندم ولی واقعا نمی دونستم تو این شرایط چه چیزی می تونه کمکت کنه، بعضی وقتا گاهی حرفا به جای آروم تر کردن، ناراحتت می کنه حتی اگه یه قصد خوب پشتش باشه
خوشحالم که بهتری
بازم از مرخصی هات استفاده کن، بازم آشپزی کن و کدبانو گری، بازم ادای خوشحالی دربیار، همینم سخته، کاری که خیلیا دیگه یادشون رفته و دیگه از پس اداشم برنمیان
ممنون دوست خوبم