*لعنت به زندگی

*صبح که بیدار شدم، علی رغم خواب آلودگی و نیاز مبرمم به خواب بیشتر با لبخند از تختم جدا شدم. 

ایستادم جلوی آینه و دقایقی را صرف رسیدگی به صورتم کردم.

سعی کردم یک لباس شاد بپوشم.

وقتی از خانه آمدم بیرون، یک نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم و با خودم گفتم امروز پر از اتفاقات خوب خواهد بود!

اما گیرهای مسخره آقای مدیر و تماس تشنج آمیز خانم "س" حالم را گرفت.

خیلی خوب است که مشت گره شده ام زیر میز ماند و حواله دهن گشادش نشد.

تصمیمم را گرفتم، سال جدید دنبال کار می گردم...


*عاصی فکر کردم باید بگویم که تمام پنجشنبه وقتی توی آن کافه لعنتی نشسته بودم به خاطرتمان فکر کردم و بیشتر از همیشه دلتنگت شدم. حتی چندباری صفحه پیامت را توی تلگرام باز کردم که سلامی بکنم اما هر بار سلام هایم بدون ارسال پاک شدند.

دلم برای آن روزهایمان تنگ شده .

برای دوستی مان که فرق داشت.

یادت هست همیشه می گفتم ما فرق داریم با بقیه دخترها،

ما هیچ وقت قرارهایمان را به خاطر آنها بهم نمی زدیم.

ما هیچ وقت همدیگر را قضاوت نمی کردیم.

یک روزهایی من می گفتم تو می شنیدی و یک وقت هایی تو می گفتی و من گوش می شدم.

پنجشنبه به چند تایی از دوستانم زنگ زدم، همه شان یک جوری استندبای برنامه دوست پسرشان بودند.

یادش بخیر من و تو هیچ وقت استندبای آنها نمی ماندیم.

دلم تنگ شده برای آن روزها، و برای تو.

لعنت به زندگی...

نظرات 1 + ارسال نظر
عاصی شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 12:21 ب.ظ

آخ آخ گفتی....
خیلی روزهای خوبی بود
خیلی
متاسفانه انقدر دور خودمو با کار و درس شلوغ کردم که یکی از بهترین تجربه های دوستی زندگیمو از دست دادم
من همیشه به یادتم عزیزم
هربار این صفحه رو باز میکنم
میگم کاش حالش خوب باشه
کاش شرایطش دلخواهش باشه
ای بابا
دختر بغض کردما

نبینم بغضت رو دختر
امیدوارم مشغله های زندگیت پر از شادی باشه و موفقیت
ایشالا که بازم دنیا یه جوری بچرخه برامون که بیشتر بتونیم با هم باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد