ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
شادی:
کلید را آهسته می اندازد توی در، سعی می کند خیلی بی صدا بچرخد. قلبش توی سینه تاپ تاپ می زند. تمام چند ساعتِ قبل از پرواز، طول پرواز تا رسیدنش پشت در ذهنش درگیر بوده. درگیر خاطرات این سالها، آشناییشان،نه سال زندگی مشترکشان، به سالهای اول، به یکی دو سال آخر.
تمام این چند ساعت را، نه از دیروز، اصلاًَ جرقه زودتر برگشتن حاصل فکر کردن های دیروزش بود. حاصل فلش بک زدن هایش. دلش می خواست برگردد به چند سال قبل. دلش عشق و آرامش میخواست.
کارش که تمام شد تنهایی و کافه نشینی توی یکی از خیابانهای نسبتاً شلوغ پاریس را به خیابان گردی و خرید با همکارانش ترجیح داد. دلش اسپرسو می خواست، تنهایی و گوشه دنج.
جو دوست داشتنی کافه بی اختیار ذهنش را می برد به سمت او. عاشق کافه نشینی ست. قبل از خراب شدن رابطه شان گاهی دوتایی و گاهی با دوستانشان می رفتند کافه. مرور خاطرات لبخند تلخی می نشاند روی لبهایش.
فکر می کند آن روزها با اینکه دانشجو بود، با اینکه توی یک خانه فسقلی زندگی می کردند، با اینکه زندگیشان با یک حقوق کارمندی و قسط و قرض به سختی می گذشت، با اینکه خانواده همسرش بیشتر از امروز توی زندگیشان دخالت می کردند، خوشبخت تر بود.
حالا کارشناسی ارشد داشت. سمت مدیریتیِ یک شرکت بزرگ را داشت و حقوقش قابل توجه بود. خانه شان بزرگتر شده بود، اما خوشبخت نبود.
بین خودش و او یک دیوار بلند بود. یک دیوار بلند و محکم.
همیشه فکر می کرد آجرهای این دیوار حاصل تلاش های بی وقفه خانواده همسرش و ندانم کارهای اوست.
اما توی آن کافه دنج، با مرور خاطره هایشان به این نتیجه رسیده بود که گاهی هم خودش مقصر بوده. سال سوم دانشگاه بود که ازدواج کردند. شاگرد ممتاز یکی از دانشگاههای معتبر و بزرگ پایتخت بود. جزء شرایط ضمن عقدش دانشگاه رفتن همسرش بود. او هم کتبی و زبانی پذیرفته بود. دلش میخواست او هم تحصیل کرده باشد، دلش یک مجلس عروسی آبرومند میخواست، یک خانه هر چند نقلی توی کی از محله های خوب، یک ماشین مرتب و ...
برای رسیدن به همه اینها متحمل قسط و قرض شدند. جوری که 4-5 سال اول زندگیشان به بازپرداخت وام های سنگین گذشت و خودش هم به محض فارق التحصیل شدن مجبور شد کار کند.
قسط و قرض ها که سبک تر شد، تصمیم به ادامه تحصیل گرفت. چند ماه قبل از کنکور ارشد استعفا داد و خیلی سخت درس خواند. ارشد هم همان دانشگاه کارشناسیش قبول شد. دو سال تمام درس خواند و باز هم همیشه شاگرد اول بود.
همسرش هم کار کرده بود، دو شیفت، سه شفیت کار کرده بود. گاهی انگار فراموش میکرد که قبل از عقد قول داده که درس بخواند. چقدر این بی توجهی، دانشگاه ثبت نام کردن ها و نرفتن ها کلافه اش کرده بود. چند بار دعوا کردند سر درس نخواندن هایش؟؟! خیلی، اصلاً سر هر موضوعی که دعوایشان میشد بالاخره بحث دانشگاه نرفتنش را مطرح می کرد و مدرک تحصیلی و دانشگاهِ خودش را می کوبید توی سر آن بیچاره.
حالا اینجا، توی این کافه دنج، آن سر دنیا فکر می کرد که شاید گاهی خیلی بی انصاف بوده. همسرش خیلی هم مرد بدی نبود. خیلی زود ازدواج کرده بودند و هر دوتایشان به اندازه کافی بلند پرواز بودند. شادی برای رسیدن به قله های سعادت درس خواندن را انتخاب کرده بود و همسرش دو سه شفیت کار کردن را.
فکر می کرد اگر او اینهمه کار نمی کرد چطور می توانستند سالی چندین بار بروند مسافرتهای پرخرج؟؟! چطور می شد همه لباسها و کفشهایشان مارک دار باشد؟ چطور می توانستند ماشینشان را عوض کنند و خانه ای بزرگتر چند محل بالاتر اجاره کنند؟؟؟!
فکر کرد به رابطه سرد چند سال اخیر، به دیوار محکم و بلند مابینشان. شاید گاهی هم خودش با کارهایش و توقع هایش آجر برداشته و چیده روی این دیوار.
هشت روز دوری، کیلومترها فاصله، آن کافه دنج و حس دلتنگی یادش آورد که هنوز هم دوستش دارد، حتی با وجود سردی های چند وقت اخیر. حس کرد باید قید تفریح روز آخر را بزند و زودتر برگردد خانه اش. باید غافل گیرش می کرد. باید کلنگ بر میداشت و دیوار را خراب می کرد.
پدرش همیشه می گفت: "هر وقت برگردی روی سرمان جا داری." مادرش می گفت: "مرتیکه لیاقتت را ندارد." دوستانش می گفتند: "حیف تو نیست؟"
اما خودش می دانست به این راحتی ها هم نیست. حرف نه سال زندگی مشترک، چند سال عاشقی و دلدادگی، دنیایی از خاطرات خوب و بد. درس نخوانده که نخوانده. خانواده اش بی شخصیت هستند که باشند. مهم خودشان بودند و زندگی مشترکی که داشت یک دهه را رد می کرد.
با این فکر زود خودش را به هتل رساند، پروازها را چک کرد. اگر بلیت بود، اگر تاخیر نداشت، چهار صبح می رسد به خانه شان.
شبها خیلی دیر میخوابد، پس وقتی می رسد یا بیدار است یا تازه خوابش برده. تمام جمله هایی که می خواست در بدو ورودش بگوید را آماده کرده بود.
میخواست بگوید چقدر دلتنگش شده. میخواست بگوید تمام چند ساعتِ اخیر را فقط به خودشان و زندگیشان فکر کرده. باید می گفت دیگر برایش مهم نیست که دانشگاه نرفته. باید می گفت تمام ماههای گذشته وقتی او بیشتر زمان فراغتش را با دوستانش گذرانده چقدر غصه خورده و احساس تنهایی کرده. اگر بغضش می شکست هم ایرادی نداشت. اصلا مگر چه اشکالی داشت اگر گریه کند؟ باید غرورش را کنار می گذاشت و حرف میزد. وقتی خانه بود نه مدیر آن شرکت کوفتی بود، نه شاگرد نخبه آن دانشگاه اسم و رسم دار. وقتی خانه بود فقط شادی بود. بازمانده همان دختری که نه سال و اندی پیش به پسرک جوان و بی تجربه آن روزها دل داده بود و بله گفته بود. حالا سی ساله بود با کوله باری از تجربه. دیگر وقتش شده بود غرورش را بگذارد کنار و حرفهای اطرفیان را فراموش کند. هنوز همسرش را دوست داشت و باید اولین قدم را برای ساختن برمی داشت.
کلید آهسته تر از قلب هیجان زده اش میچرخد و در بی صدا باز می شود. مغزش فریاد می زند: پیش به سوی عشق و خوشبختی...
ادامه دارد...
شیما من چرا حس کردم این داستان واقعیه..
چونکه تقریبا واقعیه
قراره غافلگیر بشیم نه؟!
احتمالا