*داستانی نسبتاً کوتاه(قسمت دوم)

میلاد:


تازه سربازی را تمام کرده بود و به پشتوانه پدرش با مدرک دیپلم توی یکی از اداره های دولتی استخدام شده بود.

دوستانش که مثل خودش درس نخوانده بودند همه از سربازی برگشته بودند و بیکار بودند و آنهایی که درس میخواندند امیدوار بودند بعد از فارق التحصیلی بتوانند یک کار خوب به خاطر مدرکشان پیدا کنند.

تنها کارمند جمع دوستانش بود. صبح تا عصر اداره، عصر تا شب رفیق بازی و گشت و گذار.

مادرش هر جا جلسه قرآن بود یا مولودی و عزا برای دردانه اش دنبال دختر آفتاب و مهتاب ندیده می گشت. اما خودش اصلا توی باغ نبود. هر بار هم مادر صحبت دختر مرضیه خانم و زهرا خانم و ... را پیش میکشید یا با خنده و مسخره بازی تمامش می کرد یا اگر مادر زیاد گیر می داد بحثشان میشد. خوبی دعوا این بود که حداقل دو سه هفته راحت میشد.

همیشه همزمان سه چهار تا دوست دختر داشت. مدیریت چند دختر به صورت همزمان جوری که هیچ کدام بویی نبرند هم حسابی مایه مباهاتش بود و اعتماد به نفسش را دو چندان می کرد.

اهل عشق و عاشقی نبود، فقط میخواست خوش بگذراند. امکان نداشت هیچ وقت به خاطر هیچ دختری از دوستانش بگذرد و به خاطر این رفتار همیشه محبوب جمع دوستانش بود.

تا اینکه با شادی آشنا شد. شادی با همه دخترها فرق داشت. شاید هم او اینطور فکر میکرد.

وقتی شادی آمد ترجیح می داد به جای دور دور با رفقا برود دنبال او و از دانشگاه برساندش خانه و بعد توی اوج ترافیک از این سر شهر برود آن سر شهر خانه شان.

چیزی که شادی را از همه دخترهای دور و برش متمایز میکرد نه قیافه جذابش بود نه تیپش که در نهایت سادگی بسیار شیک بود. تفاوت شادی با بقیه به خاطر رفتارهای منحصر به فردش بود. او بسیار با شخصیت، متین و مغرور بود. اصلا یک طور خاصی بود، در نهایت متانت شیطنت های هم سن سال هایش را هم داشت. وقتی اتفاق خنده داری می افتاد مثل زن و دخترهای فامیلشان سرش را نمی برد زیر چادر و لبخند بزند، گاهی با صدای بلند می خندید اما صدای خنده هایش مثل دخترهای جلف هم نبود.

خیلی باهوش و منطقی بود. در مورد خیلی از مسائل اطلاعات کافی داشت و اگر درباره موضوعی اطلاعات نداشت امکان نداشت اظهار نظر کند.

خلاصه با همه زنهایی که دیده بود و دور و برش بودند فرق داشت.

مدتی که از دوستیشان گذشت تصمیم گرفت موضوع را با خانواده اش مطرح کند. با اینکه می دانست قطعا مخالفت خواهند کرد. برای مادر و پدرش تمام آدمها به دو دسته تقسیم می شدند.

دسته اول خوبها که تعدادشان اندک بود و آدم هایی بودند با باورها و اعتقادات مشابه با آنها، دسته دوم بدها که متاسفانه خیلی هم زیاد بودند، یعنی کل دنیا  منهای خوبها. خب شادی و خانواده ش با آن پوشش،  با باورهای سست مذهبی از نظر آنها، تکلیفشان مشخص بود. بی دین و ایمان بودند و جایشان قعر جهنم.

اولین بار که جریان شادی را گفت چه قشقرقی شد. مادرش میگفت اگر دختر خوبی بود با تو دوست نمیشد. اگر خانواده داشت زیر پای تو نمی نشست. اگر شخصیت داشت منتظر میشد پسری با خانواده خواستگاریش بیایند نه اینکه خودش آستین بالا بزند و بیفتد دنبال شوهر و پسرهای ساده مردم را تور کند. منتظر بود پدرش حرفی بزند و حمایتش کند اما از چهره خشمگینش فهمید حمایتی در کار نیست، سکوتش از رضایت نبود فقط مثل مادرش اهل شلوغ کاری نبود.

یکسال تمام جلوی شادی نقش بازی کرد و از مخالفت های خانواده اش حرفی نزد تا بالاخره راضیشان کرد بروند خواستگاری.

روز خواستگاری، شادی و خانواده ش به وضوح متوجه نارضایتی خانواده میلاد شدند اما شادی به خاطر عشقش چشم هایش را بست و خانواده اش به تصمیم دخترشان احترام گذاشتند.

فقط بیست و دو سال داشت وقتی داماد شد و خانواده اش برای نشان دادن نارضایتیشان چتر حمایتشان را جمع کردند.

پسر شر و شیطان دیروز یکهو می افتد توی زندگی، اجاره خانه، قسط وام هایی که برای رهن خانه و خریدن ماشین و ... باید می داد. خوشبختی و زندگی خوب حق شادی بود پس باید بیشتر تلاش می کرد. بعد از اداره می رفت شرکت بابای یکی از دوستانش و مشکلات نرم افزاری سیستم هایی که مردم برای تعمیر می آوردند رفع میکرد. تازه بعد از آنجا تا برسد خانه مسافرکشی میکرد.

آخر شب وقتی می رسید خانه، وقتی می دید شادی تا آن موقع منتظر مانده و شام نخورده پر میشد از حس قدرشناسی و خستگیش در می رفت.

خوشبخت بودند با همه سختی ها. اگر گاهی نمی رفتند مهمانی و شادی گیر نمیداد که چرا نمی روی دانشگاه، که دیگر نور علی نور بودند. مهمانی های خانواده خودش همیشه پر تنش بود. پر بود از پچ پچ و استغرالله های زیر لب، پر بود از غرولند های مادرش که با دیدن تار موی عروس جوانش کم طاقت تر از همیشه میشد.

شادی معمولا فقط اخم می کرد و کمتر پیش می آمد آنجا جوابی بدهد اما توی راه برگشت منفجر میشد، داد و بیداد میکرد، بغض می کرد و در نهایت موضوع درس نخواندنش را پیش می کشید. حق هم داشت. رفتار خانواده اش ناشایست بود اما کاری از دستش ساخته نبود. شادی همسر دوست داشتنیش بود و آنها هم پدر، مادر و خویشاوندان نزدیکش، حتی اگر از نظر او هم باورهایشان پوسیده و اعتقاداتشان احمقانه باشد.

در مورد درس و دانشگاه هم که قول داده بود و عمل نکرده بود. نمیشد، از یک طرف علاقه نداشت و از طرف دیگر وقت کافی. باید کار می کرد و وام هایشان را تسویه می کرد. باید بیشتر کار می کرد تا وسایل آسایش شادی را فراهم می کرد. باید فقط کار می کرد برای هر روز خوشبخت تر شدنشان.

شادی به محض فارق التحصیلی توی یک شرکت خصوصی مشغول به کار شد تا کمک کند و قسط هایشان زودتر تمام شود. چقدر ممنون همسرش بود.

دیگر مجبور نبود تا بوق سگ کار کند. شبها نهایتا نه می رسید خانه. بیشتر وقت داشتند با هم باشند و خوشبخت تر شدند.

نه اینکه دیگر مشکلی نداشته باشند. نه اینکه بحث و دعوا نباشد، نه اینکه مسئله درس نخواندنش فراموش شده باشد یا خانواده اش یک شبه خواب نما شده باشند و برخوردهایشان تغییر داده باشند، نه. فقط تنش ها کمتر شده بود و آرامش بیشتر.

تا اینکه شادی دوباره عزمش را برای درس خواندن جزم کرد. از کارش استعفا داد و مشغول درس خواندن شد. درس و دانشگاه داغ درس نخواندن او را برایش تازه کرد. بیشتر به یاد قول عمل نکرده میلاد می افتاد و غر می زد.

اصلا شادی از وقتی ارشد قبول شد عوض شد. از بالا نگاه می کرد. احساس برتری داشت. قیافه می گرفت، درس را بهانه می کرد و برنامه مسافرتهای آخر هفته را کنسل می کرد. پیک نیک نمی آمد. حتی کمتر توی مهمانی های دوستانه شرکت می کرد و اینکه او هم دوباره مجبور شده بود بیشتر کار کند.

حس میکرد هر روز تنهاتر می شود. برای پر کردن تنهایی هایش بیشتر وقتش را با دوستانش میگذراند و گاهی فکر می کرد آنها چقدر خوشبخت هستند که مجرد ماندند. نه دغدغه ای، نه مسئولیتی، نه زن متکبری که از بالا نگاهشان کند.

تمام این افکار ذهنش را مسموم کرده بود و اعتماد به نفسش را نابود. از کارش خسته بود، از زندگی خسته تر. تازه یادش افتاده بود خیلی زود ازدواج کرده و سالها کمتر از رفقایش جوانی کرده پس بیشتر با رفقایش می چرخید.

وقت گذرانی با رفقا انگار برای شادی هم بد نبود. کمتر مجبور میشد برای همسر بی سواد و بی کلاسش وقت بگذارد.

به مرور زمان دوباره یادش آمد می تواند گاهی هر چند کوتاه با دخترهای رنگ و وارنگ وقت بگذارند.

خرج دختر بازی های کوتاه مدت یک سیم کارت و گوشی پنهانی بود.

درد سردی رابطه با شادی را کم می کرد. هر دوتایشان آنقدر درگیر خودشان بودند که کمتر دعوا می کردند. اما اگر دعوایشان میشد سخت بود با قهرها طولانی.

ما بین تمام رابطه های سطحی و کوتاه مدت، فقط یک رابطه داشت عمیق می شد که حس عذاب وجدان مانعش شد، با همه اتفاقات همسرش را دوست داشت. تصمیم گرفت دخترک را بپیچاند. اما نشد. حتی مجبور شد به دخترک بگوید که زن دارد و دروغ گفته. اما باز هم بی فایده بود. دخترک قول داده بود مزاحمتی برای زندگی مشترک آنها نداشته باشد و مانده بود.


حالا سفر ده روزه شادی به فرنگ موجبات نزدیکی بدون مانع آنها را فراهم کرده بود.

ده روز زندگی با دختر فداکاری که، همدم تنهایی ها و سرشکستگی های میلاد است و توی این دو سال ثابت کرده هیچ خطری برای ماکت زندگی مشترک میلاد و شادی ندارد.

کمتر از بیست و چهار ساعت از مهلت ده روزه شان باقی مانده، پس باید از با هم بودنشان لذت ببرند...


ادامه دارد...

نظرات 2 + ارسال نظر
Sara سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.motevalede-december.blogsky.com

اینکه کسی تلاش های طرفش رو برای رفاه بیشتر نادیده میگیره رو من نمیتونم درک کنم:( دلم برای مرد داستان سوخت خیلی..

من دلم واسه جفتشون میسوزه
قسمت اول رو فرصت کردی دوباره بخون

پیک یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 12:38 ب.ظ

من حس میکنم این داستان واقعی بود!نه؟

واقعیت همراه با تخیل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد