ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
او مرا پیدا کرده است
او می گوید تقصیری ندارد
او می گوید وقتی آمده است که من رفته بودم
او می گوید خوشبخت است
او از من سوال میکند
او می گوید عزیزم!
او آرزوی خوشبختی می کند برایم!
او باعث می شود گریه کنم
او مرا یاد گذشته ها می اندازد!
پیدایم کرد،خیلی هم بی تقصیر نیست اما انگار خوشبخت است!
من هم خوشبختم!
پس چرا گریه کردم بعد هم به همه دروغ گفتم؟
پس چرا یاد گذشته ها می افتم؟
سرم درد میکند!
باز هم دوست دارم گریه کنم
اما اینجا خیلی بد است گریه کنم آن هم مثلا برای پدر دوستم که مرده است و من تازه فهمیدم!
چقدر ماهر شده ام
راحت دروغ می گویم
فی البداهه دروغ می گویم
صدایم می لرزید
اما نه به خاطر دروغ گفتنم
صدایم از بغض می لرزد!
او از کجا پیدایش شد؟؟؟!
چه فرقی می کند من چه احساسی دارم؟
یعنی تازه عذاب وجدان گرفته است؟
چه فرقی می کند من چه حالی دارم؟
او که خوشبخت است چرا دنبال من می گشت؟
چرا آشفته ام کرد؟!چرا؟!
سلام. متنت رو خوندم خیلی قشنگ بود. . با احساس.
بی غلو میگم : نوشته ی ساده و کلمات روانی بود ولی متن تصویری در تاریکی بهم داد تصویری که در کلمات وجود نداره . بدون اغراق بگم ضربان قلبم را بالا برد و این یعنی موفقیت برای نگارنده .
اما اگر از منظر تجربه ی شیما نگاه کنیم تلخه . تلخی که فقط میشه با سکوت تحمل کرد .
دوست خوبم ممنونم به خاطر حضورت و به خاطر اعتماد به نفسی که به من منتقل می کنی