ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
من به این فکر می کنم که مدتی است که خیلی عوض شده ام،حسود شده ام و خودخواه ، گاهی هم کمی تلخ!
وقتی که کمتر به من توجه می کنی یا کسی را جایگزین نبودنم می کنی حالم بد می شود ، خیلی مسخره است که می خواهم دنیایت را محدود کنم به بودنم ، وقتی هستم که هستم وقتهایی هم که نیستم باشم و کسی نباشد و فقط من باشم.
من فکر می کنم تو منی!یعنی می خواهم که من باشی!من فکر می کنم شاید کمی هم دیوانه شده ام !
خیلی فکر می کنم به تو ، نه یعنی به من! به خودم فکر می کنم ، به گذشته فکر می کنم ، به آینده هم فکر می کنم! اما در حال گم شده ام ، حالم را گم کرده ام!
گذشته ام خیلی سرد است ، هر وقت به گذشته ام فکر می کنم یا درباره اش حرف می زنم می لرزم.
گذشته ام شور است ، طعم اشکهایم را دارد.
گذشته ام تاریک است با تصاویر واضح در ذهنم ، نمی دانم اینهمه وضوح در آنهمه تاریکی چگونه ممکن است؟؟!
تو می خواهی گذشته ام را فراموش کنم ، می گویی فلش بک نزن!
تو نمی دانی که قسمتی از گذشته منی! تو نمی دانی سالها پیش توی خیال من زندگی می کردی ، نمی دانی آن وقتها بیشتر از حالا کنارم بودی ، یک نفر کنارم بود که تو بودی ، یک نفر که آرام بود ، یک نفر که حواسش بود به من ، یک نفر که مرا می شناخت بیشتر از خودم ! یک نفر همیشه کنارم بود که تو بودی!
من فکر می کنم که دیوانه بوده ام از سالها پیش! از همان روزهایی که می نشستم با تو قهوه می خوردم و با تو حرف می زدم و با تو در تمام خیابان های شهر قدم می زدم. آن روزها هم بین ما فاصله ای بود ، توی خیالم هم بین ما فاصله ای بود ، آن روزها تازه من اینجوری نبودم ، یعنی حتی فکرش را هم نمی کردم که اینجوری شود . نمی دانم آن روزها چرا توی خیالم توی تصوراتم بین خودم و تو فاصله گذاشته بودم !!؟ یادم نمی آید شاید فکر می کردم خوب باشد اگر فاصله ای باشد و ما آن را برداریم ، شاید فکر می کردم تلاشمان برای نزدیک شدن ، برای برداشتن فاصله ها ، برای یکی شدن شیرین باشد! آن روزها نمی دانستم بعضی فاصله ها پر نمی شوند ، نمی دانستم بعضی مهرها پاک نمی شوند ، نمی دانستم طعم تلخ بعضی حقیقت ها در کام می مانند ، آن وقت تو می خواهی فراموش کنم ، می خواهی فلش بک نزنم!
من فکر می کنم که دیوانه ام ! من فکر می کنم که دیوانگی درمان ندارد ، یعنی اصلا درد نیست که درمان داشته باشد!
دیوانگی عالمی دارد!!!
و من فکر می کنم که دیوانه ام!!!
وقتی متن زیبا تون رو خوندم ، توی فکر جواب بودم تا رسیدم به سه سطر آخر که خوب گفته بودید .
من میخواستم برای این پست کامنت بگذارم که اشتباها برای پست دیگری گذاشتم .
سه سطر آخر متن زیبای شما همه چیز رو روشن میکنه . بعضی با این عالم کشکل دارند ولی من که عاشق این عالمم .
من خودمم دوستش دارم
ممنون به خاطر حضورتون
کامنت قبلی هم فکر می کنم درست گذاشته بودید