*من خسته کننده ام !

اولین روز هفته  با یک اتفاق مزخرف آغاز شد. آب خانه مان قطع بود و نتوانستم دوش بگیرم ، حتی نتوانستم دست و صورتم را درست و حسابی بشویم. تمام طول مسیر خانه تا شرکت فقط یک آهنگ گوش کردم و بغض لعنتیم را قورت دادم. 

او رفت و من حالا باید درجواب همه آنهایی که از نبودنش می پرسند بگویم خسته شد بود از من ، از بودنم ...

فکر می کنم باید چند روزی مرخصی بگیرم ، نمی شود بخواهم همکارانم تحمل کنند این قیافه غم زدهِ بی روح را . باید کز کنم کنج اتاقم و برای مردنم سوگواری کنم . من احتمالاً اولین نفری هستم که برای مرگ خودم سوگواری می کنم .

حس می کنم توی فضا معلق شده ام ، وقتی راه می روم انگار زمین زیر پاهایم نیست ، انگار توی هوا قدم می زنم ! 

دیگر از خیلی نزدیک شدن ماشینها به خودم توی خیابان نمی ترسم ، دیگر از سقوط از پله ها وقتی با سرگیجه بالا و پایین شان می کنم نمی ترسم ، دیگر از سرد شدن بدنم ، از به شماره افتادن نفس هایم ، از کند شدن یا تند شدن غیرعادی ضربان قلبم نمی ترسم ...