*دخترک یازده سالهِ غمگینِ این روزها...

با یک تصمیم ناگهانی به خواهرکم زنگ زدم و گفتم بعد از کار با هم می رویم بیرون تا خریدهای مدرسه اش را انجام دهد. شوق توی صدایش خستگی هایم بعد از یک روز کاری نسبتاً شلوغ را رفع می کند. فقط خدا می داند از دیشب چقدر غصه خوردم وقتی با چشم های غم زده اش گفت هنوز وسایل مدرسه اش را نخریدیم . دخترک یازده ساله چه گناهی دارد که همه مان اینقدر مشغله داریم؟! که هیچ وقت نیستیم و از صبح تا شب کار می کنیم و شب ها اینقدر خسته ایم که حوصله صحبت کردن با هم را نداریم؟! همین حالا بغض کردم و دارم تلاش می کنم که اشک هایم سرازیر نشوند.

باید بیشتر هوایش را داشته باشم. همه مان این دور هم بودنمان و این کانون ولرم خانوادگیمان را مدیون همین دخترک یازده سالهِ غمگینِ این روزهاییم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد