سلب آزادی؟!

دیشب هم دعوا کردیم و با دلخوری از هم جدا شدیم ، تا برسم خانه ده ها بار زنگ زد و ابراز پشیمانی کرد و عذر خواست. دروغ است اگر بگویم که دوستش ندارم اما دلم چرک است ! این آدم عصبیِ لجبازِ بداخلاق را نمی شناسم اصلاً ! هنوز باورم نمی شود که دیشب داشت از ماشین پیاده می شد تا با راننده ماشین پشتی که دستش را الکی گذاشته بود روی بوق دعوا کند و دست به یقه شود!!!!

خیلی حرف دارم برای گفتن ، خیلی جواب دارم برای خیلی از حرف هایش اما نمی دانم چرا سکوت می کنم و حرفهایم میرود روی پیشانیم و گره می شودبین ابروهایم ! حرفهایم میرود توی گلویم  بغض می شود  ! حرفهایم میرود توی قلبم و چرکش می کند !

می گوید حالش خیلی بد می شود وقتی حس می کند که آزاد نیست!!! خنده ام می گیرد ، آزادی؟؟! فکر می کنم آزادی تنها چیزی ست که توی خانه شان پیدا نمی شود ! آن وقت توی رابطه اش با من دنبال آزادی می گرد! 

توی خانه ما اما تنها چیزی که زیاد پیدا می شود آزادی ست ! از بچگی یاد گرفتیم که خودمان انتخاب کنیم و برای هر کاری فقط اطلاع دهیم یا نهایتاً مشورت کنیم ! آن وقت من توی رابطه ام با او به این فکر می کنم که در صورت سلب آزادی حالم بد می شود آیا؟! بعد فکر می کنم که سلب آزادی خوب نیست ، من هم قطعاً حالم بد می شود. بعد ترش فکر می کنم که کجا زندانیش کردم که حالش بد شده ؟؟! سوالم بی جواب می ماند ! و در آخر به این نتیجه می رسم که تعریف آزادی برای هر آدمی یک طور است. مثلاً برای او آزادی یعنی آدم مختار است  هر طور که می خواهد تصمیم بگیرد ، هر کار که می خواهد انجام دهد ، هیچکس هم نباید دلخور شود  اما برای من یعنی آدم آزاد است هرطور که می خواهد تصمیم بگیرد ، هرکار که می خواهد انجام دهد به شرط آنکه حق دیگری را ضایع نکند !

نمی دانم شاید تعریف او درست باشد ! شاید هم نه !  درستی و نادرستی تعاریف خیلی مهم نیست ، مهم حل مسئله است. از جنگ و درگیری بیزارم و حس می کنم مغزم دیگر کشش ندارد. هیچ مسئله ای لاینحل نیست و از قدیم گفته اند گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نمی کنند. تا کار به چنگ و دندان نرسیده بایستی  زودتر دست به کار شوم ...