ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم.
دیشب پرسیدم:
"پارسال که رفتید اصفهان، آقای "م" رفته بود دیدن دخترک؟"
لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
"بله، متاسفانه!"
زیر پایم خالی می شود با بله گفتنش و زندگیم روی یک دور تند و آزاردهنده از جلوی چشم هایم می گذرد. بغض می کنم و اشکهایم بی اختیار سرازیر می شود. یادم می افتد به دردهایم و زخم های عمیق آن روزها! پرتاب می شوم به گذشته و مرور می کنم دردها را. چهار سال گذشته اما چقدر نزدیک است!انگار همین دیروز بوده!!!!
بعد فکر می کنم به دخترک و خانم "ش"، چقدر با هم فرق دارند. فاصله شان از زمین است تا آسمان!
مغزم تلخ می خندد وقتی در مقام مقایسه حتی توی یک مورد هم دخترک برتری ندارد به خانم "ش".
بعد فکر می کنم روزهای آخر بهمن بود که رفتند سفر ، همان سفری که او گفته بود کاریست!!! واقعاً هم کاری بود، از ریشه زد!
و عید بود که خانم "ش" رفت که طلاق بگیرد و روزهایش آخرش برگشت تا دوباره شروع کنند.
می دانم غیر از قضیه دخترک و حتی قبل ورودش با هم مشکل داشتند و فقط احتمالاً دخترک نقش کاتالیزور را ایفا کرده.
با این حال از کاتالیزورها بیزارم.
می دانم خیلی وقتها حتی بدون حضور آنها زندگی ها ختم به جدایی می شود و خیلی وقتها همین زودتر جدا شدن ها خیلی بهتر است، اما این از گناه آنها کم نمی کند. بوی خیانت می دهند، بوی لجن!
خانم "ش" آنقدر باهوش بود که حضور دخترک را حس کند و آنقدر مغرور، که به زبان نیاورد که فهمیده.
از دیشب مغزم دچار تهوع شده و توی دلم یک تاول چرکین شروع به رشد کرده.
گفت قبل از رفتنم به اصفهان ماجرا را نمی دانستم و وقتی هم که فهمیدم دعوا کردم و تلخ شدم.
مغزم بلندتر و تلخ تر می خندد.
-اما موندی و موندنت مهر تائید زد به کارش. من بودم نمی موندم!
فقط می گوید:
"درسته، اشتباه کردم. اما مطمئنم که "ش" قطعا با یکی بهتر از "م" آشنا میشه، بیچاره "م" که تا دنیا دنیا بگرده مثل "ش" رو پیدا نمی کنه."
شاید همینطور باشد، شاید همینطور بشود اما این حرفها حالم را خوب نمی کند، بغضم سنگین تر می شود و فرود اشکهایم سریعتر.
احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم.
خبر جدا شدن آقای "م" و خانم "ش" با اینکه خیلی دور از ذهن نبود، حسابی ذهنم را درگیر کرده، اینقدر که از دیشب توی دلم آشوب است.
به نظرم طلاق یکی از سخت ترین شکست های زندگی ست.وقتی یک زندگی چند ساله به طلاق ختم می شود، یعنی طرفین می پذیرند برای یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیشان اشتباه کردند. در حالیکه توی هیچکدام از شکست های دیگر زندگی، نقش خودِ خودِ آدم برای یک اشتباه اینقدر پررنگ نیست.
مثلاً اگر تاجری ورشکست شود، می تواند ربطش بدهد به رکود اقتصادی، به داشتن یک شریک کلاهبردار، به سود بالای تسهیلات بانکی و ...
یا اگر یک آدمی توی رشته تحصیلیش موفق نشود ربطش می دهد به نظام آموزشی، به اساتید محترم، به دانشگاه، به اینکه فقط می خواسته آرزوی پدرش را برآورده کند و ...
و هزاران مثال مشابه دیگر!
اما در مورد ازدواج، مخصوصاً اگر طرفین خودشان دست به کار پیدا کردن هم شده باشند! اگر منجر به طلاق شود، اول آدم را می اندازد به جان خودش که این چه حماقتی بود؟ چرا بیشتر فکر نکردم؟ چرا چشم هایم را بیشتر باز نکردم؟ چرا بله گفتم؟ چرا اینجوری شد؟ چرا نتوانستم کاری برای حفظ زندگیم انجام دهم؟ چرا ...؟!!!!
بعدش اطرفیان می افتند به جانت، در بهترین حالت سکوت می کنند و با غم نظاره ات می کنند، یک جاهایی هم دلداریت می دهند که "حالا طوری نشده که؟ آسمان که نیامده به زمین! خدا را شکر زودتر فهمیدی! خدا را شکر از این بدتر نشد، خدا را شکر ..." و بعد آدم از سکوتِ اطرفیانش، از غم نهفته توی چشم های نزدیکانش، حتی از دلداری های به جا و نا به جایشان بیشتر بهم می ریزد و بیشتر فکر می کند که این چه انتخاب اشتباهی بود؟ یا من کجا زندگیم روشم غلط بود و راهم اشتباهی بود که اینطوری شد؟
در بدترین حالت هم که بقیه می افتند به جانت و مدام اشتباهت را به سرت می کوبند: "خود کرده را تدبیر نیست! خودت انتخاب کردی! می خواستی چشم هایت را باز کنی! و ..."
بعد از مدتی نگاه غم زده و ترحم آمیز و حرف و حدیث ها تمام می شود. دو تا آدم میمانند که احتمالاً دیگر خیلی خوشبین نیستند، دو تا آدم با یک دنیا خاطره خوب و بد از سالهای اشتراک، دو تا آدم که می ترسند از فردا، دو تا آدم که وقتی حتی بعد از مدتها می روند توی یک زندگی دیگر مدام دارند مقایسه می کنند زندگی امروزشان را با زندگی دیروزشان و فقط خدا کند که دوباره اشتباه نکرده باشند، فقط خدا کند زندگی قبلی مقبول تر نباشد! دو تا آدم که یکیشان مهر مطلقگی دارد روی پیشانیش، آن یکی هم که مرد است و انگ بی تدبیری و بی فکری می چسبد به هیکلش!
حکایت طلاق، قصه رفیق ناباب و ذغال خوب نیست!
می بینی، خوشت می آید، دلت می لرزد، فکر می کنی، تصمیم می گیری و انتخاب می کنی!
و خدا کند که اشتباهی انتخاب نکنی ...