*زیرآبم رو بزن اگه حالت خوب میشه!!!!!!!

با هزینه خودم واسه دفتر دو تا گلدون خریدم و یه عالمه خوشحالم . دقیقه یه بار برمی گردم ، نگاهشون می کنم و ذوق می کنم.خیلی وقت بود که تصمیم داشتم همچین کاری بکنم اما طبقه پایین اینقدر همه چی در هم برهم و مسخره بود که نمی شد تصمیمم رو عملی کنم.

حدسم درست بود خانم "ع" از وقتی اومدم بالا به شدت داره خفه میشه از حسادت و داره تمام تلاشش رو می کنه که زیرآب بنده رو پیش جناب مدیر بزنه. وقتی رئیسم داشت جریان زیرآب زنی "ع" رو پیش مدیر برام تعریف می کرد من نه تنها ناراحت شدم بلکه از ته دل خندیدم و در جواب رئیسم گفتم : " فقط امیدوارم با زیرآب زدنی حالش خوب شه." 

حسادت خیلی حسِ بدیِ ، مدام حس می کنی توی آتیشی و داری می سوزی واسه همینم دلم می خواد حالش خوب شه. فقط موندم چرا حسادت؟؟! اونم به من!!!!!!!؟ منی که حقوق و مزایام از کل پرسنل دفتر و حتی کارگاه ها و کارخونه کمتره؟؟! من چی دارم واسه برانگیختن حس حسادتِ مدیر فروشی که ساعت کاریش از همه کمتره و بیشتر از همه حقوق می گیره ، همیشه یه دنیا ژست مدیریتی داره و تقریباً توی اکثر مواقع از همه بیشتر برش داره؟؟؟! نه واقعاً چرا؟؟؟!

*یه گونی استعداد !!!!

*بیدار شدن صبح زود از سخت ترین کارهای روزگاره ، لامصب مثل جهاد میمونه !


*عاشق کودک درونمم  ، ادای بچه های حرف گوش کن رو در میاره سرتق ، چشم هاش رو می بنده که مثلاً من خوابم ! اما بیداره ، بیدار !!!

دلش هم بازی می خواد ....


*من فکر می کنم هرگز نبوده  قلب من اینگونه گرم و سرخ ...

شعر بالا از دیروز توی ذهنم تکرار میشه ، قلبم نه گرمه ، نه سرخ ! مغزم داغ کرده فکر کنم  ...


*کودک درون بعضی ها انگار بیداره ها ! میاد کودک درون ما رو قلقلک میکنه و در میره.فقط من موندم این با پا پس زدن ها و با دست پیش کشیدن ها این وسط چی میگه؟؟؟!  نمی کنه با پا پیش بکشه با دست پس بزنه


*دیگه راهی نیست ، باید برم کلاس زبان. کاش استعداد خریدنی بود ، می رفتم بازاریه گونی استعداد یادگیری زبان می خریدم و استعمال می کردم شاید فرجی می شد ...



*کااااات! و حالا خواب :)

اینجا می نویسم که یادم نرود ، که یادم باشد ، که یادم بماند،

بازی کافی ست ،

کااااااااات!

کودک درون بخواب ، دلم برای بالغ درونم تنگ شده !

*عروسی برادر نداشته ام

*امروز صبح سخت تر از هر روز از خواب بیدار شدم و هنوزهم خوابم می آید اینقدر که فقط به بالشتم فکر می کنم و رختخوابم ، کاش امروز زودبگذرد ...


*فردا عروسیِ حامی بچگی هایم است ، کسی که موقع بازی توی دورهمی های خانوادگی همیشه هوایم را داشت مبادا کسی اذیتم کند. شاید اگر اختلاف بزرگترها و دلخوری خودم نبود او هنوز عزیزترین برادری بود که هیچ وقت نداشتم. شاید اگر از وقتی یادم می آید مامان و بابا نگفته بودند که "آ" برادر بزرگت هست حالا همه چیز جورِ دیگری بود ، مثلاً شاید فردا شب من عروسش بودم یا شاید حالا همین امروز به جای اینکه اینقدر بی خیال نشسته باشم پشت سیستم  و این ها را بنویسم زانوی غم بغل کرده بودم و داشتم غصه می خوردم اما حالا دارم فکر می کنم که اگر اختلاف بزرگ بزرگترها و دلخوری کوچک خودم نبود داشتم حاضر می شدم که بروم شیراز و هر طور شده خودم را برسانم به عروسی دومین مردی که تو بچگی فهمیدم خیلی عزیز است مخصوصاً که با تمام بی ارتباطی های چند وقت اخیر دو بار با تلفن همراهم تماس گرفت و خواهش کرد که بروم عروسیش. وقتی اصرارش را دیدم فهمیدم که دیگر حسی ندارد، شاید نوزده ساله بودم وقتی برای اولین و آخرین بار گفت خیلی زیاد به من علاقه دارد و من خیلی بی غرض گفتم من هم خیلی خیلی بیشتر از برادر نداشته ام دوستش دارم و او شکه شد و ناراحت شد و رفت و رابطه اش را با من ، خواهر کوچکش کم و کمتر کرد ، آنقدر که یادم رفت برادری دارم تا اینکه خیلی ناگهانی نامزد کردم و کمتر از یک ماه بعد شنیدم که او هم دارد ازدواج می کند ناگهانی و دوباره احساساتم به غلیان افتاد ، برادرم داشت داماد می شد و من یادم رفت که مدتهاست که کمرنگ شده ، خودم را رساندم شیراز که شرکت کنم توی مراسمش ، کلی ذوق داشتم و وقتی ما با عروس و داماد رسیدیم اوج احساساتم بود ، از خوشحالی داشتم بال در می آوردم خودم را رساندم به ماشین شان اما یخ کردم همان جا ، حتی نگاهم نکرد و جواب هیجانات من یک سلام سردِ بی نگاه بود ، دلخور شدم اما گذاشتم پای اینکه می خواسته ژست داماد بودنش را حفظ کند اما آخر شب دلخور بودم ، چراکه این ژست تنها برای من تا آخر شب ادامه داشت. کمتر شش ماه بعد از همسرش که گویا کلاهبردار مهریه بوده جدا شد. من هم مدتی بعد در حالی که هنوز عروسی نکرده بودم نامزدیم را بهم زدم و شاید خیلی ها فکر کردند اصلا ما از اول قسمت هم بودیم که نبودیم. برایش آرزوی خوشبختی می کنم . همین حالا یک لحظه دلم پر کشید که بروم شیراز و ببینمش توی لباس دامادی و فراموش کنم دلخوری های گذشته را و مثل خواهری که نداردذوق کنم برای برادرم....

*یعنی اینقدر عوض شدم ؟؟!

*تغییراتم انگار خیلی هم درونی نبوده !

دیروز تو جمع دوستام همه معتقد بودند خیلی عوض شدم ، در جوابشون گفتم زوایای پنهانم ، آشکار شدند. 


*شبنم ، دخترک دهه هفتادی گروهمونِ که به من علاقه خاصی داره. تازگی ها هر چی بیشتر دقت می کنم ، بیشتر متوجه می شم که چقدر شبیه نوجوونی هایِ منِ. مخصوصاً وقتایی موهای فرش از پشت شالش بیرون می زنه ، وقتایی می زنه تو خط لودگی و بلند می خنده ، وقتایی که متوجه منظور نهفته صحبت بچه ها نمی شه و با تعجب نگاه نگاه می کنه و بعدشم اصرار می کنه که همین الان به من بگید منظورتون چی بود...

بودنش حالم رو خوب می کنه ...


*حقوقش دو برابر منه ، توانایی هاش نصف من ، بعد همش خودشو با من مقایسه می کنه ، با اینکه دوستش دارم اما غرغرهاش رو اعصابمِ بدجور . کمتر غر بزن خب ...

*خودمم آیا؟؟!

*از قدیم گفتند : "نو که اومد به بازار ، کهنه میشه دل آزار" 

نو نیومده که ، پس چرا کهنه دل آزار شده ؟


*شیمایِ این روزا حسابی شگفت زده م می کنه ، جوری که گاهی اوقات ازش می پرسم خودتی آیا؟! و بعد عمیق لبخند می زنم...


*خانم "ش" یه چیزی می گه که شاخ رو سرم سبز میشه ! یعنی خانم "ش" خیلی تیز شده یا بنده خیلی تابلو ام؟؟! 

اگه سرخوشی این روزام نبود قطعاً از حرفش دلخور می شدم ، اما الان حسش نیست ، واسه حرص خوردن همیشه وقت هست ..

*قلقک ذهنیِ من

توی ذهنم دارد یک اتفاقهایی می افتد ، به شدت مشغول موضوعِ ممنوعه ای شده که قلقلک می دهد احساساتم را ، آنقدر که من همین حالا بعد از گذراندن یک روزِ کاری مزخرف و بیهوده لبخند دارم روی لب هایم و یک جایی ته دلم دارد قیلی ویلی می رود! 

شاید خیلی هم بد نباشد گاهی وقت ها آدم برگردد به هیجده سالگیش و مثل آن روزها کمی شیطنت کند !  

خوشحالم ، با وجود تمام تلخی هایِ این روزها ...

*دیدار دوستانه امروز!

حال من خوب است ، تا چند ساعت دیگر ساعاتی خوب خواهم داشت کنار دوستی عزیز . نزدیک به یازده سال  می گذرد از آشناییمان ! فکر می کنم آبانماهِ سال هشتاد و سه بود ، حوصله ام سر رفته بود و از موضوعی عصبانی بودم ، برای وقت گذرانی رفتم توی یکی از روم های یاهو مسنجر و آنجا با هم آشنا شدیم ، آن شب چند ساعتی کل کل کردیم و خندیدیم ، آنقدر که حالم خوب شد و غصه هایم کمرنگ شد. چندین بار دیگر چت کردیم و چند باری تلفنی صحبت کردیم ، حالا هرچی فکر می کنم یادم نمی آید اولین بار چطور و کجا همدیگر را دیدیم اما نقطه عطف رابطه مان شاید ولنتاین همان سال باشد ، من برای روز ولنتاین برای دو تا از همکلاسی های دبیرستانم و او هدیه و گل ، کلاس شبکه داشتم ، قرار بود بیاید دنبالم و مرا برساند کلاس ، بعد از کلاس هم با دوستهایم قرار داشتم. وقتی می خواستم پیاده شوم گل و هدیه ی او را دادم و توضیح دادم الباقی را برای دوستانم خریدم که عصر می خواهم ببینمشان. کمی شک زده نگاهم کرد و خیلی معذب تشکر کرد و گفت لازم نبود خودم را به زحمت بیاندازم،  تعجب و تعذبش را گذاشتم به پای تهیه نکردن گل و هدیه اما دلخور نشدم ، رابطه مان آنقدر ساده بود که توقعی نداشته باشم اما همان شب پای تلفن او حرفهایی زد که تا مرز جنون عصبانیم کرد ، می گفت که منظورم را از خریدن گل و هدیه برای این روز که منسوب به روز عشق است درک نمی کند ، می گفت هیچ رابطه عاشقانه ای نداشتیم که بخواهم چنین کاری بکنم و ... 

با حرف هایش حسابی حالم را بد کرد و غرورم را شکست ، تمام تنم داغ شده بود و از شدت عصبانیت می لرزیدم. وقتی حرفهای او تمام شد ، من شروع کردم ، گفتم پیش خودت چه فکری کردی که این حرفها را می زنی ، گفتم برای من معنای این روز یک طور دیگر است ! گفتم مگر کور بودی و ندیدی که من برای همکلاسی هایم هم هدیه خریدم ! گفتم  تا به امروز فقط برایم یک دوست بودی و حالا دیگر نیستی ! گفتم اگر می دانستم اینقدر بی جنبه ای حتماً طور دیگری برخورد می کردم و ...

خلاصه آن شب حسابی از خجالتش در آمدم ، تا نیمه های شب حسابی دعوا کردیم و بعدش هم برای اولین و آخرین بار خیلی مسخره وسط بحث و دعوا پای تلفن خوابم برد . از فردا همه چیز عوض شد، او به خاطر حرف هایش معذرت خواهی کرد اما من ابراز پشیمانی نکردم و هنوز هم پشیمان نیستم!

از آن روز به بعد شکل دوستیمان عوض شد ، شدیم دو تا رفیق واقعی که با وجود تمام فراز و نشیب های زندگی ، با وجود تمام اتفاقات خوب و بد ، خدشه ای به دوستیمان وارد نشد. شاید این روزها به خاطر شرایط زندگیمان کمتر با هم در ارتباط باشیم  اما همچنان دوستیم و جنس دوستیمان فرق دارد با همه دوستی ها ...

خوشحالم حتی به خاطر همین چند ساعت دیدار بعد از مدت ها...