*شهرِ خاکستری

کاش باران ببارد امروز، 

همکارم می گفت صبح اتفاقی دخترداییش را دیده با چشم های پف کرده و صورتی گریان!

دخترداییش گفته برای همکارش گریه می کند که دیروز مرده، جوان بوده و دوتا بچه کوچک داشته،

علت مرگش بی هوایی تهران بوده، مشکلِ قلبی و ریوی داشته،

می گفت تمام دوشنبه را داشته چانه می زده که چهارشنبه نیاید سرکارو موفق نشده که کار را تعطیل کند.

حالا دیگر مهم نیست، شهرِ خاکستری هم او را شکست داد، هم اداره شان را.

کاش باران ببارد امروز،

پرده را کنار کشیدم و هر چند دقیقه یکبار زل می زنم به این شهر خاکستریِ بی هوا،

 و نمی دانم چرا هی توی ذهنم تکرار می شود، تکه ای از شعر قصه دخترای ننه دریا:


دیگه دِه مثلِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

آب به چشمه!؟
حالا رعیت سرِ آب خون می‌کنه
واسه چار چیکه‌ی آب، چل‌تا رو بی‌جون می‌کنه.
نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه
پای دار، قاتلِ بیچاره همونجور تو هوا چِش می‌دوزه

ــ «چی می‌جوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟…»

ــ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!»

*سکوت

از این سکوت های ممتد بیزاااارم!

و ما مدت هاست که درگیر سکوت های ممتد بی شکست شدیم!

*بازنشستگی

با این سرعتی که شهرداری تهران تراکم ساخت و ساز میده، قطعاً وقتی بازنشسته شم در بهترین حالت طبقه دهم یه برج زندگی می کنم!

و آرزوی دیرینه م واسه داشتن چند تا باغچه و رسیدگی کردن به گل و درخت هاش، واسه فراغتِ بازنشستگی رو به گور می برم.

تازه اگر زنده بمونم، 

تازه اگر با این وضعیت داغون معیشتی مجبور نباشم تا جان در بدن دارم کار کنم!!!!

*شوخی

من اصلاً آدم باجنبه ای در زمینه شوخی نیستم! 

نه خیلی با کسی شوخی می کنم، نه خوشم میاد کسی با من شوخی کنه.

مخصوصاً امروز،

مخصوصاً حالا!


*اگر حق انتخاب داشتید، کدوم راه رو انتخاب می کردید؟

جلسه قبل توی کلاس زبان تیچر پرسید :

"اگر برای رفتن به خارج از کشور و موندن توی ایران و تلاش برای تغییر و ساختنش حق انتخاب داشته باشید؛ کدوم راه رو انتخاب می کنید؟"

همه به جز من رفتن رو انتخاب کردند.(کلا هفت نفر بودیم البته)

قطعاً اگر 4-5 سال پیش این سوال مطرح می شد، منم رفتن رو انتخاب می کردم اما حالا می دونم من آدم اون ور آب زندگی کردن نیستم. نه اینکه من توی این چند سال تغییر کرده باشم، نه! فقط شناختم از خودم بیشتر شده.

*این نیز بگذرد!!!!

امروز از اون روزهایی که حمید طالب زاده در وصفش آهنگ خونده!

"همه چی آرومه ، من چقدر خوشبختم و ..."


پ.ن:

نوشتن همین چند تا کلمه یادم آورد که فرودین 90 توی مراسم عروسی عمو جان با پخش این آهنگ بغض گلوم رو فشرد و برای رسوا نشدنم مجبور شدم رفتم توی اتاق و برای چند لحظه ای خودم رو حبس کنم اونجا، بغضم رو قورت دادم و قطره اشکی که از فشار قورت دادنش چکیده بود رو از چشمم رو پاک کردم.چهار سال و اندی از اون روزها گذشته و من رد شدم و گذشتم از تمام تلخی هاش. حالا دیگه شنیدن این آهنگ بغض به گلوم نمیاره، حالا دیگه مجبور نیستم ادایِ آدمهایی رو دربیارم که زندگیشون آرومه و خوشبخت هستند!

همون روزها بود که اینجا رو ساختم و نوشتن توی این وبلاگ رو شروع کردم. مدت هاست دارم به این فکر می کنم که یا اسم اینجا رو عوض کنم یا از اینجا نقل مکان کنم.

با نقل مکان خیلی موافق نیستم، چون اینجا خونه منه.

اما تغییر اسمش...؟؟؟؟!

به نظرتون چه اسمی مناسبه اینجاست؟؟!

*خودکُشی!

با دیدن ماشین های تک سرنشین و شدت آلودگی هوا، یاد یه جمله از مانی میرصادقی توی مستند مادَرکُشی افتادم :

"این مملکت نیاز به هیچ دشمنی نداره، خودمون داریم خودمون رو می کشیم!"

دلم برای آبی آسمون تنگ شده...

*گرسنگی!

گرسنگی فقط مالِ شکم نیست. بعضی از آدمها چشم و دلشون هیچ وقت سیر نمیشه!

شکم گرسنه با خوردن سیر می شه، اما به چشم و دل گرسنه هر چی بیشتر برسه، ضعفش بیشتر میشه...


*صورت مسئله ها را پاک نکنیم!

خواستم از همین جا به مسئولین بگویم:

"برج میلاد، میدان آزادی، کوه هایِ اطراف و ... هنوز توی هاله ی خاکستری دود و دم گم هستند!"

خواستم از همین جا بگویم :

"کمی گوش هایتان را تیزتر کنید، می شنوید صدای سرفه های خشک مردم را! صدای ناله های آدم هایی که روی تخت های بیمارستان ها با هزینه های کمرشکن دارند با مرگ دست و پنجه نرم می کنند و روز به روز بیشتر و بیشتر می شوند!"

خواستم اعلام کنم :

"تعطیلی مدارس یک مسکن موقتی است، لطفاً به فکر درمان باشید!"

دلم خواست از همین جا، به همین اندک مخاطبانی که دارم بگویم :

"هیچ اتفاقی نمی افتد اگر با ماشین های شخصیتان نروید سرکار، نگوید مگر فقط با من مسئله حل می شود! باور کنید که با همین یک نفرها هم حل می شود!"

گاهی باید از خودمان شروع کنیم!

*رفیق ناباب و ذغال خوب

خبر جدا شدن آقای "م" و خانم "ش" با اینکه خیلی دور از ذهن نبود، حسابی ذهنم را درگیر کرده، اینقدر که از دیشب توی دلم آشوب است.

به نظرم طلاق یکی از سخت ترین شکست های زندگی ست.وقتی یک زندگی چند ساله به طلاق ختم می شود، یعنی طرفین می پذیرند برای یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیشان اشتباه کردند. در حالیکه توی هیچکدام از شکست های دیگر زندگی، نقش خودِ خودِ آدم برای یک اشتباه اینقدر پررنگ نیست. 

مثلاً اگر تاجری ورشکست شود، می تواند ربطش بدهد به رکود اقتصادی، به داشتن یک شریک کلاهبردار، به سود بالای تسهیلات بانکی و ...

یا اگر یک آدمی توی رشته تحصیلیش موفق نشود ربطش می دهد به نظام آموزشی، به اساتید محترم، به دانشگاه، به اینکه فقط می خواسته آرزوی پدرش را برآورده کند و ...

و هزاران مثال مشابه دیگر!

اما در مورد ازدواج، مخصوصاً اگر طرفین خودشان دست به کار پیدا کردن هم شده باشند! اگر منجر به طلاق شود، اول آدم را می اندازد به جان خودش که این چه حماقتی بود؟ چرا بیشتر فکر نکردم؟ چرا چشم هایم را بیشتر باز نکردم؟ چرا بله گفتم؟ چرا اینجوری شد؟ چرا نتوانستم کاری برای حفظ زندگیم انجام دهم؟ چرا ...؟!!!!

بعدش اطرفیان می افتند به جانت، در بهترین حالت سکوت می کنند و با غم نظاره ات می کنند، یک جاهایی هم دلداریت می دهند که "حالا طوری نشده که؟ آسمان که نیامده به زمین! خدا را شکر زودتر فهمیدی! خدا را شکر از این بدتر نشد، خدا را شکر ..." و بعد آدم از سکوتِ اطرفیانش، از غم نهفته توی چشم های نزدیکانش، حتی از دلداری های به جا و نا به جایشان بیشتر بهم می ریزد و بیشتر فکر می کند که این چه انتخاب اشتباهی بود؟ یا من کجا زندگیم روشم غلط بود و راهم اشتباهی بود که اینطوری شد؟

در بدترین حالت هم که بقیه می افتند به جانت و مدام اشتباهت را به سرت می کوبند: "خود کرده را تدبیر نیست! خودت انتخاب کردی! می خواستی چشم هایت را باز کنی! و ..." 

بعد از مدتی نگاه غم زده و ترحم آمیز و حرف و حدیث ها تمام می شود. دو تا آدم میمانند که احتمالاً دیگر خیلی خوشبین نیستند، دو تا آدم با یک دنیا خاطره خوب و بد از سالهای اشتراک، دو تا آدم که می ترسند از فردا، دو تا آدم که وقتی حتی بعد از مدتها می روند توی یک زندگی دیگر مدام دارند مقایسه می کنند زندگی امروزشان را با زندگی دیروزشان و فقط خدا کند که دوباره اشتباه نکرده باشند، فقط خدا کند زندگی قبلی مقبول تر نباشد! دو تا آدم که یکیشان مهر مطلقگی دارد روی پیشانیش، آن یکی هم که مرد است و انگ بی تدبیری و بی فکری می چسبد به هیکلش!

حکایت طلاق، قصه رفیق ناباب و ذغال خوب نیست!

می بینی، خوشت می آید، دلت می لرزد، فکر می کنی، تصمیم می گیری و انتخاب می کنی!

و خدا کند که اشتباهی انتخاب نکنی ...