*اولین پست، اولین روز کاری

اول از هر چیزی با تاخیر باید سال نو رو تبریک بگم.

سال نو و چهار هم با تمام خوبی ها و بدی هاش گذشت و رفت و فقط خاطره هاش موند. امیدوارم سال جدید پر باشه از اتفاقهای خوب برای همه تون.

یه عالمه حرف داشتم اما الان نوشتنم نمیاد، فقط کمی دلشوره دارم که احتمالا به خاطر شروع کار بعد از تعطیلاتِ.

زود برمیگردم.

*نبودن

کاش نباشم.

هیچ وقت،

هیچ جا...

*...

روزهای آخر سال با سرعت و پر از خستگی می گذرد، در حالی که عیدی و سنوات که هیچ، هنوز حقوق بهمن را هم نگرفتیم.برای من که نه علاقه چندانی به خرید شب عید دارم، نه خرج خانواده روی دستم نیست، خیلی مهم نیست که توی این روزها موجودی حساب من پنج رقمی ست، تمام فکرم پیش کارگرهای کارخانه مانده که با زن و بچه این روزها را چطوری می گذرانند؟؟!


*مادر بودن!

پیام میدهد که کتاب های ارسالی را خیلی زیاد دوست دارد و جمله هایی که اول هر کدامشان نوشتم کلی حالش را خوب کرده.

از ته دل ذوق میکنم و بیشتر از همیشه دلتنگ پسر خاله ای می شوم که با اینکه مردی شده و فقط هفت سال کوچکتر است هنوز برای من همان پسربچه خاص دوست داشتنی ست.

تفاوت سنیمان زیاد نیست، من هم برادر ندارم اما هیچ وقت فکر نکردم پسرک دوست داشتنی، برادر نداشته من است.

محمد برای من حکم پسرم را دارد. پسری که من از هفت سالگی مادرش بودم.

دخترها مادر بودن را از بازی های بچگی با عروسکهایشان یاد میگیرند اما یادگیری برای من که علاقه ای به عروسک و عروسک بازی نداشتم جور دیگری رقم خورد...

کاش شده بود لا به لای کتابها من را هم ببرند! دلم برایش خیلی تنگ شده...

*یک جمله

مغزم هنگ کرده و دلم گرفته.

فقط به خاطر یک جمله.

همین ...

*اسفند لعنتی!

*یکی بیاید هرطور که می داند و می تواند توی سر یک بنده خدایی فرو کند که دخالت توی همه امور، ممنوع است. حتی شما پسر نفهم مدیرعامل!!


*بعد از عید دیگر نمی خواهم اینجا کار کنم. 

پس مجبورم این دو هفته آخر بیشتر از همیشه کار کنم تا همه کارهای نصف و نیمه ام را به سرانجام برسانم با اینکه از بی صفتی کارفرما به شدت شاکیم اما این گناه جایگزینم نیست که بخواهد کارهای من را انجام دهد.


*کاش خانه مان حیاط داشت، 

کاش حیاطمان باغچه داشت،

دلم می خواست گل بکارم.

دلم برای خانه قدیمیمان تنگ شده.

برای حیاطش، درخت ها و گل بنفشه هایی که هر سال با آقاجون می کاشتیم.

کاش آقاجون زنده بود...


*وقتی مهربان می شود، صبورتر می شوم و تحمل مشکلات راحت تر می شود. بعد تشکر می کنم که مهربان شده و بعدترش فکر می کنم که باید تشکر می کردم واقعاً؟؟!


*کاش اسفند لعنتی زودتر تمام شود...

*س.ک.و.ت!

 وقتی حرفهایم، از زهر تلخ تر است و از نیش مار گزنده تر!

همان بهتر که بمانند بیخ گلویم.

همان بهتر که به تارهای صوتیم فشار بیاورند.

همان بهتر که بمانند،

که بپوسند، 

که بمیرند...

*هم بو شدن!

گاوهای یک طویله هم خو نشوند اگر، هم بو می شوند قطعا! 

با همه اینها خیلی ریلکس لم داده ام روی کاناپه و به حماقت هایش لبخند می زنم.

دست پخت دخترک و هم نشینی با "م" حتما ارزش هم بو شدن را دارد.

با همه اینها پر شده ام از یک آرامش بی سابقه ی عجیب.

باید خوش باشد به خوشی های کاذب و زودگذر.

روزهای سخت خواهند رسید...

*لعنت به زندگی

*صبح که بیدار شدم، علی رغم خواب آلودگی و نیاز مبرمم به خواب بیشتر با لبخند از تختم جدا شدم. 

ایستادم جلوی آینه و دقایقی را صرف رسیدگی به صورتم کردم.

سعی کردم یک لباس شاد بپوشم.

وقتی از خانه آمدم بیرون، یک نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم و با خودم گفتم امروز پر از اتفاقات خوب خواهد بود!

اما گیرهای مسخره آقای مدیر و تماس تشنج آمیز خانم "س" حالم را گرفت.

خیلی خوب است که مشت گره شده ام زیر میز ماند و حواله دهن گشادش نشد.

تصمیمم را گرفتم، سال جدید دنبال کار می گردم...


*عاصی فکر کردم باید بگویم که تمام پنجشنبه وقتی توی آن کافه لعنتی نشسته بودم به خاطرتمان فکر کردم و بیشتر از همیشه دلتنگت شدم. حتی چندباری صفحه پیامت را توی تلگرام باز کردم که سلامی بکنم اما هر بار سلام هایم بدون ارسال پاک شدند.

دلم برای آن روزهایمان تنگ شده .

برای دوستی مان که فرق داشت.

یادت هست همیشه می گفتم ما فرق داریم با بقیه دخترها،

ما هیچ وقت قرارهایمان را به خاطر آنها بهم نمی زدیم.

ما هیچ وقت همدیگر را قضاوت نمی کردیم.

یک روزهایی من می گفتم تو می شنیدی و یک وقت هایی تو می گفتی و من گوش می شدم.

پنجشنبه به چند تایی از دوستانم زنگ زدم، همه شان یک جوری استندبای برنامه دوست پسرشان بودند.

یادش بخیر من و تو هیچ وقت استندبای آنها نمی ماندیم.

دلم تنگ شده برای آن روزها، و برای تو.

لعنت به زندگی...

*تنهاتر از همیشه

یک وقتهایی مثل حالا، دلم میخواهد کسی باشد تا با هم حرف بزنیم از بی اهمیت ترین موضوعات دنیا حتی!

مثلا از آب و هوا بگوییم.

از طرز تهیه املت ،

از خاطرات بامزه بچگی ،

از فیلم، موزیک ، فوتبال تا روزمرگی هامان! 

یک وقتهایی مثل همین حالا، دلم میخواهد همراهی باشد تا برویم از دست فروش های کنار خیابان خرید کنیم بی اهمیت ترین وسایلی که شاید اصلا نیازی هم نداشته باشیم حتی!

یک دستبند دست ساز از منجق و مهره،

یک دست ظرف دردار پلاستیکی،

یک چاقوی آشپزخانه که فقط دو روز اول یک چیزهایی میبرد شاید،

یک تی شرت ارزان یکبار مصرف که بعد از اولین شستن آب میرود و پود می شود.

یک وقتهایی مثل همین حالا، دلم میخواهد یک دوستی باشد تا با هم برویم سینما بنشینیم یک فیلم زرد تماشا کنیم حتی!

بعد هم از سینما بیایم بیرون و بخندیم به انتخابمان،

بعدش هم  کمی حرص بخوریم که چرا پولمان و وقتمان را هدر دادیم!

یک وقتهایی مثل همین حالا،  دلم تنهایی نمیخواد و تنهاتر از همیشه نشسته ام توی کافه تازه کشف شده و می نویسم از چیزهایی که دلم میخواهد و نیست، شانه هایم چقدر خوب هستند وقتی بالا می اندازمشان و می گویم بیخیال!  خودم را عشق است و این تنهایی ناخواسته...


*بهاری

حال و هوایم مثل فصل تولدم بهاریِست.

دیروز ابری بودم،  بارانی و طوفانی،

امروز آفتابیم، 

صااااااااف، آبی و بی ذره ای ابر...


*تصمیمِ من

تصمیم گرفته بودم که آخر هفته بروم مشهد. حتی زنگ زدم برای بلیت و هتل. 

بعد هم به غزاله پیام دادم که ببینم هست یا نه. همین حالا جوابم را داد، قبل از اینکه از تصمیمم بگویم گفت دارم می روم سفر. اما خواست که با شهرشان آشتی کنم. گفت هفته آینده منتظر است. هم خیلی دلم میخواهد بروم، هم خیلی دلم نمیخواهد...

*چاه بی آب و سطل پر آب

*از دیشب توی مغزم تکرار میشه:

 "چاه باید از خودش آب داشته. چاه باید از خودش آب داشته باشه. چاه باید از خودش آب داشته باشه. تو نمی تونی دستی آب بریزی پرش کنی. نمی تونی! نمی تونی! نمی تونی! ..."


*از خونه تا شرکت فقط به یه انتقام کثیف فکر کردم. اینقدر کثیف که بوی گندش مشامم رو پر کرده اما باعث نشده که فکر کنم انتقام، اشتباهه یا اینکه اونا مستحقش نیستند. آدم خوبه درونم اما به آرامش دعوتم می کنه و میگه: "دنیا کارش خوب بلده، به عدالتش اعتماد کن و نذار این بوی گند سهمِ تو باشه."

دنیا و عدالت؟!!!!

اعتماد؟؟؟!

نمی دونم ...


*عنوان به ذهنم نمی رسد!

آره من دنیا رو خیلی جدی گرفتم.

چون خیانت یه آدمی حالم رو بهم زده، قضاوت نابه جا کردم!

آره من خیلی احساساتی هستم و احتمالا خودم رو گم کردم یا شاید هم هیچ وقت پیدا نکردم!!!!

حال بد من به خاطر خیانت یه نفر قضاوت نابه جاست!

نظرات اونا در مورد من قضاوت نیست!؟

من دنیا رو یه طور دیگه شناختم و از یه دریچه دیگه بهش نگاه میکنم.

یاد گرفتم چطوری از شادی دیگران شاد باشم و با غم هاشون غمگین.

من زندگی رو جدی نگرفتم، زندگی رو پذیرفتم با همه خوبی ها و بدی هاش.

فهمیدم نمیشه همه عمر بخندی و شاد باشی و احساس خوشبختی کنی، میدونم گاهی هم بد نیست اگه غم داشته باشی. گاهی غم باعث میشه طعم شادی ها شیرین تر بشه.

من عاشق زندگیم هستم، حتی توی همین روزهایی که متلاشی شدم.

زندگی اینقدر کوتاهه که فرصت نیست که خیلی چیزها رو تجربه کنی، نمیشه همه لذت ها لمس کنی، نمی تونی خیلی از دردها رو درک کنی. اما میشه شبیه سازی کنی واسه خودت. میتونی یه وقتهایی فکر کنی به دو تا عاشق که می شناسیشون و میدونی همین روزها دارن جشن میگیرن شیرینی وصالشون رو. آره می تونی خودت رو جای اونا بذاری و غرق بشی تو رویای شیرین اونا و خوشبختیشون، بعد  از ته دل ذوق کنی از حس نابی که اونا دارن. میتونی لذت ببری از دیدن شادی تو چشمای یه پدر توی پارک وقتی داره با بچه هاش بازی میکنه و بلند میخنده. چون ممکنه که تو هیچ وقت فرصت نکنی که عاشق بشی، شاید هیچ وقت نتونی به عشقت برسی. شاید هیچ پدر نشی، شاید هیچ وقت مادر نشی اما میتونی چشم هات رو ببندی احساس خوش اون آدما رو واسه خودت شبیه سازی کنی  و لذت ببری.

حتی اگه فکر کنی که بدبخت ترین آدم روی زمین هستی نمیتونی همه دردهای دنیا رو درک کنی. مازوخیسم ندارم اما فکر میکنم گاهی لازمه بری توی رویا و بعضی دردهایی که میبینی رو برای خودت تداعی کنی. تداعی درد دیگران گاهی یادت میاره که چقدر خوشبختی، گاهی کمکت میکنه که اشتباه اونا رو تکرار نکنی، گاهی هم باعث میشه قضاوت نکنی بقیه رو.

من عاشق زندگیم.

حتی توی همین روزای سخت.

حتی وقتی سیاهی سایه می ندازه رو سرم.

نه سختی و سیاهی ،نه خوشی و سپیدی، نه خنده و نه اشک هیچ کدوم موندگار نیستن.

همه چی در گذره،

مثل عمر

مثل زندگی

مثل آدم ها.

و من عاشق زندگیم،

عاشق خودم و آدمها....

*نزدیکم به انتها

دارم از پا در میام.

دارم از نفس می افتم.

دارم تموم میشم.

دیگه چیزی نمونده تا ته ش...

*کاتالیزورهای نفرت انگیز

احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم.

دیشب پرسیدم:

"پارسال که رفتید اصفهان، آقای "م" رفته بود دیدن دخترک؟"

لحظه ای سکوت کرد و بعد  گفت:

"بله، متاسفانه!"

زیر پایم خالی می شود با بله گفتنش و زندگیم روی یک دور تند و آزاردهنده از جلوی چشم هایم می گذرد. بغض می کنم و اشکهایم بی اختیار سرازیر می شود. یادم می افتد به دردهایم و زخم های عمیق آن روزها! پرتاب می شوم به گذشته و مرور می کنم دردها را. چهار سال گذشته اما چقدر نزدیک است!انگار همین دیروز بوده!!!!

بعد فکر می کنم به دخترک و خانم "ش"، چقدر با هم فرق دارند. فاصله شان از زمین است تا آسمان! 

مغزم تلخ  می خندد وقتی در مقام مقایسه حتی توی یک مورد هم دخترک برتری ندارد به خانم "ش".

بعد فکر می کنم روزهای آخر بهمن بود که رفتند سفر ، همان سفری که او گفته بود کاریست!!! واقعاً هم کاری بود، از ریشه زد!

و عید بود که خانم "ش" رفت که طلاق بگیرد و روزهایش آخرش برگشت تا دوباره شروع کنند.

می دانم غیر از قضیه دخترک و حتی قبل ورودش با هم مشکل داشتند و فقط احتمالاً دخترک نقش کاتالیزور را ایفا کرده.

با این حال از کاتالیزورها بیزارم.

می دانم خیلی وقتها حتی بدون حضور آنها زندگی ها ختم به جدایی می شود و خیلی وقتها همین زودتر جدا شدن ها خیلی بهتر است، اما این از گناه آنها کم نمی کند. بوی خیانت می دهند، بوی لجن! 

خانم "ش" آنقدر باهوش بود که حضور دخترک را حس کند و آنقدر مغرور، که به زبان نیاورد که فهمیده.

از دیشب مغزم دچار تهوع شده و توی دلم یک تاول چرکین شروع به رشد کرده.

گفت قبل از رفتنم به اصفهان ماجرا را نمی دانستم و وقتی هم که فهمیدم دعوا کردم و تلخ شدم. 

مغزم بلندتر و تلخ تر می خندد.

-اما موندی و موندنت مهر تائید زد به کارش. من بودم نمی موندم!

فقط می گوید:

"درسته، اشتباه کردم. اما مطمئنم که "ش" قطعا با یکی بهتر از "م" آشنا میشه، بیچاره "م" که تا دنیا دنیا بگرده مثل "ش" رو پیدا نمی کنه."

شاید همینطور باشد، شاید همینطور بشود اما این حرفها حالم را خوب نمی کند، بغضم سنگین تر می شود و فرود اشکهایم سریعتر.

احساس می کنم از یک جای بلند سقوط کردم. احساس می کنم که متلاشی شدم.

*تفاوت

*یک وقتهایی مثل این روزها عمیقاً احساس تنهایی می کنم !


*دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید.

برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از سر وظیفه کاری انجام میدهم.

مثلاً گاهی با تمام خستگی هایم به خواهرکم کمک می کنم که تمرین های ریاضیش را بنویسد.

برای آنهایی که دوستشان دارم، گاهی از خودم می گذرم، یعنی ایثار می کنم.

مثلاً وقتی مامان حالش خوب نباشد، می مانم توی خانه، با اینکه عمیقاً دلم می خواهد بروم خانه فلان دوستم مهمانی.

اما برای او فرق می کند. یعنی تا حالا که اینطوری بوده. همه برخوردها، کارها و رفتارهایم برخاسته از یک خواستن عمیق بوده.

مثلاً وقتی خیلی زیاد خسته بودم و صبح زود باید می رفتم سرکار، با تمام وجودم رفته ام آن سر شهر تا برسانمش خانه شان. هیچ وقت فکر نکردم حالا که ماشین دارم وظیفه دارم چون هوا سرد است یا چون دیر وقت است او را ببرم تا خانه شان! می روم تا آن سر شهر چون از صمیم قلبم می خواهم که کنارش باشم.

یا مثلاً اگر حالش خوب نباشد و دوستانم برنامه شاد داشته باشد، می مانم پیش او، چون بودن کنار او را به برنامه شاد دوستانم ترجیح می دهم.

برای آنهایی که دوستشان دارم گاهی کارهایی از سر وظیفه انجام می دهم، گاهی هم از خود گذشتگی می کنم اما از آنهایی که دوستم دارند، توقعی که ندارم هیچ، دلم هم نمیخواهد از این مدل رفتارها و عکس العمل ها!

پس دوست ندارم برحسب وظیفه کاری بکند، از فداکاری هم خوشم نمی آید.

کاش فقط بخواهد، عمیق و قلبی! بدون حس وظیفه شناسی، به دور از ایثار...

*سوال!

*از روزهای آخر سال بیزارم.

از این آدمِ عصبیِ بی حوصله یِ مزخرف بیزارم.

از سردردهایِ بی درمان ، بیزارم.

گفتم دو هفته ای برود و نباشد.آنقدر فرصت برای با هم بودن داریم که مجبور نباشد منِ مزخرفِ این روزها را تحمل کند تا نیاید یک روزی مثل همین دیشب که به رخم کشید یک سال و نیمِ پیش، تویِ سختترین روزهای زندگیم همیشه کنارم بوده! 


*لطفاً بگویید اگر با معشوقه تان قرار داشته باشید و عشقتان از شب قبلش منزل یکی از دوستانش باشد، ساعت قرارتان را موکل کند به دیرترین وقتی که امکان دارد و چند ساعتی قبل از قرار بگوید:

"بچه ها گفتند که نرو تا بیشتر باهم باشیم، من هم خیلی دوست داشتم که بمانم ولی چون دلم تنگ شده و به تو قول دادم گفتم نه!"

"شما از این حرف چه برداشتی  می کنید؟؟؟!"

*زن بودن

شاید بهتر باشد پستم را با یک سوال شروع کنم!

*توی تصوراتان خدا یک زن است یا یک مرد؟!


حدس می زنم اکثراً، شاید هم همه اگر بخواهند خدا را تصور کنند شبیه یک مرد تصورش می کنند.

برای من خدا یک پیرمرد با مو و ریشِ بلندِ سفید است که یک ردای سفید هم پوشیده.

اما چرا؟!

چرا همه خدا را در هیبت یک مرد می بینند، در حالی زن ها جلوه آفریدن هستند وقتی کودکی را نه ماه درون خود می پروند و بعد به دنیا می آورند؟!

از یکشنبه که بحث آزاد کلاس زبانم درباره زندگی دوباره و حق انتخاب زن بودن یا مرد بودن بود، این سوال توی ذهنم می چرخد با اینکه شاید ظاهراً هیچ دلیلی برای آمدنش توی ذهنم وجود نداشته باشد!

توی کلاس هفت تا خانم هستیم و یک آقا. هر هشت نفرمان می خواستیم توی زندگی بعدی جنسیتمان همان باشد که حالا هست! دلایل انتخابمان جالب بود، دو تا خانم ها که مسن تر از بقیه بودند و بچه داشتند میخواستند باز هم زن باشند، چون بچه دارند، مادر هستند، خانه را تمیز می کنند، شستن ظرف و لباس وظیفه شان هست، باید غذا درست کنند و ... بعد از پایان حرفهایی این خانم ها معلممان که یک آقای جوان است با خنده و ته مایه های تعجب گفت : "دوست دارید کوزت باشید؟ اینهایی که شما گفتید شبیه زندگی کوزت بود!"

سه تا از خانم ها که جوان تر هستند، ازدواج کردند و همگی خانه دار هستند، میخواستند زن باشند، چون مرد بودن وظیفه های سنگین دارد،و مردها باید سخت کار کنند برای پرداخت خرج و مخارج زندگی، باید تلاش کنند برای گرداندن یک زندگی، باید دو سال بروند سربازی و گویا مردها،  چیزی شبیه یک کارت بانک باشند و خلاصه زن بودن شرایط بهتری دارد ! البته اگر خارج زندگی می کردند که دیگر نور علی نور بود، چون زن ها توی خارج آزادی های بیشتری دارند! 

یک خانم دیگر هم بود که  ازدواج کرده اما خانه دار نیست، داور فوتبال است. او می خواست زن باشد چون زن ها احساسات رقیق تری دارند، چون می توانند مادر بودن را تجربه کنند که با تمام دشواری هایش یکی از تجربه های ناب دنیاست!

تنها آقای کلاس هم دوباره مرد بودن را انتخاب کرد، چون معتقد بود مردها قوی تر، باهوش تر، آینده نگرتر، مدیرتر، فعال تر و خلاصه مجموعه ای هستند از ترهای مثبت نسبت به خانم ها! 

جالب اینکه به جز من و تا حدی آن خانم داور همگی قبول داشتند که مردها مجموعه ای هستند از  همین ترها!

و حالا دارم فکر می کنم شاید دلیل مرد بودن خدا توی تصوراتمان برمیگردد به باور همین ترها، حتی برای من که از وقتی درکِ نسبی نسبت به بودنم پیدا کردم همیشه گفتم زن و مرد برابر هستند! 

انگار بعضی باورهارا  با پتک کرده باشند توی مغز آدمها که حتی اگر ظاهراً باورشان نداشته باشی یک  جایی  قدم علم کنند.

سالهاست که فکر می کنم به برابری زن ها و مردها ایمان دارم. سالهاست که تمام تلاشم را می کنم که نشان دهم قدرت دارم، باهوشم، زرنگم، که خواستن برایم توانستن است! که آینده نگرم و به قول آقای همکلاسم فقط نوک بینیم را نمی بینم، سالهاست که سعی می کنم انجام بدهم همه کارهاییکه گفته اند زن ها نمی توانند! روی پای خودم ایستادم و از ایستادگیم لذت بردم. 

اما حالا تصور کردن خدا در قالب یک پیرمرد سفید پوش ذهنم را به چالش کشیده! اینکه هیچ وقت و در هیچ کجا، حتی برای یک لحظه خدا را زن تصور نکردم. اینکه شاید من هم در لایه های زیرین ذهنم مردان را به کمال نزدیکتر می بینم!!!


من یک زن هستم،می دانم که زن بودن گاهی درد دارد، مثل درد وحشتناک عادت ماهیانه، مثل درد طاقت فرسای زایمان! 

گاهی هم بسیار سخت است. مثل وقت هایی که دیرتر می روم خانه و باید جانم برسد به لبم کسی مزاحمت ایجاد نکند یک وقت، مثل تابستان ها که باید هزار من لباس بپوشم مبادا موجبات گناه دیگران باشم! 

اما من باز هم زن بودن را انتخاب می کنم.

شاید کمی خنده دار باشد اما من خوشحالم از اینکه زنم چون وقتی خیلی احساساتی می شوم با اینکه از گریه خوشم نمی آید، می توانم بدون خجالت گریه کنم. چون هیچ وقت کسی به من نگفته" زن که گریه نمی کند!"

زن بودن را انتخاب می کنم چون می توانم انتخاب کنم که مادر باشم، می توانم انتخاب کنم نه ماه موجودی از جنس خودم که نیمی از وجودش از من است را با خودم حمل کنم، حتی اگر حالا دوست نداشته باشم.

زن بودن را انتخاب می کنم، که باور کنم برابر بودنمان را و باور کنند که برابریم.

...

*دلتنگم!!!

مدتی ست که حالم خوب نیست، این روزها فشار کاریم چند برابر شده با این حال می خواستم بدون شکوه و شکایت و غرغر کارهایم را کامل و بی نقص انجام دهم، آنقدر که همان مدت کوتاه وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی را هم از توی برنامه روزانه ام حذف کردم اما دیروز خانم "س" با یک تماس خشونت آمیز کارهایم را برد زیر سوال!!! من هم وقتی دیدم سر و کله زدن با یک احمق یکی از بی فایده ترین کارهای دنیاست گوشی را بی هیچ حرفی قطع کردم. قطع تماسم آتشی شد به جانش آنقدر که زنگ زد به آقای مدیر و ده دقیقه ای بی وقفه جیغ کشید. با حمایت صددرصدی مدیر حالم بهتر نشد.

کاش این روزها را باد ببرد...