من نمی توانم ناجی همه آدم ها باشم!
وقتی آدم ها آگاهانه چاه را انتخاب می کنند، فقط می توانی بایستی و بیننده باشی.
اگر هم مثل من دل دیدنش را نداشته باشی، می توانی پشتت را بکنی به ماجرا و زانوی غم بغل کنی...
پ.ن :
باید می نوشتم که یادم بماند، سکوت کردم چون چاره ای نبود!
یک نورِ دلنشین از جنس امید دلم را روشن کرده!
ده روزی می شود که رویاهایم تبدیل شده اند به آرزوهای دور و دراز اما دست یافتنی.
ده روزی می شود که آرزوهایم را دنبال می کند و لبخند می زنم و توی دلم قند آب می شود.
فردا شاید نیمی از راهِ رسیدن به آرزوهایم طی شود، شاید هم نور امید تابیده شده توی دلم خاموش شود!!!
می دانم حتی اگر خاموش شود باز هم گاهی توی ذهنم رویا می بافم و مثل همین امروز صبح، مثل همین ده روز، با بافتنشان لبخند می زنم...
رویا بافی باشد یا آرزوهای دور و دراز! فرقی نمی کند من برای رسیدن به تک تکشان تلاش خواهم کرد و ایمان دارم یک روزی، یک جایی به دستم خواهند آمد، حتی اگر آن روز فراموش کنم که دست آورد امروزم آرزوهای دیروزم بوده....
یه جوری میگه : "خب ترافیکه، مقصر که من نیستم!!!"
انگار من واسه رسیدن به شرقی ترین نقطه تهران از غربی ترین نقطه ش با هلیکوپتر اومدم!
آخرین روز کاریِ هفته به اندازه صد سال خسته ام و طبق معمول ساعت لج کرده باهام!
مغزم داره آلارم میده، بیب بیب، بیب بیب...
حس می کنم یه سفر کوتاه، از نون شب واجب تره برام!
اما با این وضعیت اقتصادی، تنها کاری که می تونم انجام بدم، فتوسنتزه!فتوسنتزززز!!!!
دیروز پارت دوم کلاس زبانم به علت مرگ مادرشوهر تیچر برگزار نشد.
توی پله های کلاس زبان بودم که عاصی توی تلگرام پیام داد که برویم کافه، قبل از پیامش داشتم فکر می کردم از ساعت چهار و نیم تا آخر شب توی خانه چه کاری می توانم انجام بدهم؟! با وجود خستگیِ مفرط و بی خوابی های این روزهایم دلم نمی خواست بروم خانه و تنهایی کز کنم روی تختم!
از کلاس زبانم تا خانه مان پیاده کمتر از ده دقیقه راه است، و از خانه مان تا کافه توی ترافیکِ قفلِ عصرها یک ساعت و نیم!
عقلم حکم می کرد که بروم خانه و استراحت کنم، اما دلم می گفت برو کافه!
به دلم گوش کردم.
همیشه پیروی از دل و احساس اشتباه که نیست هیچ، خیلی هم درست تر از حکم عقل است. مگر آدم چند سال زنده است که همیشه تصمیمات منطقی بگیرد؟ که همیشه بگوید این کار عقلانی نیست؟
همکارم صبح وقتی فهمید دیروز دوباره اینهمه راه آمدم تا نزدیک شرکت، تا با دوستم بروم کافه، چشم هایش گرد شد و گفت که دیوانه ام! گفت باید می ماندم خانه و استراحت می کردم تا سرماخوردگیم بهتر شود!!!
راست می گوید، شاید من دیوانه ام اما به نظرم گاهی دیوانه بودن خیلی هم بد نیست!احتمالاً آدم های خیلی منطقی وقتی که میمیرند با خودشان دنیای از حسرتِ کارهایی که دلشان میخواسته انجام بدهند و عقلشان منعشان کرده را میبرند زیر خاک. این موضوع برای آدم های خیلی احساسی هم اتفاق می افتد، آنها میمیرند با دنیایی از حسرت، که به خاطر تصمیم های اشتباهیشان نصیبشان شده.
خوابیدن و استراحت کردن هم خوب است و هم مهم، اما نه به آن اندازه که بین دیدن دوستی که ماهاست موفق به دیدن هم نشدیم و شاید باز هم خیلی طول بکشد تا برنامه هایمان را جفت و جور کنیم با هم و نرفتن آنهمه مسیر توی ترافیک و ماندن و خوابیدن، دومی را انتخاب کنم!
پس رفتم ماشین را برداشتم و بعد از یک ساعت و نیم رانندگی خودم را رساندم به کافه.
چند روز پیش تولدش بود. دلم میخواست برایش هدیه بگیرم اما قرارمان آنقدر غیرمنتظره بود که مجبور شدم خودم را راضی کنم فقط به گرفتن یک دسته نرگس.
فصل نرگس که می شود دلم می خواهد برای خودم و برای همه آنهایی که دوستشان دارم نرگس بخرم، بوی زندگی می دهد، بوی دوست داشتن های عمیق...
تعطیلی کلاس زبانم خوب بود. انتخابم برای رفتن و دیدن دوستم بهتر...
امروز اولین جلسه کلاس مکالمه زبانم هست،
از ساعت 2:30 به مدت دوساعت.
دیروز رئیسم گفت درخواستی بنویسم که شش هفته می خواهم سه ساعت زودتر بروم تا آقای مدیر در موردش اظهار نظر کند که این سه ساعت در شش هفته که جمعاً می شود هیجده ساعت، در یک ماه و نیم چون در جهت پیشرفت شغلیم است، چطور برایم محاسبه شود!؟
درخواستم را نوشتم و تحویل دادم، می دانم رئیسم همان دیروز نامه ام با پاراف مدیر را تحویل واحد مالی-اداری داده اما از جوابش اطلاعی ندارم. نمی دانم این هیجده ساعت می رود پای مرخصی های استحقاقیم که گویا اینجا خیلی هم استحقاقش را ندارم یا به قول حسابدارمان می شود مرخصی تشویقی؟
یک کاری قرار بود انجام بشود که نشد. سر بند انجام نشدنش از دیروز صبح توی دلم رخت میشستند. مدت هاست به معجزه افکارم ایمان پیدا کردم، اما نمی دانم چرا برای این یکی دلم شور می زد.
همین چند دقیقه پیش مامان تماس گرفت، تماسش نوید خوش خبری می داد.
گفت خواستم بگویم که خیالت راحت شود.
خیالم راحت شد...
بی شک یکی از راه های احساس خوشبختی، شیفت دیلت کردن توقع هایی ست که می دانی باعث درد می شوند.
مثلاً توقع داشته باشی فلان دوستت که برایش مهم نیستی، به خواسته هایت توجه کند!
یا مثلاً توقع داشته باشی فلانی که معمولاً بودنت را یادش می رود، گاهی برای دیدنت تلاش کند...
خیلی بد است که نمی توانم نسبت به آدم هایی که خوشم نمی آید ، برخورد مهربانانه ای داشته باشم؟
اندک آدم هایی که بدم می آید ازشان، کاملاً به این حسم واقف هستند و خیلی وقت ها شده که این موضوع را به زبان آوردند!
مثلاً گفتند:
"چرا از من خوشتون نمیاد؟" یا "خانم فلانی که با من خیلی بد هستند!" یا "ببخشید که مزاحمتون شدم، مخصوصاً که شما اصلاً هم از من خوشتون نمیاد!"
همین الان چوپوق یکی از این آدم ها رو چاق کردم. سعی کردم برخوردم خیلی مودبانه و خیلی خصمانه باشد.
می شد که ملایم تر برخورد کنم، شاید آن همه تلخی نیازی نبود، اما نتواستم
زبانم تلخ شد و رنجاندمش و جالب اینجاست که حتی ذره ای پشیمان نیستم...
یک تناقض عجیبی دارم در مورد خیلی زود گذشتن این روزها و خیلی طولانی بودنشان. یعنی وقتی به تقویم نگاه می کنم و مثلاً می بینم امروز سه شنبه پانزدهم دی ماه است، چشم هایم گرد می شود و با تعجب توی ذهنم تکرار می شود جمله : "چقدر زود گذشت این هفته، یا این ماه، یا این سال!!!"
اما با مرور خاطراتم، یا کارهایی که انجام دادم و یا اتفاقاتی که پیش آمده حس می کنم که زمان زود که نگذشته هیچ، کمی هم کش دار بوده!
طول زندگی کوتاه است اما می شود عرضش را زیاد کرد.
و من خوشحالم و خوشبخت که این روزها عرض زندگیم طویل است...
حس کردم باید یادآوری کنم، اکثر آدم هایی که چند ماه پیش در منا کشته شدند شیعه بودند!
اگر ابراز احساسات و فوران خشمِ به این شکل جایز بود که نبود، باید چند ماه پیش فوران می کرد که نکرد.
جمعه عصر بعد از مدت ها رفتم خانه یکی از دوستان دوران دانشگاهم. توی یکی از محله های پایین شهرخانه ی کوچکی دارند.
خودش، خواهرش و برادرهایش همیشه به خاطر خانه کوچکشان و به خاطر محله شان شاکی بودند و من همیشه سعی می کردم جوری برخورد کنم که نقطه ضعفشان (که از نظرِ من نقطه ضعف هم نیست) جلوه ای نداشته باشد.
اما اینبار خواهر دوستم چنان گریه می کرد که دلم ریش شد.
دخترک رفته دانشگاه و گرافیک خوانده، به سبب رشته تحصیلیش حساسیت خاصی روی انتخاب لباس هایش و هارمونی رنگهایشان دارد جوری که حالا دیگر ظاهرش با محله شان هارمونی ندارد. نه اینکه جلف باشد، نه اینکه تیپش مثل بچه های هنر که معمولاً پاتوقشان چهارراه ولیعصر و دانشکده هنر است باشد، نه! فقط چند لول بالاتر از دخترکان در و همسایه می گردد.
محل کارش هم آن بالاهاست، اگر اشتباه نکنم توی یک فرهنگسرا، یا شاید هم آتلیه ی شیک کار می کند و به قول خودش همه همکارانش ساکن همان دور و بر هستند.
دخترک از خانواده اش، از شرایطشان، از محل سکونتشان سبقت گرفته! دلش می خواهد ازدواج کند، پسرهای در و همسایه و دوست و آشنا را در حد و اندازه ی خودش نمی بیند و آنهایی هم که خودش می پسندد، با فهمیدن شرایطش او را لایق خودشان و خانواده هایشان نمی دانند.
گویا همین چند روز پیش یکی از همکارانش که ماهاست اصرارِ زیادی برای آمدن به خواستگاریش داشته و دخترک هر بار به بهانه ای موضوع را به آینده ای نا معلوم موکول می کرده، به خاطر به درازا کشیدن کارشان اصرار می کند که برساندش منزل! رگ غیرتش قلنبه شده بوده و نمی توانسته بگذارد آن وقت شب همکاری که شاید در آینده همسرش هم بشود، تنهایی برود!
دخترک بعد از کلی چک و چانه راضی می شود که آقای همکار، همراهیش کند و با خودش می گوید یک جایی خیلی قبل تر از رسیدن به پایین محله و خانه شان پیاده می شود و الباقی مسیر را با تاکسی می رود اما از آنجایی که آقای همکار یا زیادی غیرتی بوده، یا می خواسته خانه دلبر را یاد بگیرد و یا شاید هم گامی در جهت خود شیرینی و نزدیک شدن بردارد، راضی به پیاده شدن و رفتن بانو در اواسط راه نشده و ایشان را تا جلو درب منزلشان همراهی می کند!!!
حالا خجالت های دخترک و آب شدن و توی زمین فرو رفتنش یک طرف، اظهار نظر همکار محترم در مورد محل زندگیشان و کوچه باریک و دلگیرشان هم طرف دیگر!
مردک نه گذاشته و نه برداشته خیلی رُک و پوست کنده گفته فلانی هیچ فکر نمی کردم خانه تان اینجا باشد! نگفته بودی خانه تان اینجاست!!! من چطوری مادرم را بیاورم اینجا؟؟!
دخترک را با چند جمله زیر پاهایش له کرده، آنقدر که دلش مردن می خواست.
گریه می کرد اما گاهی اشک هم دردی را دوا نمی کند!
از آن روز ذهنم درگیر شده، دارد دنبال مقصر می گردد و به هیچ نتیجه ای نمی رسد.
مقصر دخترکی ست که دلش خواسته از شرایطش پیشی بگیرد؟!
مقصر خانواده ای ست که نتوانستند و یا نخواستند همراه با بچه هایشان به جلو بروند؟
مقصر آقای همکار است که نتوانسته و یا نخواسته دخترک را با همین شرایط بپذیرد و یا حداقل جلوی زبانش را بگیرد؟!
مقصر جامعه ی ماست که معیار سنجشش برای خوبی آدم ها، ظاهرشان، جای خانه شان، پولِ توی جیبشان شده؟!
آخر هفته ام سینمایی بود که برای فیلم های در حال اکران این روزها نوعی افراط محسوب می شد.
چهارشنبه در مدت المعلوم را دیدیم، سینما و دیدن فیلم، تنها راهی بود که برای بیشتر کنار هم بودن به ذهنمان رسید.
بد نبود، اما خوب هم نبود. برای وقت گذارنی مناسب بود، برای اجتماع ما موضوعی حائز اهمیت بود اما نه با این بیان! طرح مسئله و شیوه ی حلش برای من جالب نبود.
پیشنهاد ازدواج موقت برای حل مسئله جوانان، حداقل برای من راهکار جالبی نبود.
اینکه آدم خودش را متقاعد کند که با خواندن یک آیه با یک نفر محرم می شود و بتواند عطشِ هوسش را فرو بنشاند، همان قضیه گذاشتن کلاه شرعی ست.
همخوابگی فقط برای خاموش کردن یک هوس آنی، به هر شکلی، با هر روش و منطقی تنها یک جواب دارد!
یعنی اگر این عمل گناه است، صیغه کوتاه مدتِ محرمیت باعث شستن و پاکیش نمی شود...
دیشب هم که مامان را بردم شیفت شب!
بد نبود، اما خوب هم نبود. یک فیلم معمولی، با یک موضوع معمولی، با یک سکانس پایانیِ غیر واقعی!
غیر واقعی نه از لحاظ پایان داستان! آخرین سکانس و کارِ قهرمانِ مرد برایم یک طوری غیرقابل لمس بود.
فقط سکوتِ افراطیِ مرد توی مشکلاتِ مشترک زندگی، برایم یادآور سکوت او بود وقتی مشکلات از همه جا روی سرش خراب می شود و من وقتی موضوع را می فهمم که یا حل شده باشد یا گذشته و تمام شده باشد!!! و احتمالاً گاهی اوقات هم هیچ وقت نفهمم و فقط کوهی از علامتِ سوال و تعجب توی مغزم تا مدت ها رژه خواهند رفت و در انتها یک روزی، یک جایی، حل نشده و خسته، پا فرار خواهند گذاشت...
*قفل سکوت بینمان شکست،
پرونده شادنا خیلی سربسته، بسته شد.
ساعتها قدم زدن حتی تویِ این سرما، قلبم را لبریز از حس خوشبختی کرد.
*یکی از همکارانم دارد ازدواج می کند،
با اینکه دوستش ندارم، با اینکه به نظرم کمی بدجنس و خیلی موذی ست اما شنیدن خبر ازدواجش لبخند نشاند روی لب هایم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.
دوشنبه عصر یک آدم آشنا از یک شماره ناشناس با گوشیم تماس گرفت. خودش را با نام فامیلش معرفی کرد و خیلی بی مقدمه، خشک و رسمی پرسید:
"من آخرین بار کی با شما صحبت کردم؟"
شنیدن صدایش همیشه باعث تند شدن ضربان قلبم می شود، استرس می گیرم و تنم می لرزد از درون. دلم نمی خواهد بگویم می ترسم، اما واقعاً می ترسم، حتی اگر برای هیچ آدمی ترسم قابل توجیه نباشد.
در جوابش گفتم:
"دو هفته پیش خواستید برایتان نقشه یِ فاز دو بکشم با اتوکد، قرار بود خبر بدهم که از مشغله زیاد فراموش کردم."
دروغ گفتم، فراموش نکردم، فقط دلم نمی خواست کارش را انجام بدهم. میخواستم جلوی ترسم بایستم و حرفش بیاندازم روی زمین.
داد زد، درست مثل همان روزهایی که پر از تنفر و ترس بودم، حتی نوشتن همین یک جمله و یادآوری آن روزهای سیاه بغض مینشاند توی گلویم!
"من الان رو نگفتم، پرسیدم که کلاً چه رابطه ای باهم داشتیم؟چند وقتِ که هیچ ارتباطی نداریم؟؟"
هول شده بودم، ترسیده بودم، داشتم می لرزیدم و هیچ دلیل و توجیهی توی آن لحظه نداشتم برای این رفتارش. بدون هیچ فکری گفتم:
"دو سالی می شود که ارتباط خاصی نداریم باهم."
با صدای آهسته تر اما با همان حالت حرصی پرسید:
"کلاً چه رابطه ای باهم داشتیم؟"
و من به دروغ گفتم:
"هیچی"
دلیل دروغم را هم نمی دانم، شاید چون واقعاً دلم میخواست که جوابم "هیچی" باشد.
او هم احتمالاً می خواست "هیچی" را بشنود.
خنده ام می گیرد، بالاخره یک روزی، یک جایی، توی یک موضوع خاص هر دو نفرمان یک چیز خواستیم که آن هم "هیچی" بود.
جوابم راضیش کرد، تلفن را قطع کرد اما من چند ساعتی لرز داشتم و بغض داشتم توی گلویم. یک جورهایی هم از خودم بیزار بودم که اصلاً چرا تا این حد دگرگون شدم؟! چرا جواب سوال هایش را اینطوری دادم؟! چرا ترسیدم؟! چرا وقتی داد زد من بلند تر فریاد نزدم؟!
احتمالاً با این کارش می خواست به یک آدمی ثابت کند که جز او هیچ وقت، هیچ رابطه ای با هیچ آدمی نداشته!!!
خنده ام می گیرد، چقدر آن آدم می تواند احمق باشد که باور کند مردی تا سی و شش، هفت سالگی منتظر آمدن حضرت والا شده باشد!
چرا که بیشتر تاکیدش روی گذشته هایی بود که من حضور داشتم و او اصرار عجیبی داشت به بودنم و به ماندنم و به هیچ وجه زیر بار نمی رفت که من نیستم، که نمی خواهم باشم، که نباید باشم!
او می خواست که آن روزها را انکار کند،
او می خواست خواستن های آن روزهایش را پنهان کند.
خوشحالم برای این انکار!
آدم وقتی چیزی که توی گذشته اش بوده را انکار می کند یعنی به این نتیجه رسیده که خواسته ی آن روزهایش اشتباه بوده و من خوشحالم که بالاخره پذیرفت که من، برای او یک انتخاب اشتباهیم و خوشحال ترم که با وجود تمام ترس هایم، با وجود آن همه استیصال که آن روزهای سیاه درگیرش بودم شریک انتخابش نشدم...