*خودشیفتگی !

عاشق خودمم

عاشق شونه هام

که اینقدر محکمه که تکیه گاه نمی خواد

که اینقدر سبکه که می تونم راحت بندازمشون بالا بگم بی خیال !

عاشق خودمم

عاشق چشم هام

که اینقدر چیزهای عجیب دیده که از هیچی تعجب نمی کنه

که اینقدر می فهمه که بعضی چیزا حتی ارزش دیدن نداره !

عاشق خودمم

عاشق دلم

که اینقدر شکسته اما بازم می تپه

که اینقدر زخم خورده اما بازم بلده که گاهی باید بخشید !

*زبان شناسی

" یه کم باهاش خوش و بش کن ! اینکه دیگه زنِ ! "

متاسفم برات رئیس که نمی فهمی خیلی چیزا رو ، از ادبیات صحبت کردنت حالم بهم می خوره حتی اگه مدرک دکترات رو در زمینه زبان شناسی بیاری که باور کنم زبان شناسی خوندی تا هر بار با مطرح شدن این موضوع با اون پوزخندی که خودتم معنیش رو خوب می دونی نگات نکنم !!!!

*شادنا!!!

وقتی اسمش تو گوشیت ترکیبی از اسم و فامیلش باشه !

لعنت به فیسبوک

لعنت به وایبر

لعنت به همه شبکه های اجتماعی مزخرف این روزها

شادنا !!!

چند روزه دارم فکر می کنم یعنی چی ؟!

فقط خوب یادمه روز تولدم وقتی این اسم روی صفحه موبایل خاموش و روشن می شد و من پشت فرمون حتی نمی تونستم درست بخونمش ...

یه بار دیگه هم تو کافه گیو ! معذرت خواهی بابت جواب دادن به یه تماس کاری !!! و طولانی شدن تماس ! بعدش متلکِ جلف دوستش که می گفت : " مشکوک می زنی ! "

از درون آتیش گرفتم اما دارم می لرزم ...

لعنت به این ساعتهایی که نمی گذرن !

دلم گوشه دنج کافه رو می خواد ،

لعنت به اینا که حقوق ندادند ...

*سمبل حماقت

امروز از اون روزهاییِ که نمی گذره ، همش چشمم به ساعتِ ولی مگه می گذره ؟!

دلم اتاقم رو می خواد ، تختم ، بالشم ، لحافم و گوشی موبایل و ریپیت وانِ آهنگِ "بزن زیر گریه چشات تر بشه"

دلم نمی خواد هیچکس بپرسه چته ؟! چرا گریه می کنی ؟ یا چرا کز کردی گوشه تختت ؟!

دلم نمی خواد هیچکس بدونه چیه که داره وجودم رو می خوره ، چیه که داره نابودم می کنه .

دوست ندارم هیچکس نصحیتم کنه و بگه این راه و این چاه ، خودم می دونم راه کدومِ چاه کدوم ، فقط نمی خوام انتخاب کنم دوست ندارم برم جلو ، دلم سکون می خواد ، سکوت می خواد و یه کم تنهایی !

دلم نمی خواد فلش بک بزنم به گذشته م ، مخصوصاً به اون نقطه تاریک و عذاب آورش

دلم نمی خواد به آینده فکر کنم ، به تصمیم هایی که شاید مجبور باشم بگیرم

خسته ام و بریدم .

خسته ام از مرور اشتباهاتم ، از اعتراف دردناکشون توی ذهنم

بریدم دیگه وقتی هنوزم می دونم اما اشتباه می کنم ، کاش حداقل نمی دونستم ...

سمبل حماقت میشم این روزها اگه به زبون بیارم حرفهایی که توی ذهنم هی تکرار می شه هی تکرار می شه و تکرار می شه !

و در عجبم که امروز چرا نمی گذره این ساعتهای لعنتی ...

*تولد

هیجده ساله بودم ، فکر می کردم عاشق شده ام ! اولین تولدش بود که من بودم . عطر خریدم اگر اشتباه نکنم دیویدف بود ، رنگش آبی تیره بود ، یک بوی خاصی داشت که سلیقه آن روزهایم بود . دوست داشتم پست آنقدر دقیق باشد که روز تولدش هدیه اش برسد و پست آن سال خیلی دقیق بود ، صبح تولدش رسید ، چقدر خوشحال بود و چقدر خوشحال تر بودم ...

حالا ده سال گذشته ! چقدر همه چیز تغییر کرده ، من ، او ، آرزوهایمان ، شرایط زندگیمان و ...

شاید تنها چیزی که عوض نشده تولدش باشد ، نه آذر !

دیشب توی وایبر تنها نوشتم : "تولدت مبارک"

و او تنها گفت : "مرسی از اینکه به یادم هستی" ...

*شانس هویجی!

امروز دلم سکوت می خواست و تنهایی و اگه امکان داشت تا ظهر ادامه داشته باشه که دیگه بسیار خرسند می شدم ، دقیقاً همین امروز قبل از اینکه من برسم همه تشریف فرما شده بودند ، شانس که نیست هویجه ، هویج !!!

*پیری!

تاولهای چرکین ،

زخم های کهنه ناسور ،

دردهای آزاردهنده ، 

بغض های لعنتیِ سنگین ،

اشک های بی پایان ،

کابوس سیاهِ شک ،

دست و پا زدن در ورطه تاریک ناامیدی ،

چه زود پیرم کرد ...

*امان از این دهن ، داد از این قبا !

باز ما دهن باز کردیم ،

به تریج قباش برخورد !

آخرشم نفهمیدم ایراد از دهن ماست ،

یا قبای او ؟!

گل بگیرن اون دهن رو !

پاره کنن اون قبا رو !

بلکه ما هم یه نفسی بکشیم ...

*پرسش و پاسخ

امروز باید به یه پرسش ، پاسخ بدم که دلم نمی خواد !

هنوز مطرح نشده

یعنی می تونم امیدوار باشم که تا چهار ساعت دیگه هم عنوان نخواهد شد ؟!

*سلامتی

ناهار رو از خونه آوردم ! رژیمی ، بدون روغن و سالم ...

خداحافظ غذای چرب چیلی !!!

سلام سلامتی

*حسرت

کینه از یه آدم روی قلبم سنگینی می کنه ، اما نمی تونم ببخشم ! حسرت داشتن چیزهایی که می تونستم داشت باشم و اون با خودش برد نمیذاره فراموش کنم ، نمیذاره ببخشم !

کینه از یه آدم قلبم رو سیاه کرده و من می خوام که ببخشم ، اما نمی تونم ببخشم ! وقتی دلتنگ شیمایی می شم که اون با خودش برد !

*گناه!!!

از شرق تا غرب تنها به این فکر کردم که اگر کسی قابل دزدیدن باشد ، از گناه دزد کم می شود ؟

از شرق تا غرب گریه کردم ، نه برای آدمی که دزده شد !

برای خودم اشک ریختم ،

برای آرزوهایی که چند سال پیش دفنشان کردم ،

برای باورهایم که یک شبه فرو ریختند ،

برای مرگ اعتمادم اشک ریختم ، 

برای کشته شدن اعتماد به نفسی که دیگر زنده نشد ،

برای کینه ای که قلبم را سیاه کرده ...

*اولین و آخرین ...

*اول اینکه از جایی که رفتم واسه مصاحبه زنگ نزدند و این یعنی اینکه مقبول واقع نشدم ! اینقدر اون روز حرص خوردم که یه کم تیپم غیر رسمیِ اون وقت کارمندهای اون شرکت همه قرتی ، مانتوها کوتاه و رنگی و همگی با شال و روسری بودند !


*دیروز از ظهر تا عصر با دوست عزیزم بودم ، برنامه کرج رفتنشون کنسل شد ، با هم رفتیم ناهار خوردیم ، بعدشم رفتیم پارک آب و آتش و پل طبیعت ، خیلی خوب بود ، مخصوصاً که بعد از بارندگی هوا اونقدر آلوده نبود که نشه از اون بالا شهر رو دید .

داشتن دوست خوب نعمته واقعاً و من تمام دیروز تو این فکر بودم که کاش اینقدر از هم دور نبودیم !!!!

یه چیزی که توی رابطه دوستم و همسرش نظرم رو خیلی جلب کرد این بود که وقتی داشتن صحبت می کردن که مثلا :

-شش ماه پیش بود که فلان کار رو کردیم ، آره مهدی شش ماه پیش بود نه ؟

-آره عزیزم شش ماه پیش بود .

یا برعکسش اگه آقا موضوعی رو تعریف می کرد آخرش می گفت :

- مریم همین جوری بود دیگه نه ؟

- آره عزیزم !

مدام در حال اشتراک گذاشتن نظرهاشون و کارهاشون بودند ، در مورد کوچکترین تصمیمات از همدیگه نظر می خواستند و آخرش باهم تصمیم می گرفتند و جالب بود که این رفتارشون ، صمیمیت و احترامی که بین شون بود خیلی طبیعی بود ، من که واقعا لذت بردم ، رابطه شون بیشتر از اینکه عاشقانه باشه ، یه جور دوست داشتن و احترام عمیق بود . 

شاید چون این دوست من از بین تمام دوستهام تنها کسی بود که سال اول - دوم دانشگاه برای اولین بار با آقا مهدی دوست شد و این اولین رابطه اینقدر ادامه پیدا کرد که شد آخرین و بالاخره پارسال به ازدواج ختم شد . شاید هم ویژگی های خاص اخلاقی خودش مثل مهربونی زیاد ، صبوری ، خوش اخلاقی و اینکه چیزی به اسم حسادت و کینه تو وجودش نیست باعث شده که رابطه شون اینجوری باشه ...

در هر حال خیلی خوشحالم به خاطر این زندگی ، این آرامش و خوشبختی که نصیب بهترین دوستم شده ... 

*فکر کنم نمی دونه که ...

*هوا خیلی خوبه ! دیشب قدم زدیم و لذت بردیم ، بارون نم نم بود ، هوا هم زیاد سرد نبود ، آلوده هم نبود !

دستاش سرد بود ، حالش زیاد خوش نبود اما بازم خوب بود .

صدای بارون خوبه و خوبه این سکوت !


*چند تا پست نوشتم که همه رفت تو چرکنویس ، چون حال خوشم یهو ناخوش شد با شنیدن صدای دوست عزیزم که داشت گریه می کرد . می خوام ببرمشون کرج ، همش تعارف می کنه و میگه نمیخوایم مزاحمت شیم و از کار و زندگی بندازیمت فکر کنم نمی دونه که چقدر برام عزیزه ! فکر کنم نمی دونه که بودنش چقدر حس خوب به من می ده ! فکر کنم نمی دونه که به خاطر خودمه که می خوام پیشش باشم ، پارسال هم به خاطر خودم بود که واسه عروسیش ظهر با هواپیما رفتم شیراز و فردا صبحش هم برگشتم ، دیدنش توی لباس سفید وقتی که خوشحالی تو چشماش بیداد می کرد یکی از ناب ترین حسهایی بود که می تونستم تجربه کنم !

اسم گروهمون زمان دبیرستان دو تافته ، چهار تا بافته بود ! من و اون عضو ثابت بافته ها بودیم ! اون چهار تا هی جاشون عوض می شد ، از عضو ثابت تافته ها هیچ خبری نداریم ، رزیتا اما بیشتر وقتها تافته بود ، پارسال بعد از سالها تو عروسی یکی از بچه های گروه(سانیا) دیدمش ، شوهر کرده بود و حسابی تافته جدا بافته شده بود احتمالاً چون شوهرش پسر یکی یه دونه یکی از میلیادرهای شیراز بود ، سانیا هم که رفت اون ور آب و بعضی وقتا کم و بیش از طریق فیسبوک و وایبر و ... از حالش خبر دارم و انسیه هم که یکی دو سال بعد تموم شدن درسمون به دلیل نامعلومی با همه قطع ارتباط کرد ، همون سالی که پیش دانشگاهیمون تموم شد از ایران رفت ، خودش نمیدونه اما من و این دوست عزیز توی اینستاگرام پیداش کردیم ، عکس از خودش نمی ذاره (چون مذهبی ، سنتی بودن همون وقتا هم) اما از همسرش و سفرهای دور دنیایی که می رن عکسهایی می ذاره و ما از طریق کامنت های زیر عکسها کم و بیش از زندگیش خبر داریم . حالا فقط من موندم و اون که بعد از ازدواجش تو جنوبی ترین نقطه ایران زندگی می کنه و حالا بعد از یک سال و نیم اومده تهران و فکر می کنه اینکه می خوام ببرمشون تا کرج واسه من زحمته ! فکر کنم نمی دونه که ...

*مصاحبه 2 !

*دیدن دوست دوران دبیرستان بعد از یک سال و اندی با اینکه کوتاه بود ، با اینکه همراه با همسر و فامیل همسر بود ، اما حال منو خیلی خوب کرد !


*دارم میرم واسه مصاحبه ، الان آدرس گرفتم ، فقط مسیرش خیلی واسه من چپ اندر قیچیه ! حالا تا ببینیم چی پیش میاد و خدا چی می خواد ...


*صدای بارون هم که عالیه !!! و من بدون چتر می خوام بزنم به خیابون . فکر کنم به سرماخوردگی بعدش می ارزه ...

*یک محبت مرغوب!

*قرار بود پروژه زیرگذر عابرپیاده میدون آزادی 60 روزه جمع شه اما با اینکه 65-66 روز گذشته ظاهراً که هیچ پیشرفتی نسبت به 50 روز پیش نداشته و این چیزی که من میبینم حداقل صدوپنجاه شصت روز دیگه کار داره و این یعنی حداقل پنج ماه!! و باز این یعنی حداقل پنج ماه دیگه بنده هفته ای شش روز ، صبحها تو ترافیک شدید و مزخرف باشم !

شیش تا جمله نوشتم پانزده تا روز و شونزده تا حداقل و ده تا یعنی و اما و اگر آوردم ....


*بارون داره میاد ، هوراااااا !

حالا اسیدی باشه ، چه اشکالی داره مگه ؟! مهم نیست اصلا ! مهم اینه که بعد بارون چند ساعتی هوای پاک استنشاق می کنیم و ریه هامون همچین لذتی توام با تعجب می برن ، خودمون هم کلی دچار احساسات از نوع عقشولانه می شیم ...


*یه دوست خیلی خوب برای بنده یه شالگردن بافته و از دیشب با این کارش یه دنیا احساسات خوب سرازیر کرده تو قلب من ! یعنی از دیشب یه عالمه خوشحالم و فکر می کنم این شالگردن بهترین هدیه ای که تا امروز دریافت کردم ، جنس بعضی از محبت ها فرق داره و من این مدل محبت رو دیشب تازه تجربه کردم ، ممنونم دوست خوبم ...

*دوربین مدار بسته از نوع مخفیش

از صبح تنهام ، از صبح آهنگ شاد می ذارم و به حالت نشسته کمی قر میدم

حالا دارم به این فکر می کنم اگه آقای پ. دوربین مداربسته مخفی داشته باشه چقدر موجبات شادیش رو فراهم کردم الکی !

آخه چند وقت پیش از مدیرعامل یه شرکت شنیدم دوربین مداربسته مخفی داشته و یکی از کارمنداش که از قضا کلید داشته روزهای تعطیل می اومده اونجا و بی خبر از همه جا کارهایی می کرده !! که بعد از فهمیدن ماجرای دروبین مجبور میشه آب بشه و فرو بره تو زمین ...

بدشانسی به این میگن ...

*مصاحبه!!!

دایی جان تماس گرفتند و فرمودند الان برم واسه مصاحبه !!!

روم نشد بگم امروز اصلا تیپم مناسب نیست ، یعنی من بدون اینکه شرکت بخواد همیشه بسیار مثبت میام سرکار ، یعنی تیپ می زنم اداری در حد بنز ! اما امروز نمیدونم این چه کاری بود کردم ؟! مثلا می خواستم کمی متفاوت باشم روحیه م عوض شه ، اونوقت از شانس قزم قورتکی یا شایدم غزم قورتکی بنده همین امروز باید برم واسه مصاحبه ؟!

نه این درسته واقعاً؟!

*یک تشکر ویژه !

یعنی من موندم تو کار خدا ! با وجود اینهمه آدم کی وقت می کنه اینقدر زود مسئله طرح کنه و امتحان بگیره ؟؟!

بنده همین دیروز موقع مطالعه این پست وبلاگ عاصی جان ابراز کردم که هیچ از پارتی بازی و این حرفا خوشم نمیاد و بعد هی تو دلم گفتم آفرین شیما ، تو چقدر خوبی !!! جایی که کار می کنی و خودت پیدا کردی و این خودتی که تلاش می کنی پیشرفت کنی و در راه این پیشرفت هیچکس بهت کمک نمی کنه !!! یعنی واقعا صد آفرین که هر چی داری از هوش سرشار خودته (هیچی ندارم ها ، تو ذهنم الکی خودم رو تشویق می کردم) !!! بعد دقیقاً همین دیروز به محض ورود به منزل (یعنی میگم به محض غلو نمی کنم ها ، هنوز تو اتاقم نرفته بودم واسه تعویض لباس) مامان گفت : "راستی ! داییت امروز زنگ زد گفت بهت بگم فردا بری شرکت ... صحبت کنی از شنبه هم اونجا بری مشغول شی !!!! " منم که اون لحظه یادم نبود از صبح چه چیزهایی گفتم و فکر کردم ، به حدی ذوق مرگ شدم که حد داشت و حساب نداشت ، آخه شرکته خیلی حسابیه یک ، دوم اینکه تو ذهنم همون لحظه گفتم اینجا دیگه دایی جان پشتمه و جای پام خیلی محکمه !!!

حالا از همون دیشب ، بعد از گذر مدت کوتاهی به این نتیجه رسیدم که اینا همش کار خداست ، یعنی خدا خیلی زود ، همچین بهم گفت شیما خانم زیادی ادعات نشه ! شما هم پارتی باشه خوب پایه ی بازیی !

این اولین بار نیست که خدا اینقدر زود بهم یادآوری می کنه که خیلی ادعام نشه و بهم نشون می ده بسته به شرایط من هم تصمیم هایی می گیرم یه روزی اطرافیانم رو به خاطر این مدل تصمیم گیری سرزنش کردم ...

با نوشتن این پست دلم گرفت از خودم ، اما خدایا ممنونم به خاطر همه چیز ...

*ماندگاری!!!

*وقتی به حال دیروزم تو این ساعت فکر می کنم ، می فهمم هیچی تو این دنیا موندنی نیست ...


*تازه اول هفته س ، اما من اینقدر خسته م که دلم میخواد فردا نیام سرکار ! مخصوصاً که اینا به تنها چیزی که فکر نمی کنن اینه که زندگی به سبک فتوسنتز هم تا یه جایی جواب می ده به خدا !!!!


*دلم هوای شیراز رو کرده و حافظیه ،

کاش یه کم نزدیکتر بود حداقل ...


*امروز واسه ناهار فقط من بودم همکارم آقای ه. ، به جای اینکه ناهار از دیزی لند2 مزخرف بگیریم ، املت درست کردیم و خوردیم . بسیار بیشتر از غذاهای چرب و چیلی رستوران چسبید و من رو بیشتر مصمم کرد واسه حفظ سلامتیم از منزل غذا بیارم .