*دورکاری!

یادمه تو دانشگاه تو یه درسی که نمی دونم چی بود یه مبحثی بود که فکر کنم اسمش دورکاری بود ! که اونجور که یادمه کاری بود که کارمندها باید کارهاشون رو تو خونه انجام می دادند و نیازی نبود هر روز کله سحر پاشن تو این ترافیک مزخرف سر صبح برن سرکار!!! از صبح عجیب دلم دورکاری می خواد ، اینقدر که حتی به ذهنم رسید کاش یه جایی سریداری چیزی بودم که کارم و محل زندگیم یه جا می شد !! یعنی در این حد ! مخصوصا که دیشب باز هم نتونستم بیشتر از سه ساعت بخوابم . نمی دونم این چه سریه که تا قبل از اینکه برم توی تخت گیج و منگ خوابم جوری که دیشب تو ترافیک مزخرف غرب به شرق ، شرق به غرب که به خاطر داروهای مامان بعد از کار بهم تحمیل شده بود چند باری حس کردم پشت فرمون داره خوابم می بره اما وقتی رفتم تو تخت از ساعت یازده تا نزدیکهای سه صبح داشتم تلاش می کردم بخوابم .

خواااااابم میاااااااد!

پ.ن : یحتمل این تلاش چند ساعته توی رختخواب ملال آورتر و خسته کننده تر و انرژی داغون کننده تر از بقیه کارهای روزم باشه.

حالا هی تو جواب نده من زنگ بزنم

اصلا دوست دارم قوانین خودمو زیر پا بذارم*

اصلا می خوام بچه پررو باشم

اصلا می خوام مطمئن شم که آبی از تو گرم نمیشه


*وقتی یکبار زنگ زدی به کسی جواب نداد صبر می کنی خودش تماس بگیره ، چون حتما نمیشه ، نمیتونه یا نمیخواد که جواب بده.

*عشق آتشین

یک بنده خدایی هم هست که بسیار ابراز احساسات عاشقانه دارد نسبت به من !

درست است که من پاسخی به این احساسات بسیار شدید عاشقانه نداده ام !

اما ایشان بسیار پافشاری نموده و می فرمایند که همه زندگیشان را در راه این عشق آتشین خواهند داد !

و باز هم اما !

طی چند وقت اخیر چندباری کارم پیششان گیر افتاد

که هر بار به صورت محسوس و نامحسوس از مساعدت خودداری نمودند!!!

و حالا من مانده ام که قسم حضرت عباس را قبول کنم یا دم خروس؟؟؟!

*افکار پراکنده ذهن در هم من!

* دیروز بعد از کار تنهایی نرفتم کافه ، گفت : منم میام ! اینقدر آویزون بودم که حال مخالفت هم نداشتم ، اما بد نشد طبق معمول با شیوه های خاص خودش از آویزونی درم آورد!!!

قطعاً من خیلی خوشبختم ...

* دیشب یه دوست خیلی قدیمی بعد از مدتها زنگ زد ، نه خوشحال شدم نه ناراحت ، تنها حسی که داشتم غافلگیر شدن بود ! یه زمانی وقتی هنوز خیلی بچه بودم فکر می کردم مرد زندگیم میشه !!!! یادمه یازده سال پیش وقتی تصادف کردم و تا نزدیک مردن رفتم شب قبله اون اتفاق برام ایمیل فرستاده بود که شیما خیلی نگرانتم ، دلم الکی شور می زنه ، برات صدقه گذاشتم ، تو رو خدا به محض خوندن ایمیل با من تماس بگیر ... اون وقتا فکر می کردم که شاید صدقه اون منو برگردوند

* دو شبه که سه ساعتم نخوابیدم ، چشمهام می سوزه و قرمز شده ... خوابم میااااااد!

* دیشب بعد از اینکه رسیدم خونه واسه یه لحظه یادم اومد بین عروسکهای یادگار جوونی و نوجوونی دنبال خرسی بگردم اما نمیدونم چی شد که اینکار رو نکردم ، حس می کنم اون قسمت کوچولوی مغزم که مربوط به منطق میشه به شدت میخواد منو از اون اتفاق ، از اون سالها دور کنه !!! اما می دونم هر چقدر هم که دور بشم بازم نمی تونم ببخشم اون دزد قابل رو ...

*یه خاطره همین الان یادم اومد از دزد قابل که اون روزا خیلی مطمئن نبودم که وجود خارجی داشته باشه و اتفاقا یه پست هم همین جا در موردش نوشتم ، بعد سالها تازگی ها فهمیدم دزد قابل دلیل اون همه سردی بوده !!! گرچه بنده خدا به کاهدون هم زده بود ، وقتی پریروز با "ر" در موردش حرف می زدیم میگفت به خاطر تیپش ، ماشینش و احتمالاً ولخرجی های احمقانه ش فکر میکرده خیلی بچه مایه س و تا روزی که زنش می شه هم نمی فهمه نه انگار خیلی هم خبری نیست ، گرچه همین الانش هم زیادی از سرش زیاده ...


پ.ن :

نمی دونم چرا این چیزا رو نوشتم ، حال خودم هم بد شد از این حرفای خاله زنکی اما خدا رو چه دیدی شاید نوشتن این درد و دلهای خاله زنکی و پرهیز از خودسانسوری حداقل اینجا حال منو بهتر کنه!!!

*بی حوصلگی

بعد از کار میرم کافه

امروز خودم می خوام که تنها باشم

نه اون حوصله قیافه آویزون من رو داره

نه من حوصله دارم نقش آدمای خوشحال رو بازی کنم

*دل تنگی !!

یه دلتنگی الکی داره منو خفه می کنه

یه تخت صورتی که بالاش جیمی بود ، گوزن و خرسی

فکرم رفت پیش خرسی که کجاست؟؟!

نمی دونم ، شاید عصر باید برم دنبالش بگردم !!!

هدیه ولنتاین بود !

دیر اومد خونه

نگرانش شدم

خیلی نگران شدم چون سابقه نداشت دیر بیاد ، گوشیش رو جواب نده !!!

وقتی اومد با خرسی و اون جعبه خوشکل و قلبهاش کلی غافل گیر شدم

قلبم پر شد از عاشقی

بغضم گنده تر شد الان ، موقع قورت دادنش چند قطره اشکم اومد

چه اعتماد کاملی بود!!!!

چه دزد قابلی بود !!!!

آره من از ناراحتی دزده خوشحال شدم اما از بعدش یاد اون روزا داغونم کرده

یه دلتنگی الکی داره منو خفه می کنه

عکس یه تخت صورتی که حالا بالاش چند تایی عروسک دیگه س آتیشم می زنه...


پ.ن :

*من قطعا مازوخیسم دارم که اینجوری شخم می زنم گذشته هام رو!!

*کینه ای نیستم اما تا دنیا دنیاس نمی بخشمت دزد قابل!!

*اصلا نمی خواستم اینا رو بنویسم اما نمیدونم چی شد که نوشتم...

*یک - هیچ به نفع اون

دیشب من باختم !

اما از مدل باخت ایران جلو آرژانتین که هیچی از ارزشهاش کم نشد !

یک - هیچ به نفع اون


پ.ن :

*اگه آخر شب تا اون سر شهر می رم بی دلیل از لجبازی نیست می خواستم باختم باارزش باشه

*دیشب بهش گفتم یادم می ره اما دروغ گفتم ، می بخشم اما فراموش نمی کنم

*بغض تو گلوم از یه نارنگی بزرگتر ، اما قورتش می دم ...

*شک

بعد از مدتها من و کافه مون و تنهایی

آغاز روزهای تلخ

من تلخ

او تلخ

و دستهایی که از سردی یخ زده

بغض بزرگی که شکسته شد

اما بی فایده بود

زار زدن با صدای بلند هم آرامم نکرد

من شک میکنم

او قهر میکند از شک من

او نمی داند شک ، درد فروخورده سه ساله من است

او نمی داند بزرگترین باخت زندگی من سه سال پیش با اعتماد بی قید و شرطم رقم خورده

حالا می دانم شادی دیروزم بیهوده ترین شادی زندگیم بود

غم آنها در مقابل شکست من بی فایده است

غم آنها شکستنم را درمان نمی کند

حالم خوب نیست

او نیست

تنهایی هست


دلم خیلی گرفته

حس می کنم باید با یکی حرف بزنم

باید با یکی درد و دل کنم

اما هیچکس نیست !!!!


*اعتراف

امشب از فهمیدن اینکه زندگی یکی خیلی خوب نیست و یه نفر اومده که نقش چوب بی صدای خدا رو داره براش خوشحال شدم

از ته دلم با صدای بلند خندیدم و گفتم : می بینی چوب خدا صدا نداره!!!

-آره خودشم میگه اینا از آه و نفرینه شیماس!!!!!!!!

من نفرین نکردم اما گاهی با مرور خاطراتم آه کشیدم و بغض کردم

حالا از این شادی عذاب وجدان دارم

یعنی من آدم بدیم که از ناراحتی یکی دیگه بلند و از ته دل می خندم؟؟!!

*ماهی و گربه

دیروز بالاخره موفق شدم برم سینما و فیلم ماهی و گربه رو ببینم ، یک فیلم ! یک تجربه !

یه فیلم متفاوت بود ، تدوینش خاص بود ، فیلم برداریش تا حدی فرق داشت .

فقط همین رو می تونم بگم ، چون متاسفانه از فیلم و سینما فقط نگاه کردنش رو بلدم ، ولی قطعا برای کسایی که تو این رشته درس خوندن و اطلاعات دارند می تونه بسیار جالب توجه باشه ...

*چرکنویس ها

پنج‌شنبه 12 خرداد 1390

سر قراری که با خودم و خدا گذاشته بودم نماندم و انگشتانم از قلبم فرمان گرفت! 

نمی دانم منطقم را کجا جا گذاشته ام که دیگر نیست؟! 

شاید همان جایی باشد که خودم را و دلم را جا گذاشتم!! 

نمی دانم خوب است که این روزها مدام این احساسم است که پیروز می شود بر عقلم یا نه؟! 

همه می گویند اشتباه است اما من دوست ندارم باور کنم... 

من دوست ندارم باور کنم که مهم نیستم٬که اهمیتی ندارم آنچنان که باید داشته باشم 

من دوست ندارم خیلی چیزها را باور کنم 

دوست دارم چشمانم را ببندم و از این روزها لذت ببرم اما کسانی که دوستم دارند با گفتن حقایق٬تلخم می کنند 

کاش به اینکه جای خودم٬دلم٬منطقم و غرورم را جا بگذارم خودخواهیم را جا می گذاشم آنوقت نمی ماندم،می رفتم..

دوشنبه 28 بهمن 1392

ساعت هشت شبه و من یه عالمه خسته م و کلی کار باید انجام بدم که حوصله انجام هیچ کدوم رو ندارم فقط دوست دارم بخوابم و به هیچی هم فکر نکنم ، دوست دارم الان بخوابم و صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شم ، خیلی بده که تا صبح بارها و بارها از خواب بیدار می شم ، دلم خواب پیوسته می خواد ؛ خواب بدون دغدغه .

فکرم زیادی مشغوله ، همش دارم فکر می کنم به فرداها و به حال ، دیگه وقت فکر کردن به گذشته رو ندارم ، حتی فرصت نیست که حسرت بخورم و خودمو محاکمه کنم واسه کارهایی که توی گذشته انجام دادم ، تنها چیزی که توی گذشته هست و منو مشغول خودش کرده انسیه س! اونم فقط به خاطر اینکه نمی خوام اون باشم ! اما انگار از هر چی بیشتر فرار کنی بیشتر دنبالت می آد ، من دارم می شم اون بدون اینکه خودم بخوام !!!

وقتی ازش می پرسم منو به چی می فروشی ؟ عصبانی می شه! چرا؟؟! مگه وقتی من رو به اون ترجیح داده فردا کسه دیگه رو به من ترجیح نمی ده؟ چرا باید از واقعیت ها فرار کرد؟ زندگی همینه ، یه جور معامله ، گاهی سود داره ، گاهی هم ضرر ، یه وقتایی هم علی السویه ؛ آخرشم که می شه از هر دستی بدی از همون دست پس می گیری همون قانون عمل و عکس العمل که خدا رو شکر ماله من سالهاست تو قسمت عکس العملش مونده ، یه جورایی شدم تماشاچی ، بقیه تصمیم می گیرن منم زحمت می کشم نگاه می کنم . خسته هم شدم دلم می خواد یه نه بگم که محکم باشه ، یا یه آره بگم که از ته دل باشه ، این آره و نه ها از این حالت منفعل درم میاره و می افتم تو قسمت عمل !

چهارشنبه 30 بهمن 1392

باز هم بغض و اشکهایی که کنترل نمیشن!مرگ ، مرگ یه پدر مهربون ، یه همسر خوب که همیشه خنده رو لباشه

شنبه 17 اسفند 1392

من  بد  کنم  تو  بد ،  مکافات  دهی!

پس فرق میان من و تو چیست بگوی!

من بد ! تو خوب!من بد ! تو خوب!من بد ‌! من بد ! من بد ! من بد ! من بد !تو خوب ! تو خوب ! تو خوب ‍‍!

خسته م

آدم بده خسته س

یکشنبه 10 فروردین 1393

دلت که بگیره فرق نمی کنه کجا باشی...

یکشنبه 24 فروردین 1393

فردا یک هفته می شه که من کارم رو ، میزم رو ،‌ اتاقم رو ، پرستیژ کاریم رو رها کردم و شدم راننده آژانس!!!! 

بله بنده انتخاب کردم به جای اینکه پشت میز بشینم و از صبح تا عصر یه جو مسمومه پر دروغ رو تحمل کنم و یواش یواش بشم از جنس اون آدما اونجا رو ترک کنم و فعلا یه مدتی تا دوباره کار پیدا می کنم بشم راننده آژانس ! 

جالب اینجاست که راضیم ، حس می کنم آزاد شدم  ، رانندگی کردن توی این شهر شلوغ پر ترافیک با تمام سختی هاش به من آرامش می ده و خوشحالم و خدا رو شکر می کنم به خاطر همه چیز  

سه‌شنبه 26 فروردین 1393

امشب سوزاندم دلم را

و سوختنش را به تماشا نشستم

حالا دیگر دنیای من خاکستریست

نه سفیدی با تو بودن

نه سیاهی بی تو بودن

من بی تو!

باز هم من بی تو...

سه‌شنبه 26 فروردین 1393

شاید فقط خدا حالم را بداند،تنها به این فکر می کنم که بعد از او چه کنم؟؟!من بی او،یعنی من خالی،یعنی من بی دلخوشی،یعنی من بی دلگرمی،یعنی من تنهایی،یعنی سردی،یعنی سیاهی،یعنی غم،اما مهم من نیست،مهم او هست و خوشی هایش،مهم او هست و خوشبختیش،خود کرده را تدبیر نیست،باید خودم را سرزنش کنم،باید خودم را بسوزانم،باید خودم را بکشم،باید خودم را ...

من نفس می کشم،من زنده ام،اما فقط زنده ام،زنده ام چون نفس می کشم،چون قلبم می زند،چون هستم که باشم،انگار که باید باشم،باید تاوان بدهم،این روزهای بدون او،این ساعتها،این لحظه ها،تاوان است؛تاوان،تاوان ندیدنم،تاوان کور بودنم،تاوان خریتم

خدایا به من صبر بده

چهارشنبه 27 فروردین 1393

خدایا چقدر بهت التماس کردم که اونو از من نگیر؟چقدر؟؟! داغونم خدا ، داغون،خدا چرا؟خدا از حالا میخوام بد بشم

خدا می خوام باهات قهر کنم،آره میخوام باهات قهر کنم،همینو می خواستی مگه نه؟!

خدا دیگه دلم به حال هیچکس نمیسوزه،حتی دیگه دلم به حال خودمم نمی سوزه

حتی خودم

می فهمی؟؟!

باشه خدا هر کاری می خوای بکن

هر کاری که میخوای بکن

هر کاری

من دیگه باهات قهرم

دیگه باهات قهرم

یکشنبه 21 اردیبهشت 1393

دوباره کارمند شدم و پشت میز نشین! چهارشنبه رفتم واسه مصاحبه که البته فرمالیته بود و برعکس همه جا که باید منتظر بمونی تا باهات تماس بگیرن ازشون وقت خواستم تا شرایط رو بررسی کنم و تا جمعه شب خبر بدم و جمعه شب بعد از کلی فکر کردن و سبک سنگین کردن قضایا و مشورت با خانواده و دوستان تصمیم گرفتم که برم . الان که فعلا راضیم ، میزم رو دوست دارم ، کارم رو دوست دارم و اگر بعضی ها بذارن کلی جای رشد دارم . اگر اینجا موندنی بشم این میشه اولین کارم تو رشته خودم که طراحی یه شهرک نسبتا بزرگ توی شماله . تیم طراحی به جز من حرفه ایی و با تجربه ان و این موضوع من رو می ترسونه . می ترسم از اینکه کم بیارم و بدم میاد از اینکه بقیه همکارها فکر کنن دلیل حضور من اونجا داشتن بند "پِ" . گرچه اگه بخوام واقع بینانه به موضوع نگاه کنم دلیل حضورم توی اون شرکت آشنایی با دکتر "ج" و محبت بی پایانش به من و خانوادمه و این جریان استعداده زیاد من که دکتر عنوان می کنه یه بهانه س...

جمعه 3 مرداد 1393

دلم میخواد با یکی حرف بزنم ، دلم میخواد گریه کنم ، دلم میخواد...

چهارشنبه 8 مرداد 1393

دل تنگی ، نگرانی ، عشق ، نفرت ، حماقت ...

پنج‌شنبه 6 شهریور 1393

پنجشنبه شب و تنهایی...

چهارشنبه 12 شهریور 1393

این روزها زیاد فکر می کنم به تنهایی هایم...

شنبه 15 شهریور 1393

آمده ام سفر حالم خوب شود . آمده ام حال و هوایی عوض کنم ، آسمان آبی ، هوا آفتابی ، هوا عوض نشد ! حال من نیز !!!

شنبه 26 مهر 1393

بیدار شدنم با گلو درد یعنی شروع فصل سرما! سرما اومدی ، خوش اومدی ، اما میشه امسال کمتر بچسبی به من ؟

سه‌شنبه 29 مهر 1393

امروز هوا بارونیه!اما هوا سرد نیست زیاد! سرماخوردگیم هم که بهتره ، صدای بارون هم که کلی حس خوب داره ، سکوت شرکت هم که عالیه ، در نتیجه حال من خوبه با اینکه هنوز یه کم گلوم درد می کنه...

*شیفت دیلیت !

سه شنبه شد ، اما حال من خوب نشد

هنوز دلگیرم از دنیا

یه نفر یه تصمیم میگیره و یه جماعت رو ناامید می کنه

یه نفر یه تصمیم میگیره و همه رو تو سیاهی فرو می بره

یه نفر یه تصمیم میگیره و بقیه رو واردار می کنه چشمشون رو ببندن و دهنشون رو باز کنن

یه نفر یه تصمیم میگیره و ...

سه شنبه شد ، اما من هنوز با خودم درگیرم

توی ذهنم مدام دارم می جنگم با خودم ، با همه و حتی خدا

انگشت اتهامم رو میگیرم سمت خدا

می گم می بینی این آدما رو تو آفریدی

بیشتر ظلماشون به اسم توٍ

یه جاهایی انکارش می کنم

اما زود برمیگردم دووم نمیارم

انکارش حالم رو بدتر می کنه

واسه اینکه حالم بهتر شه شروع می کنم به خیال پردازی و سعی میکنم آخر قصه رو یه جور دیگه تصور کنم ، واسه چند لحظه بهتر می شم اما اینقدر این تصور و خیال دور از ذهنه که دوباره حالم بد می شه

ذهنم بهم ریخته س

مثل اونوقتای اتاقم روز آخرین امتحان وقتی تمام کتابها و جزوه هام روی میز ، زمین و تختم درهم و شلخته پخش بود

اونوقتا بعد آخرین امتحان چند ساعتی شایدم یه روز استراحت می کردم بعد شروع می کردم به مرتب کردن

حالا چند روزه می خوام که ذهنم رو مرتب کنم

اما نمیشه ، نمیتونم

زیادی بهم ریخته س ، نمی دونم باید از کجاش شروع کنم

اتاقمم که زیادی بهم ریخته شه نمی تونم تمیزش کنم مگر اینکه کیسه زباله بیارم و دور بریزم خیلی چیزا رو

نمی دونم شاید باید یه سری چیزا رو از مغزم شیفت دیلیت کنم

نمیشه ، مغزم نه مثل اتاقمه نه مثل کامپیوتر

نمیشه ، پاک نمیشه

تازه بر فزض محال که پاک بشه ، با زخمهایی که یادگار این فکراس چیکار کنم ؟

اونا رو نه میشه دور ریخت نه میشه پاک کرد ...

گلوم درد می کنه ، هم به خاطر بغضهای فرو خورده ، هم به خاطر پاییز

دستهام یخ کرده ، بدنم می لرزه با اینکه سویشرت پوشیدم ، سردمه ... گرمم هست ...

حالت تهوع دارم ، فکر میکنم باید بالا بیارم چیزای درهمی که مغزم رو پر کرده ...

*پیش داوری!

سالها میشه که تصمیم گرفتم در مورد کسی قضاوت نکنم اما بعضی ها واقعا نمیذارن آدم سر قولش با خودش بمونه!!!

این بعضی ها یکیش همسر (محترم) مدیرعامل شرکته که از هفته گذشته وقتی برای اولین بار به صورت اتفاقی متوجه حضور من توی شرکت شد سریعا برای شناسایی و نشون دادن خودش بچه بغل خودشو رسوند شرکت که واسه دوام و قوام زندگیش کاری کرده باشه ، اون روز تمام تلاشم رو کردم که پیش داوری نکنم و مقارن شدن صحبتشون با خودم و فرداش ظاهر شدنشون اینجا رو ربط بدم به اتفاق ! و سرک کشیدنش توی زندگیم خصوصیم مثل دونستن سن و سال ، تعداد خواهر و بردار ، سن و سال اونا و وضعیت تاهل اونا و خودم رو بذارم پای حس کنجکاوی (فضولی) که معمولا توی خانما بیشتر از آقایون ظهور می کنه ! اما حضور دوباره ش به فاصله 3-4 روز و ایستادنش سر میزم و گیر دادنش به سوییچ ماشین روی میز و نظرش در مورد رنگ خاص ماشین و ابراز اینکه انگار زیاد تصادف می کنی !!!! مجبورم کرد که از دستش عصبانی شم و شروع کنم به قضاوت !!! و نتیجه گیری کنم که این خانم بسیار حسود ، سطح پایین ، با اعتماد به نفس پایینی که مجبورش می کنه فکر کنه حضور من در کنار همسرش ممکنه ایجاد خطر کنه !!! و برای جلوگیری از خطرات احتمالی بایستی چند روز یک بار با بچه چند ماهه اش از اون سر شهر بکوبه بیاد این سر شهر !!! خودی نشون بده ، فضولی کنه و اگه امکان داشت مثلا با یادآوری اینکه ماشینت یه جاش صدسال پیش خورده و راننده خوبی نیستی بزنه تو سر بنده که نقاط ضعف خودش که احتمالا یکیش همین ضعف تو رانندگی هست رو بپوشونه !!! و البته به بنده نکاتی از جمله اینکه هیچ ایرادی نداره اگه بچه گوشی پر از کثافت پدرش رو بکنه توی حلقش چون بدنش مدام در حال پادزهر درست کردنه آموزش بده و ثابت کنه که بسیار خانم و دارای اطلاعات عمومی و غیرعمومی بالا در مورد کودکان و مکانیزم بدنشون داره !!!

عصبانیم ! هم از دست رفتار احمقانه این خانم ، هم از دست خودم که این مسئله تونسته بهمم بریزه ...

*شک

هنوز هم حالم خوب نیست .

هنوز هم بغض دارم که شاید کمی سبکتر شده باشه اما تلختر شده .

تلخم خیلی تلخ

و مشکوکم به همه چیز !!

شک کرده ام به انسانیت

جرم ، جنایت ، دروغ ، کینه ، بدی ، شر ، سیاهی ، سیاهی و سیاهی

شک کرده ام به این دنیا ، به آن دنیا !!!

و می ترسم که مرگ پایان کبوتر باشد !!!

وای اگر مرگ پایان کبوتر باشد !!!

گریه ام می گیرد ...

تلخم خیلی تلخ

و مشکوکم به همه چیز !!

خدایا کجایی ؟!

حالم خوب نیست ...

خدایا من می ترسم

خدایا می ترسم که نباشی

می ترسم که رفته باشی

می ترسم از اینهمه تاریکی ، از اینهمه سیاهی

خدایا کجایی ؟!

حالم خراب است ... حالم خوب نیست ... این بغض لعنتی را باید بشکنم ، اما چطور ؟!

تا عصر که کارم تموم شود خفه می شوم !! اینجا هم که نمیشود بغض به این بزرگی رو شکست !!!

آهای دنیا دلگیرم ... آهای دنیا دلتنگم

دیشب را خوب نخوابیدم امروز هم که با یک خبر بد شروع شد..

آهای دنیا دلگیرم... خداااااا دلگیرم...

چرا خدا ؟!

امروز شنبه ، اولین روز هفته رو با بغض و اشک شروع کردم

حالم خوب نیست...