-
*تو بی من
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1393 09:03
من بی تو سخت می گذرد ، تو بی من چطور ؟؟؟! امیدوارم آنقدر خوب باشد که بیارزد به تمام خاطره هایمان ، آنقدر شیرین باشد که بیارزد به تلخی های من ...
-
*بوی عید
شنبه 16 اسفندماه سال 1393 14:35
به طرز عجیبی غیر قابل تحمل شده ام ، آنقدر که تحمل کردنم حتی برای خودم سخت شده . مدام احساس خستگی دارم ، در اکثر مواقع ابروهایم گره دارد و خندیدن برایم تبدیل شده به یکی از سخت ترین کارهای دنیا ! آنقدر که برایم یک تونیک زرد خریده که رویش اسمایل لبخند دارد ، چشمهایش ستاره است و لبخندش یک پرانتز رو به بالا . دیروز می گوید...
-
*ضمیر ناخودآگاه!!!
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1393 13:36
دلم برایش تنگ شده ، اما دلم می خواهد با خودم و با خودش لج کنم و مثلاً امروز بعد از کار خستگی را بهانه کنم مستقیم بروم خانه یا با عاصی قرار کافه بگذارم ! اسم قرارهایم با عاصی توی ذهنم کافه درمانی با عاصی ست ، خب حالم خوب می شود همیشه ، از بس که از همه چیز می گویم ، همه حرفهایی که معمولاً به هیچ کسی نمی گویم ، حرفهایی...
-
*یک وقتهایی ...
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1393 10:20
یک وقتهایی ، یک حرفهایی ، آدم را می سوزاند ، یک وقتهایی ، یک حرفهایی ، آدم را دیوانه می کند ، یک وقتهایی ، یک حرفهایی ، برای آدم زیادی سنگین است ، حس می کنی بیخ گلویت را چسبیده و دارد خفه ت می کند ! بعد می رود روی شانه هایت لم می دهد ! لم می دهد ! لم می دهد ... آنقدر که خسته شوی از سنگینیش ، آنقدر که از نفس بیفتی ،...
-
*دیشب !!!
چهارشنبه 29 بهمنماه سال 1393 16:49
*دیشب برای سومین بار توی این هفته راهی دکتر و درمانگاه شدم ، برایم استراحت پزشکی نوشت که بلااستفاده ماند ! نیامدنم بی فایده بود ، چون مثل یکشنبه هزاران بار تا پایان ساعت اداری زنگ می زدنند و سوالات احمقانه می پرسیدند که مثلا فلان کار چه شد یا فلان چیز کجاست ؟! بعد تازه شنبه که می آمدم باید به اندازه دور روز کار می...
-
*سناریوهای دردناک آخر هفته
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1393 15:17
کاش می شد جاروبرقی بردارم و مغزم را جارو بزنم و همه این افکار احمقانه ای را که باعث عذابم شده را بکشم بیرون تا بروند گیر کنند توی کیسه پر از گرد و خاک جاروبرقی و گم بشوند آن تو جوری که هیچ وقت هم نتوانند از آنجا بیرون بیاید دوباره برگرند تو سرم ... کاش مغزم اینقدر خیال پرداز نبود ، کاش اینقدر سناریو نمی نوشت برای عذاب...
-
*کابوسِ شادنا!!
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1393 14:13
باز هم شادنا می شود کابوسم توی شبی که می توانست از بهترین شب های زندگیم باشد!و چه بازیگر خوبی شده ام من که به بهانه دستشویی جمع را ترک می کنم و می روم گوشه ای و چندتایی سیلی می زنم به صورتم ، چند تا نفس عمیق می کشم ، و هی به خودم می گویم : شیما ، آرام باش ! آرام ، آرام ! شیما ، قوی باش ! محکم ! بایست و بخند و سرت را...
-
*ماموریت آخر هفته !!!!
شنبه 25 بهمنماه سال 1393 12:57
*باز هم سرما خورده ام ، از آن سرماخوردگی های مزخرف که مدتها زمان می برد تا خوب شوم ، از آنهایی که با بدن درد ، سردرد ، گلودرد و گرفتگی شدید بینی ست ... از سرماخوردگی بیزاااااارم ... *زنگ می زند و می گوید از صبح درگیر برنامه ریزی برای ماموریت اصفهان است ، قبل تر هم گفته بود که بایستی این هفته برود اصفهان اما از تاریخش...
-
*غم دارم ، تب دارم ...
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1393 11:47
دلم گرفته است ، فکر می کنم به خاطر هوا باشد ! یعنی دلم میخواهد که به خاطر هوا باشد ، نه به خاطر شوت شدنم ته ته اولویت هایش! نه به خاطر رفتار طلبکارانه اش ! نه به خاطر دستهایش که همیشه پیش است مبادا پس بیافتد ... چقدر رقت انگیر شده ام که از رفتار احمقانه اش دلم می گیرد ، چقدر احمق شده ام که سردرد می گیرم ، تب می کنم ،...
-
*هوای گرفته و منِ دلگیر!
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1393 13:23
دلم گرفته است ، فکر می کنم به خاطر هوا باشد ! یعنی دلم میخواهد که به خاطر هوا باشد نه چشمان خواهرکم که دیشب پر از حس خالی بودن شده بود . صبح وقتی می آمدم خواب بود ، دیشب هم که او آمد من خواب بودم . نمی دانم چند تا ماهی و دو تا مرغ عشق توانسته حالش را خوب کند ؟؟! یعنی چند تا ماهی و دو تا مرغ عشق جبران می کند دردهایش را...
-
*بدشانسی در حد خشک شدن دریا !!!!
یکشنبه 19 بهمنماه سال 1393 10:51
*یک وقتهایی نسبت به یک اتفاقهایی اصلا خوش بین نیستم در حالی که اصل آن اتفاق ظاهراً آنقدر مبارک است که ابراز حس بدبینی را از آدم سلب می کند . حالا کلونازپام درمانی خواهرکم ، دلیل می شود برای آن حس موذیِ بی دلیل ... *شده ام مصداق آدمی که لب دریا برود خشک می شود ، یعنی آدم اینقدر بد شانس؟؟؟؟! لپ تاپ آقای مدیر چند سالی ست...
-
*دردهای او ، غم های من ...
شنبه 18 بهمنماه سال 1393 12:23
توی همین چند ماه اینقدر پیر شده که دلم می گیرد ، اینقدر که من به خاطر اشتباهتش عذاب وجدان می گیرم ، اینقدر که به خاطر تفاوتهایمان بغض می کنم ، اینقدر که دلم می خواهد همه چیز جور دیگری بود ... اما صدایی درونم می گوید تو نمی توانی ناجی همه دنیا باشی ... اما باز هم بغض می کنم و دلم می گیرد به خاطر پیر شدنش ، به خاطر...
-
*مهربانی
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1393 15:30
این روزها خیلی مهربان شده ، یاد قدیم ها می افتم ، دروغ چرا توی دلم قند آب می کنند . جلیقه اش امشب تمام می شود بالاخره ، از دیشب هر بار حرف می زنیم سراغش را می گیرد ، من می خندم و می گویم : خوب که تحفه نیست ! و او مثل این بچه های تخس می گوید : هست ، هست !! و من باز توی دلم قند آب می شود ...
-
*اسناد مناقصه :)))
سهشنبه 14 بهمنماه سال 1393 16:06
یکی از اداره های دولتی استان سیستان و بلوچستان شرط جالبی برای شرکت در مناقصه ای که مربوط به فعالیت شرکت ما می شد گذاشته : اسناد مناقصه بایستی در یک پاکت مهر و موم شوند سپس درون پارچه ای پیچیده شده و بدون هیچ نشانی از شرکت ارسال گردد . این اسناد پارچه پیچ شده باعث شد همه را مدتی شگفت زده و بعد دوباره شگفت زده و بعد سه...
-
*بچه های امروز !!!
سهشنبه 14 بهمنماه سال 1393 13:53
دختر همکارم کلاس سوم ابتدایی ست ، گویا نتیجه ارزشیابی هایش بسیار خوب شده ، مادرش به همین مناسبت برای همکاران کیک خریده ، یادم می آید وقتی من بچه بودم درس خواندن ، امتحان دادن و نمره بیست گرفتن جزیی از وظایفم بود ، یعنی اگر بیست نمی گرفتم خدای نکرده سرزنش می شدم و بیست خیلی شامل تشویق و جایزه نبود ؛ نهایتاً با لطف...
-
*بخشش!
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1393 10:06
*او از حرفهای آن شبش پشیمان است ، اما من از رفتار دو روز گذشته ام پشیمان نیستم ! هنوز صدایش توی مغزم تکرار می شود ! می بخشم ، اما فراموش نمی کنم ... *همکارم خیلی با تلفن حرف می زند ، نه اینکه نگران کارهایم باشم که به خاطر مشغول بودن تلفن معوق شده ، نه !! بیشتر نگران گوش های او هستم !!!اصلا هم عصبانی نیستم !! اصلا هم...
-
*من ، غیر قابل تحمل؟؟!
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1393 12:48
فکر می کردم بگذارد چند روز بگذرد و بعد از شیمای جدید شاکی شود اما یا او خیلی صبور نیست یا من جدید خیلی غیرقابل تحملم ؟؟!
-
*دلبری!!!
شنبه 11 بهمنماه سال 1393 15:39
از صبح دارد دلبری می کند ، زنگ می زند ، عکس ها و استیکرهای عقشولانه می فرستد ! با اینکه من چیزی از دلخوری هایم نگفته ام . این دلبری ها خوشحالم نمی کنند ، قند توی دلم آب نمی کنند ، خنده به لب هایم نمی آورند تازه بغضم را سنگین تر می کنند. حالم خوب نیست ...
-
*خلاص...
شنبه 11 بهمنماه سال 1393 11:41
تنها چند کلمه ، چند جمله کوتاه می تواند تیر خلاص باشد برای آدم ، تنها چند کلمه ، چند جمله کوتاه می تواند هل بدهد آدم را به سمت واقعیت های تلخ ، تنها چند کلمه ، چند جمله کوتاه می تواند مثل یک زلزله چند ریشتری ویران کند آدم را ، "بگذار دغدغه ام ندیدنت باشد نه ترس گفتن اینکه نمی توانم باشم ." همین چند کلمه ،...
-
*از دیشب ...
شنبه 11 بهمنماه سال 1393 08:43
از دیشب توی دلم آشوب است ، از دیشب حالم خوب نیست ، از دیشب دارم تلاش می کنم هیچ کس حتی او نفهمد که خوب نیستم ، از دیشب باید برای او هم خودم نباشم ، از دیشب دیگر می دانم که من ، بدون نقاب حتی برای او هم جذاب نیست ...
-
*عالی جناب من !!!!
چهارشنبه 8 بهمنماه سال 1393 08:23
خانم اندیشه فولادوند عزیز ، ممنونم به خاطر شعر زیبا و اجرای عالی تون که از شنبه من رو وادار کرده بارها بشنوم و هر بار بیدار کنه احساساتی رو که شاید سالها بود که خوابیده بودند . "حاج صادق ، این حوالی خانه نیست ! یک خیابان سهم یک افسانه نیست !!! "
-
*نزدیک می شویم :-((( !!!
سهشنبه 7 بهمنماه سال 1393 12:05
داریم به عید نزدیک می شویم و من این نزدیک شدنمان را دوست ندارم ، سالهاست که از عیدها بیزارم ، سالهاست که عیدها گوشه ای کز می کنم و زانوی غم بغل می گیرم ، سالهاست دلشوره و بغض مهمان دائمی آن روزها هستند ... کاش امسال اتفاق تازه ای بیفتد ، کاش امسال پرتاب نشوم به گذشته ...
-
*آسوده بخواب !
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1393 09:37
صبح وقتی بیدار شدم هنوز هوا تاریک بود ، خوابم می آمد و دلم می خواست بخوابم . زیر لب به عالم و آدم بد و بیراه می گفتم و از اینکه تازه به وسط هفته رسیدیم عصبانی بودم . وقتی از خانه بیرون آمدم طبق عادت گوشیم را چک کردم ، دوستم عکس مسافرت آخر هفته را گذاشته بود اینستاگرام ، آخرین عکسمان را ! می دانستم که هنوز همگی خوابند...
-
*احتراماً!!!
چهارشنبه 24 دیماه سال 1393 11:22
امروز همکارم نیست ، امروز مانیتورم زیاد رصد نمی شود اما کارهای تمام نشدنی اینجا فرصت نمی دهد کمی به حال خودم باشم . رئیسم دیروز برای سومین بار تاکید کرد تا عید تحمل کنم ، با اینکه من شکایتی نمی کردم جز اینکه میزم کوچک است اما رئیسم خانم فهمیده ایست ظاهراً ، خیلی هم جدی ست . می خواهد همه چیز مکتوب باشد ، با تلفن میانه...
-
*صبح بخیر !!!!
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 07:58
امروز برعکس دیروز خیابونها خیلی خلوت بود و زود رسیدم سرکار و بالاخره تونستم به اینجا سر بزنم ! دلم تنگ شده واسه اینجا و نوشتن و امیدوارم زودتر نقل مکان کنیم به طبقه بالا که این همکار محترم توی حلقم نباشه و بتونم گاهی بنویسم ... صبح همگی بخیرررر...
-
*اولین روز کاری
سهشنبه 9 دیماه سال 1393 20:32
امروز اولین روز کار جدیدم بود ، کار جدیدم قطعاً مزایا و معایبی دارد که بعضی هایش را می دانم ، بعضی ها را هم نمی دانم جزء معایب است یا مزایا ، مثلاً یکی از چیزهایی که نمی دانم این است که نمی دانم خوب است یا بد که رئیسم زن است ! روی هم رفته روز خوبی بود ، همکارانم ظاهراً مهربان بودند و با لبخند از آمدنم استقبال کردند و...
-
*دوست آن ست که گیرد دست دوست ...!!!!!!
دوشنبه 8 دیماه سال 1393 17:53
*فقط خدا می داند چقدر ممنونم از اینکه کارهایش را برای چند ساعت تعطیل می کند ، می آید تا به کمک کند ، می آید که من کمتر استرس داشته باشم ، می آید با اینکه این روزها می دانم که چقدر درگیر است و مشغله دارد ... *بعضی از آدمها را نمی توانم درک کنم ، مثل یکی از دوستانم را . امروز برای اولین خواستم کمی وقت بگذارد و چیزهای...
-
*آرزوی پارسال
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 12:58
دارم یه جلیقه می بافم براش ، سورمه ای رنگ و یقه هفت . موقع بافتنش یه جاهایی لبخند رو لبهامه ، همون وقتایی که دارم تصورش می کنم که جلیقه رو پوشیده و داره از سلیقه م تعریف می کنه یا جلو دوستاش می گه اینم از هنرهای دستِ شیما خانمه . چند وقت قبل هم که براش به کیف چرم دوخته بودم اینقدر از کارم تعریف کرد که باور کردم که...
-
*امروز!!
شنبه 6 دیماه سال 1393 15:19
*امروز یعنی آغاز گرفتاریهای او و دلتنگی های من ، امروز یعنی آغاز خستگی های او و دلشوره های من ، کاش باد ببرد این روزها را ... *امروز صبح سر یک موضوع خیلی پیش و پا افتاده الکی عصبانی شدم و عکس العمل بدی نشان دادم ، عکس العملی که به قول مامان اصلا به من نمی آید ؛ در جواب مامان هم گفتم : اتفاقا همه کاری از جمله این کار...
-
*حال من خوب است !
جمعه 5 دیماه سال 1393 23:13
حال من خوب است وقتی با هم قدم می زنیم توی این سرما وقتی تو سر به سرم می گذاری و من آن قیافه مغموم را به خودم می گیرم و تو می گویی : "باشه ، باشه ، ماهی نشو ! " و من می خندم وقتی بچه می شوم ، شیطنت می کنم و تو می خندی و می گویی " ای زبون کلفتِ گردن دراز " حال من خوب است وقتی تو هستی ...