-
*بیکاری
جمعه 4 بهمنماه سال 1392 12:10
دلم خیلی گرفته فردا شنبه س اما خونه م یک هفته گذشت از بیکاریم حتی دوست ندارم بدونم چه روزی از ماهه از گذشتن روزها می ترسم و اینقدر داغونم که حتی انرژی ندارم دنبال یه کار تازه باشم کیفم رو هم که چند شب پیش تو خیابون دزدیدن پول زیادی توش نبود اما مدارکم همه رفت ، باید دنبال اونا هم باشم ، دنبال کارت ملی ، گواهینامه ،...
-
*برده داری
یکشنبه 29 دیماه سال 1392 10:15
بیکار شدم! نه بهتره بگم اخراج شدم! بله اخراج شدم! اونم واسه چی؟؟؟؟واسه اینکه مریض شدم، اینقدر مریض که حتی رو پاهام نمی تونستم وایستم ، توی 48 ساعت 2 دوبار رفتم دکتر و اما توضیح کارفرمای عزیز : اگر بهت مرخصی دادیم می تونی یک ماه بری با حقوق اما وقتی می گیم نمیشه باید بیای ، می اومدی ما حالت رو می دیدیم بعد فوقش می...
-
*اگه همین الان بفهمم که فقط یک روز ، یک هفته یا نهایتاً یک ماه زنده م چیکار می کنم؟
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 21:27
قبلاً فکر می کردم دونستن تاریخ مرگ باعث می شه از زندگی ببرم ، غصه بخورم و احتمالاً دلم بسوزه واسه خودم ، اما حالا فکر می کنم دونستنش باعث می شه بیشتر زندگی کنم و دلیلش هم این می تونه باشه که در گذشته زندگی می کردم ، نفس می کشیدم و کمی هم لذت می بردم واسه همینیم فکر کردن به مرگ باعث می شد که غصه بخورم ولی حالا همه چیز...
-
*جدال
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 11:59
مهر سکوت به لبهایم می زنم و شانه هایم را که زیر بار سنگین قیود خم شده اند را با بی تفاوتی بالا می اندازم عادت کرده ام به نمایش بی تفاوتی چه جدال بی پایانی دارند عقل و دلم! همه چیز را زیادی جدی گرفته اند عقلم مادریست از نسل شبهای بی انتها و دلم کودکی از نسل دیوانه های خاموش عقلم عشق را باور ندارد بیداری زیاد کشیده توی...
-
*دروغ چرا؟
شنبه 21 دیماه سال 1392 19:46
دلم تنگ شده برای بانو گفتنهایش برای مهربانی هایش اما دستور ، دستور است باید اطاعت کنم دلم کودکیست بهانه گیر و عقلم مادری سختگیر دل تنگیم را می بیند می فهمد اما می گوید نباش!
-
*سهم من...
جمعه 8 آذرماه سال 1392 21:04
کسی آنجاست میان بازوانش درون آغوشش و من ابلهانه می پنداشتم آنجا، میان بازوانش ، درون آغوشش تنها سهم من از این دنیاست! می پنداشتم چه کوچک بزرگیست سهم من از این دنیا! و چه ابلهانه بود باور بودنش برای من ، تنها برای من!!! کسی آنجاست میان بازوانش درون آغوشش لابه لای نفسهایش کنار قلبش... و چه تنهایی غریبانه ست و چه شبی است...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 17:40
این روزها اینقدر تلخم که از بودنم می ترسم خسته ام از همه چیز و همه کس از کار ، از درس ، از زندگی ،حتی از او از ابروهای گره خورده اش ، از چشمهایش که می دزدد از من از بغض های بی پایانم خسته ام مثلا امشب تولد یکی از دوستانم هست که نزدیک هم هست و صمیمی اما می خواهم که نروم می ترسم تلخیم تلخ کند شیرینی تولدش را می ترسم...
-
*دعا
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1392 10:05
چند روزی میشه که یکی از دوستانم حالش خوب نیست و از دیروز توی بیمارستان بستری شده حال من هم تعریفی نداره و به شدت نگرانم امروز باید عمل بشه حتما براش دعا کنید
-
*خنده...
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 16:49
من خنده ام میگیرد از حسی که وول می خورد توی وجودم و زیر پوستم جایی روی گردنم در انهنای فرو رفته اش را می سوزاند و می لرزاند دلم را من خنده ام می گیرد از احساس احمقانه مالکیت با طعم گسی که لبهایم را جمع می کند و چشمهایم را ابری آری خنده ام می گیرد از شک ، از تو ، از همه چیز و همه کس می خندم بلند ، کشدار و بی وقفه به شک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 14:24
یکی این جا سردیشه.یکی همه ش شده زمستون.یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه.وقتی حرف می زدی،یکی نه به چیزایی که می گفتی که به صدات گوش میداد.یکی محو شده بود تو صدات.یکی دلتنگه.توی یکی از همین خونه ها،همین نزدیکی ها،دل یکی آتیش گرفته.کسی یک چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. چند روایت معتبر درباره ی زندگی مصطفی مستور
-
*بیداری
یکشنبه 13 مردادماه سال 1392 16:32
عاشقانه هایم را خوابانده بودم! صدای قدمهایت چگونه بود مگر که بیدار شدند؟؟!
-
*...
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 09:34
با آمدنت آسمان چشمانم آفتابی شد، خوب شد که آمدی داشتم غرق می شدم...
-
*حصار!
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 10:39
قلبم لبریز از حس حضورت احساسم سرشار از بودنت و ذهنم پر از خیال توست محاصره ام کرده ای! می خواهم بمانم درون حصارت نرو...
-
*تنهااایی!
شنبه 5 مردادماه سال 1392 09:05
گاهی دورت خیلی شلوغ می شود آنقدر شلوغ که احساس می کنی کسی شده ای ، چقدر ستایش ، چقدر عشق های آبکی ، چقدر ... خودت را بین اینهمه ازدحام گم می کنی ، چشمانت را می بندی و خوابت می برد و وقتی بیدار شدی تازه می فهمی که چقدر تنهایی!!!
-
*بازی
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 09:20
بوی لجن می آید ، بوی کثافت ، بوی هرزگی و این یک بازی کودکانه نیست بازی با آتش است!می سوزاند و از بین می برد و ویران می کند! بوی لجن می آید ، بوی کثافت ، بوی هرزگی و این یک بازی عاشقانه نیست و بیچاره عشق! آلوده می شود و آغشته می شود به هوس...
-
*آلزایمر!
شنبه 29 تیرماه سال 1392 14:41
من خیلی فکر کرده ام که جور دیگری باشم ، مثلا وقتی ناراحت می شوم و قهر می کنم دیگر آشتی نکنم و یادم نرود چرا ناراحت شده ام ؛ اما نمی شود! چند روزی است که حالم خوب نیست ، آدم گریز شدم ، حتی از خودم هم فرار می کنم ، از آینه هم بدم می آید چون یادم می اندازد حضورم را! فقط نفس می کشم ، فقط زنده ام ، فقط هستم که باشم ، انگار...
-
*کار
سهشنبه 25 تیرماه سال 1392 10:01
چند روز اخیر اینقدر سرم شلوغ بوده که حتی گاهی خودمم یادم می رفت ، از 8 صبح سرکار تا 8-9 شب ، بعدشم اینقدر خسته بودم که نمی تونستم به خیلی از کارای شخصیم از جمله وبلاگ گردی و وبلاگ نویسی برسم ، اما امروز دیگه از سر دلتنگی اومدم یه چند خط هم شده بنویسم ، الان هم با اینکه تازه اول صبحه خسته ام و دوست دارم بخوابم . دلم می...
-
*لباس بره!
جمعه 14 تیرماه سال 1392 20:01
دلم سکوت می خواهد ، مغزم خوابش می آید ، آدمها خیلی حرف می زنند ، حرفهای بیهوده می زنند ، حرفهای بی سر و ته . مغزم خسته است ، خوابش می آید اما آدمها خیلی حرف می زنند ، آدمها دروغ می گویند ، من هم این روزها دروغ می گویم ، گرگی شده ام که لباس بره پوشیده!
-
*صبوری
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 21:45
ای عزیزترینم ، خدا به دادت برسد ، دلم را بد شکستی . کاش می دانستی صبوری هم حدی دارد ، کاش می فهمیدی کاسه صبر من گنجایشی دارد ، کاش زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید ، کاش مرگ آغوشش را باز می کرد ،کاش زندگی رهایم می کرد . آهای آدمها بیایید بینید که زمین خوردنم را ،بیایید تماشا کنید که خورد شدنم!
-
*جنگ
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 11:47
دردهایی است که روحم را می خراشد،زخمی شده ام و مغلوب! خواهرم می گوید شبیه پیرزنها شده ام ، او حالم را درک نمی کند ، او نمی بیند زخمهایم را! کسی با دستایش ، با حرفهایش و با نگاههایش روحم را می خراشد. خسته ام از جنگیدن و از طلوع روشنی بیزارم ، روشنی یادم می آورد که جنگ آغاز شده است و من خسته ام از جنگیدن ، از جنگ با خودم...
-
*ماه هیچگاه پشت ابر نمی ماند!
شنبه 8 تیرماه سال 1392 15:54
فردا روزی است مثل همه روزها،با تفاوتی کوچک!فردا ابرهای ابهام کنار می روند و حقیقتی آشکار می شود،حقیقتی که پنهانش کرده بودم گاهی هم انکارش.آنقدر به همه دروغ گفته ام که خودم هم داشتم باورش می کردم،اما ماه همیشه پشت ابر نمی ماند،فردا ابرهای ابهام کنار می روند و تو سعی می کنم آرامم کنی،می گویی اتفاقی نمی افتد ، می گویی...
-
*دیوانگی
جمعه 7 تیرماه سال 1392 21:57
من به این فکر می کنم که مدتی است که خیلی عوض شده ام،حسود شده ام و خودخواه ، گاهی هم کمی تلخ! وقتی که کمتر به من توجه می کنی یا کسی را جایگزین نبودنم می کنی حالم بد می شود ، خیلی مسخره است که می خواهم دنیایت را محدود کنم به بودنم ، وقتی هستم که هستم وقتهایی هم که نیستم باشم و کسی نباشد و فقط من باشم. من فکر می کنم تو...
-
*تصور
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 15:17
من دوست دارم وقتهایی را که فارغ از تمام مشغله های ذهنیم،فارغ از تمام گرفتاریهایم می نشینم و تو را تصور می کنم که نشسته ای پشت میزت و غرق شده ای در کارت، در مطلبی که می خوانی یا چیزی که می نویسی. تصورت می کنم وقتی لیوان چایت را برمی داری و بی هوا جرعه ای می نوشی،وقتی لبانت می سوزد،وقتی می گویی آخ! و لیوان را می گذاری...
-
*تولد
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 09:37
دیشب یه شب فراموش نشدنی بود ، شب تولد یه دوست خوب که خیلی هم خوب برگزار شد. یه شب بود پر از خوشحالی ، پر از احساسهای خوب ، غافلگیر هم شده بود اینو از تو چشماش خوندم . چقدر خوبه که یکی هست،یکی که دوسش داشته باشم،یکی که باعث میشه چند روز فکرم مشغول باشه واسه دیدن خنده رو لباش! خنده های دیشبش حس خوشبختی رو به من هدیه...
-
*او یک ...!
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 14:27
او یک مرد است ، اما تمام حرفهایش و تمام قول هایش در گرو زنانگی زنان است او یک مرد است ، اما مردانگیش را هر روز در آغوش هرزه ها حراج می کند او یک مرد است ، اما شرافتش را می فروشد تا عشق های ساعتی بخرد او یک مرد است ، او شرافت می فروشد ، مردانگی را حراج می کند ،عشق می خرد او یک مرد است و تمام مردانگیش را در هرزگی هایش و...
-
*پیدایم کرد!!!!!؟
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 16:49
او مرا پیدا کرده است او می گوید تقصیری ندارد او می گوید وقتی آمده است که من رفته بودم او می گوید خوشبخت است او از من سوال میکند او می گوید عزیزم! او آرزوی خوشبختی می کند برایم! او باعث می شود گریه کنم او مرا یاد گذشته ها می اندازد! پیدایم کرد،خیلی هم بی تقصیر نیست اما انگار خوشبخت است! من هم خوشبختم! پس چرا گریه کردم...
-
*در باغ سبز
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 14:22
همه چیز چقدر زود تغییر میکنه و بین گفتن یه آره و نه چقدر اتفاق می افته!! شاید اون روزاگه به جای نه میگفتی آره یا حداقل اینقدر محکم نمی گفتی نه الان همه چیز یه جور دیگه بود اما می دونم الان با تمام ناراحتی هات خوشحالی از گفتن همون نه که شاید زیادی محکم بود اون قدیم بود تار سبیل یه مرد به صد صد تا چک و سفته می ارزید،این...
-
*از سر نتوانستن!
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 16:41
من می ترسم خیلی زیاد چرا دوباره اینجوری شد؟ چرا دوباره همه هیجان زده شدند؟! چرا من بغض دارم؟ چرا باز بازی را شروع کردند؟؟ چرا دچار تردید شدم؟ و هزار چرای بی جواب دیگر.... من بسیار می ترسم و هیچ چیز عوض نمی شود و هیچ چیز تغییر نمی کند و این روند هر روز بدتر از دیروز ادامه دارد... من می ترسم از فردایی که دوباره زانوی غم...
-
*بی عرضگیهایم!!!
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 00:20
سرم خیلی درد میکند،گوشیم را دزدیدند،کاش صبح میشد،کاش گوشیم پیدا میشد! چرا حواسم نبود؟چرا بی احتیاطی کردم؟دوست دارم خودم را تنبیه کنم،می خواهم گریه کنم احساس آدمهای بی لیاقت را دارم،او به من گفت:عرضه نداشتی !گفت: عرضه نداشتی حتی یک گوشی خوب داشته باشی! گفت : از همان روز اول می دانستم نمی توانی،می دانستم نمی توانی از بس...
-
*خودشیفتگی!
شنبه 18 خردادماه سال 1392 23:47
گاهی دلم خیلی میگیرد مثل حالا گاهی دلم میگیرد از خوب بودنش دلم میگیرد وقتی من خوب نیستم پیشترها فکر می کردم که خیلی خوبم پیشترها فکر می کردم خیلی فرق دارم با همه اما این روزها....! اما تازگی ها فهمیده ام که دست بالای دست بسیار است و من چه خودشیفته ای بودم!!! چقدر ادعای مهربانی داشتم و چه مدعی بی ادعایی بودم!!! تازگی...