*توافق تاریخی!!!!!!!!!!!!!!!

زنگ می زنم به آنجایی که منتظر تماسشان بودم و حرفهایی می شنوم که تا حدی امیدوار کننده است.

به محض قطع کردن، شماره اش را می گیریم تا در خبر نسبتاً خوب شریکش کنم. تماسم بی پاسخ می ماند.

بعد از مدتی که با هم حرف می زنیم،اول از قرار عصرش با همکار قدیمیش می گوید، بعدش هم خیلی لوس از من می خواهد که اگر می توانم دقایقی وقت بدهم تا ملاقاتم کند. از درخواست قرارش حالم بهم می خورد. حس می کنم دارد باج می دهد که دهانم را ببندم. مثل دیشب که نیم ساعت به دیدنم آمد تا مجوز دیدار تا نیمه شب با رفیقش را بگیرد. 


شاید حالا باید از توافق تاریخیمان بگویم. تنها شرط من این بود که ارتباطش را با رفقایش کنترل و با آقای "م" کمرنگ کند.

کنترل نکردن روابطش با رفقایش چند تا ضرر دارد، هم برای خودش، هم برای من و رابطه مان.

مثلاً یک وقت هایی به همه کارهایش نمی رسد یا چون شب تا دیر وقت بیدار بوده صبح دیرتر می رسد اداره. یا یک جاهایی به رفقایش اجازه سوءاستفاده از اخلاقش را می دهد و یکی از بدترین عواقبش برای من شوت شدنم ته لیست اولویت هاست که تلخ و بدعنقیم می کند و در نهایت عامل جنگ و دعوا و اعصاب خوردی هر دویمان می شود.

از آقای "م" بدم می آید. مخصوصاً از بعد جدا شدنش از خانم "ش". مخصوصاً از وقتی که فهمیدم تا چه اندازه پست و عوضیست. وقت هایی که آنجاست حالم بد می شود. "گاوهای یک طویله هم خو نشوند، هم بو می شوند."


شش روز بعد از توافق تاریخی:

شنبه، من تنها می روم کافه و او می رود پیش رفیقش. 

نه ناراحت می شوم، نه غصه می خورم، نه هیچ احساس بدی آزارم میدهد.

آدم حق دارد یک روزهایی برود پیش دوستانش و تا آخر شب همان جا بماند، حتی اگر صبح زود کار داشته باشد.

هفت روز بعد از توافق تاریخی:

یکشنبه با هم می رویم کافه، دوستان مشترکمان هم هستند. خیلی هم به هر دویمان خوش می گذرد و من سرشار از احساس خوشبختی می شوم!

از کافه که بیرون می آییم خیلی آهسته زیر گوشم می گوید که امشب می روم منزل "م" و نظرم را می پرسد و من آنقدر کلافه می شوم که حتی دلم نمی خواهد مخالفت کنم و تنها شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم هر طور که خودت صلاح می دانی و خب معلوم است که او هم صلاح می داند که برود خانه "م" حتی با وجود دیدن کلافگی من!

هشت روز بعد از توافق تاریخی:

تنهایی می روم پارک لاله و برای خودم قدم می زنم. بعد از ساعتی دو تا از دوستان مشترکمان هم به من ملحق می شوند. نیم ساعت قبل از آخرین زمانی که می توانم بیرون باشم سر می رسد. تصمیم می گیریم تا مترو انقلاب را پیاده برویم. چند صد متر قبل از رسیدنمان زنگ می زند به رفیقش و قرار می گذارد. توی دلم آشوب می شود. نه اینکه با رفیقش مشکلی داشته باشم، اصلا "ا" دوست من هم هست. نه اینکه دیدارشان در ساعات با هم بودن ما تاثیر داشته باشد، نه! 

فقط افکار منفی هجوم می آورند به مغزم.

نیم ساعت آخر خودش را رساند تا بی دردسر مجوز چند ساعت بودن با "ا" را بگیرد!!

سه روز اول گذشت و برای هر سه شبش برنامه داشت با رفقایش!!

هنوز هم ته لیست هستی!!

و ...

تلخ می شوم و خیلی رُک می گویم دلم نمی خواهد بروی و او کار را بهانه می کند و می گوید باید بروم!

بی هیچ حرفی می روم پایین و گوشیم را خاموش می کنم.

معده ام می سوزد. قلبم می سوزد.

چند دقیقه بعد می بینمش که آن سمت خط مترو ایستاده و اشاره می کند که گوشیم را روشن کنم.

مترو می رسد. گوشیم زنگ می خورد و می گوید که دارم می روم خانه! حرفِ تو شد!

تلخ می خندم.

معدم می سوزد. قلبم می سوزد.

دلم آشوب می شود.

سکوت می کنم و او فکر می کند که من برنده شدم.

و من فکر می کنم که باختم.

این بازی برای من دو سر باخت است.

برود می بازم.

نرود می بازم.

و این توافق احمقانه ترین توافق دنیاست.

تکرار می کنم:

"چاه باید از خودش آب داشته باشد."

*تکرار

خیلی خسته م از تکرار.

انگار زندگیم حول یه دایره میچرخه و میچرخه و میچرخه.

تکرار یه سری درد.

یه سری درد تکراری.

هیچی عوض نمیشه.

چاه باید از خودش آب داشته باشه.


*کار لعنتی

وقتی تمام عصر جمعه غم عالم می افته تو دلم که واااای خدا فردا شنبه س، اصلاً عجیب نیست که دیگه هیچ انگیزه ای برای کار کردن نداشته باشم.

باید با خودم حرف بزنم.

باید توانایی هام رو به خودم یادآوری کنم،

باید ترس هام رو بذارم کنار و دنبال کار جدید باشم.

اینجا هر روز دارم افسرده تر می شم...