*بدون عنوان!

چشم هایم می سوزد هنوز از گریه های دیشبم و گلویم درد دارد هنوز از بغضهایی که فرو خوردم ...

دیشب کسی محاکمه ام می کند ، مرا متهم می کند و بعد با بزرگواری تمام مرا می بخشد .

حالم هنوز هم خوب نیست ...

*شرح یک هفته سینمایی

این هفته برای من هفته سینمایی بود ، با دیدن سه فیلم !

سه شنبه : آنچه مردان درباره زنان نمی دانند ، نزدیک سینما سپیده بودیم ، هیچ کاری نداشتیم که انجام بدیم ، از دو تا فیلم روی پرده اون یکی یعنی مهمان داریم رو دیده بودیم ، این شد که رفتیم آنچه مردان درباره زنان نمی دانند با اینکه از نظر من بهتر بود که نمی رفتیم چرا که دوست ندارم نقشی توی آمار فروش بعضی از فیلم ها داشته باشم . یه فیلم نسبتاً خنده دار ، قابل پیش بینی با ته مایه های کلید اسرار با بازی خنک سحر قریشی !


پنج شنبه : بیگانه ، وقتی از دوستامون جدا شدیم دوست داشتیم بیشتر کنار هم باشیم ، سرد بود ، ماشین نداشتیم و چون آقاهه زمان جشنواره فیلم چند متر مکعب عشق رو دیده بود اونم دوبار و به قول خودش دیگه طاقت دیدن سه بارش رو نداشت ، بیگانه انتخاب شد ، یه فیلم معمولی با بازی خوبه پانته آ بهرام که می شد خیلی بهتر باشه اگه کارگردانش بیشتر تلاش می کرد ...


امروز : چند متر مکعب عشق ، یه فیلم فوق العاده از یه کارگردان که اگه اشتباه نکنم اولین کارش بوده ، یه فیلم پر از احساس ، واقعی و قابل لمس . فیلمی که یه جاهایی بدون دیالوگ با مخاطبش حرف می زنه مثل صحنه نماز خوندن پدر و دختر و داغ کردن آجر توسط پدر ... نشون دادن دنیایی پر از درد که با عشق می خنده ، که با عشق قشنگ میشه ...

چند ساعت گذشته اما من هنوز اونجام ... جا موندم توی چند متر مکعب عشق...

*خیانت در امانت !!! با یه عالمه چرای بی جواب !!؟

یه نفر هفته پیش رفته کربلا زیارت ! اون یه نفر رمز دوم کارت دوستش رو داشته ! همون یه نفر از اعتماد دوستش سوءاستفاده کرده و توی همون چند روز دویست و چهار هزار تومن خطش رو شارژ کرده و از خطش با رومینگ خدا تومنی استفاده کرده !

حالا انکار می کنه و می گه من این کار رو نکردم اما باشه پولش رو می دم !!!!

زنگ می زنیم پشتیبانی آپ ، تایید می کنه که بله یه نفر از هیجدهم تا بیست و چهارم این ماه خودشو با شارژ خفه کرده !!!

پشتیبانی آپ توصیه می کنه که شکایت کنیم و اطمینان می ده که پلیس فتا قضیه رو پیگری می کنه !!

سر دوراهی پیگیری می مونیم ، چرا که جرائمی مثل دزدی ، خیانت در امانت و کلاهبرداری حتی اگر شاکی از شکایت خودش بگذره ، قانون نمیگذره و مجرم باید به دلیل جنبه عمومی جرم مجازات بشه !!!

مسئله رو با دوستامون در میون میذاریم ، همه متفق القول معتقد هستند که شکایت درست ترین کاره ! همه با هم بحث می کنیم اما اونا از موضعشون کوتاه نمیان ، ما هم تصمیم می گیریم تا شنبه بیشتر در موردش فکر کنیم و بعد اون اقدام کنه ، اما من تمام مدت فکرم مشغول یه چیزه ، زیارت کربلا ! سوءاستفاده از اعتماد یه دوست که می دونی کارمنده و واسه تومن تومن پولش باید زحمت بکشه ! از دیشب که پرینت حسابش رو گذاشت جلوم تا مسئله کم بودن موجودیش رو حل کنم و من متوجه موضوع شدم تا الان دارم فکر می کنم چرا ؟؟! چی میشه که یه نفر که درس خونده و طبقه متوسط جامعه س ، کارش یه جورایی و فرهنگیِ و واسه عزاداری و زیارت می ره کربلا به خودش این اجازه رو می ده که از کارت دوستش یواشکی اعتبار بخره و با این و اون صحبت کنه ؟؟! از دیشب با خودم درگیرم که اصلاً این دزدی یواشکی حتی اونقدر ضروری نبوده که طرف رو وادار به این عمل کنه ، پس چرا ؟!

*برای او ، برای خودم ...

دیروز عصر تلفن می زند ، می گوید : " می تونم در خدمتتون باشم ؟ " آنقدر خوشحال می شوم که جنگ درونیم را فراموش می کنم . خیلی زود حاضر می شوم و خودم را می رسانم به کافه محبوبمان ، نشسته آن گوشه ، سرش را فرو کرده توی تبلتش و مشغول است ، کتابی روی میز است که مثل تلفن گویای محل کارش تفاوتهایمان را به رخ می کشد ،  چند لحظه می ایستم و نگاهش می کنم ، ترس فرداها پشتم را می لرزاند اما لبخند می زنم . او هم با دیدنم لبخند می زند . توی صحبت هایمان اسم محل کارش را با ژست خاصی می گویم و اشاره می کنم که تا امروز نمی دانستم دقیقا کجا کار می کند و او هم اشاره می کند که تلفن هایشان شنود دارد حرفهایشان شنود می شود ، کارهایشان زیر دوربین های مدار بسته اسکن می شود ، اظهار خستگی می کند ، اظهار بدشانسی و اینکه هر جا که می رود همینطور است ، هر جا که می رود شنود دارد ، دروبین های مدار بسته و حراستهای گیردار . دلم می گیرد ، برای او ، برای خودم ، برای خستگی هایش ، برای ترس هایم ...

*آتش بس!

شماره دفتر کارش رو می گیرم ،

تلفن گویا اعلام می کنه که با کجا تماس گرفتم ،

دفتر مطالعات فرهنگی ...

یه تلنگر به منه !

تلفن گویا فاصله هامون رو به رخم می کشه ،

تفاوتِ باورهامون رو ،

ترس داره این همه فاصله !!؟

یه صدایی درون من فریاد می زنه که این تفاوتها یه روزی کار دستتون می ده ،

یه صدای دیگه از درونم داد می زنه که هیچی نمیشه ،

درونم دعوا می شه ، جنگ می شه ،

مثل همیشه ،

سرم درد می گیره ، فشارم بالا پایین می شه ، دهنم خشک می شه ، تلخ می شه ، گس می شه ...

دوباره فرمان آتش بس می دم ...

و فردا روزِ ...

*مکالمه دوست داشتنی!

دیشب یک ساعتی شاید هم بیشتر با پسرخاله ام صحبت کردم ، 

دلم تنگ تر شد ! 

دلم خواست آنجا باشم ، 

با اینکه سرد است ، 

با اینکه حتی توی خانه باید جوراب پشمی پوشید و لباس گرم ... 

حرف زدن با او حالم را خوب می کند ، 

از همه چیز می گویم ، 

حتی از حرفهایم با خودم ، 

حتی حرفهایی که نمی شود اینجا گفت !!!

*مشـــــــهد ، شهر آرزوهای دفن شده من !

دخترش اینقدر بزرگ شده که توی وایبر واسه م پیام می ده ! دلبری می کنه و زبون می ریزه ، می گه شیما جون یه عکس از خودت بفرست دلتنگتم ! می گه نمیای مشهد ببینیمت ؟؟! 

دلم هوای مشهد رو می کنه ، واسه یه لحظه یادم میره که زخمهای کهنه من که با گذشت سالها خوب نشده یادگارِ اون شهر و آدماشه !

کلا از دیروز مشهد توی ذهنم پررنگ شده ! اولش مامان یه پیامک خوند : امام رضا هستیم ، جلو پنجره فولاد ، دعا می کنیم زودتر حالتون خوب بشه ... ته دلم رو چنگ می اندازن و همون موقع بغضم می شکنه ...

هنوز جای اشکهام خشک نشده که یکی از قدیمی ترین دوستام از مشهد توی وایبر پیام می ده ، می گه دلم تنگ شده نمی خوای با شهر ما آشتی کنی ؟؟! بازم توی دلم چنگ می اندازن و بازم بغض می کنم ، بهش می گم قهر نیستم با شهرتون ، شلوغی های زندگی نمیذاره بیام سفر ...

امروز هم که چت طولانی من با یگانه ، باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده ! چه زبونی بهم زده ، دلم براش تنگ می شه ، واسه شیما جون گفتن هاش ...

دلم میخواد برم مشهد ، اما می ترسم !!! 

می ترسم دق کنم ، می ترسم زخم های کهنه م سر باز کنند و از اینی که هستم ویران تر بشم ... 

می ترسم دلم تنگ تر بشه ، می ترسم حسرت بیشتر رخنه کنه تو سلولهام ، می ترسم کینه قلبم رو سیاه تر کنه ...

*لعنت به ...

یه چیزی تو مغزم آلارم می ده 

صداش مثل کشیده شدن گچ روی تخته سیاهه

میگه : " شادنا "

یه ترکیب هنرمندانه از اسم و فامیل

دل پیچه دارم و صدای ضربات قلبم نامنظمه

دهنم تلخ و خشکه

لعنت به س.

لعنت به ا.

لعنت به من 

لعنت به روزگار

من خسته م

تحمل بازی ندارم

یه چیزی تو مغزم آلارم می ده 

صداش مثل کشیده شدن گچ روی تخته سیاهه...

*من دیوانه ام !!!

خیلی عجیبه که یه روزی از یه حسی فرار می کنم و تنها آرزوم این میشه که اون حس نابود بشه ، بعد یه مدت دلم واسه اون حس تنگ می شه ... دارم به این نتیجه می رسم که من دیوونه م و از این دیوونگی می ترسم ... 

*پرواز در دایره حضور

*دیشب با مامان رفتیم کافه ، چای خوردیم ، کمی قدم زدیم ، چندتایی هم کتاب خریدیم و فیلم "پرواز در دایره حضور" ، یک فیلم مستند از زنده یاد شاملو که با قیمت نسبتاٌ بالایی عرضه شده . یک ساعت از فیلم را دیشب دیدم اینقدر که ذوق داشتم ، یک جاهایی هم دلم خواست جای آیدا باشم ، اما به نظرم کارگردانش یا شاید هم تدوینگرش خیلی قدر نبوده ، یک طوری دلش می خواسته فیلم را طولانی کند اما به نظر من خوب نتوانسته ، خلاءهایش زیاد است ...


*دیشب می گوید : " دلم برایت تنگ شده ، اما نزدیک جشنواره است ، کارهایمان توی هم پیچ خورده ، کمی صبوری کن ! "

خوشحالم که توضیح می دهد با اینکه خودم هم می دانم واقعاً درگیر است این روزها ...


بعداً اضافه شد :

*فیلم را کامل دیدم ، چنگی به دل نمی زد ، کمی هم عصبانی شدم از عوامل تولیدش ، روی جلدش نوشته بود با حضور مهدی پاکدل و بهنوش طباطبایی و ... چون حس کردم اسم اینها را برای فروش بیشتر نوشته ، یا اصلا حضور اینها به همین دلیل بوده . حضوری که نداشتند یکی از شعرهای شاملو را با بی حالی خوانده بودند که توجیهی نداشت . امیدوارم هیچکس این فیلم را نخرد ... 

*بودنش یک جور خاصی ، خواستنی ست !

چند روز پیش سرچهارراه دست گل فروشها نرگس دیدم ، یک لحظه دلم هوای شیراز را کرد ، یاد دوست عزیزم که او هم حالا ساکن یک شهر جنوبی شده افتادم ! و  یاد یک دوست دیگر که یازده سالی می شود که هست ، همیشه بوده ، شاید یک وقتهایی به خاطر شرایط زندگیمان کمی کم رنگ شده اما بوده . بودنش یک جور خاصی ، خواستنی ست ! چند وقت قبل بود که شبی به خاطر یک جمله ش بدجوری رنجیدم ، گریه هم کردم ولی بعدش فکر کردم حق دارد که دلخوریم بداند ، وقتی گفتم توضیح داد ، می گویم توضیح یعنی توضیح ! توجیه نبود ، اصلا توجیه نبود . از توضیح هایش دلم گرم شد ، دروغ چرا ؟! کمی هم دچار حسرت شدم ...

فردا تولدش است ؛ تولد یک دوست واقعی که همیشه بوده ، گاهی هم شاید کمرنگ ، آن هم به خاطر شرایط زندگیمان !

تولد یک دوست که بودنش یک جور خاصی ، خواستنی ست !

اولین تولدش چند هفته بعد از آشناییمان بود ، هوا سرد بود آن سال ، خیلی سرد ! یازده سال پیش هنوز فصلها قاطی نشده بودند ، پاییز واقعا پاییز بود ! فکر می کنم یک ساعتی توی سرما جلوی بانک مرا کاشت ! موبایل هم نداشت آن موقع ها ، چقدر حرص خوردم و چقدر صبوری کردم که ایستادم توی سرما !!!!

حالا دلم خواست که شیراز باشم ، یک دسته نرگس بخرم , یک هدیه کوچک ، کمی هم قدم بزنیم توی حافظیه ...


تولدش مبارک ....

*اعتراف

*کاش زودتر بروم سرکار ، وقتی بیکار باشم ساعتها نمی گذرند و احساس بیهودگی می کنم !

وقتی بیکار باشم می نشینم فکر می کنم ، فکرهای مسخره ، فکرهای ممنوعه !

فکر کردن به ممنوعه ها خوب نیست ، فکر کردن به ممنوعه ها می ترساند مرا !


*سرمای قلبم دارد پخش می شود توی تمام تنم ،

به بخاری چسبیده ام و می لرزم ...


*می خواهم اعتراف کنم که پنج شنبه وقتی خوشحالی خواهری و عشقش را دیدم ، ناخودآگاه یاد شب تولدم افتادم ، شبی که توی تنهایی گذشت ، شبی که ساعتها توی کافه نشستم شاید بیاید ، شاید بیاید و یک تبریک خشک و خالی بگوید حداقل ، شبی که نیامد ، شبی که حتی تلفن نکرد ، شبی که من بغض کردم و غصه خوردم . باید اعتراف کنم که پنج شنبه با یادآوری تولد خودم غمگین شدم و بعدش به خاطر ناراحتیم عذاب وجدان گرفتم .

*هدیه تولد ، تبلت :|

امروز تولد همسر بعد از این خواهریِ ، اولش تصمیم بر این بود که تعدادی از دوستان به اضافه مادر ، خواهر و برادر آقای داماد و خانواده ما به یک رستوران برویم و بعد خواهری و همسر بعد از این برسند و سورپرایز بازی راه بیاندازیم ! اما من به خواهری گفتم به جای اینکه به یک جماعت شام بدهد تمام هزینه ای که برای تولد کنار گذاشته یک هدیه خوب بخرد و یک جشن دو نفره عاشقانه که برای اولین تولد دوره نیمه مجردی ، متاهلی زندگیشان مناسب تر است بگیرد .

خب خواهری از این پیشنهاد بسیار خرسند شد و خیلی زود پذیرفت ! فقط مانده بود یک هدیه ارزنده که همسر بعد از این را ذوق زده کند چیست ؟ که در این مقوله پیچیده هم بنده خیلی زود گفتم : تبلت !

بله ، تبلت جوابی بود که خواهری را ذوق زده کرد و ما بالاخره دو شب پیش به بازار موبایل رفتیم و یک عدد تبلت خریدیم و خوشحال راضی به خانه برگشتیم ! دیشب سر شام با حضور من ، خواهری و آقای داماد بحث به موبایل ، لپ تاپ و تبلت کشیده شد و آقای داماد طی یک جمله سطل آب سردی روی سرمان خالی کردند :

"من هیچ وقت حاضر نیستم تبلت بخرم ، چون حس می کنم نه به دردم می خوره ، نه می تونم ازش نگه داری کنم ، خیلی بزرگه ! " :|

لازم به ذکر است تبلت انتخابی ما هشت اینچ می باشد .  :|

*به جامعه بیکاران خوش آمدم :)

به جرگه بیکاران پیوستیم !

کمی دعوا کردیم ، مقداری هم غصه خوردیم ، اما حالا طبق معمول شانه هایمان را بالا می اندازیم و می گوییم  : بیخیال !

ما که از این کار مزخرف رضایت نداشتیم ، همان بهتر که تمام شد ! فقط ناراحتیمان از دو ماه و 12 روز حقوق معوق هست که معلوم نیست چه بلایی به سرش می آید ؟! شاید هاپولی شود ! شاید هم خیلی دیر به دستمان برسد ، اما باز هم شانه بالا می اندازیم و می گوییم : بیخیال !

حوصله غصه خوردن نداریم ...

*یه دنیا عشق ، دوستی ، انرژی مثبت و لبخند ...

الان از یه جای دور ، از یه دوست خوب با پست یه بسته رسید ، یه شال گردن طوسی خوشگل که عاشقش شدم 

اینقدر ذوق دارم که فقط خدا می دونه ، 

زندگی یعنی همین ، یعنی تو لحظه هایی که داری از زور غصه داری دق می کنی از یه دوست خوب برات یه هدیه می رسه که فقط یه هدیه نیست ، یه دنیا عشق و دوستی ، یه دنیا انرژی مثبت و لبخند و این هدیه اینقدر خوشحالت می کنه که غصه خجالت می کشه بار و بندیلش رو جمع می کنه و میره 

 ممنونم دوست خوبم ، ممنونم به خاطر همه چیز ...

*عنوان به ذهنم نمی رسد ...

*دلم سکوت می خواهد و تنهایی ...


*از این احساسات رقیق که اشکهایم را جاری می کنند ، بیزارم !!!


*از این حرفهایی که بیخ گلویم گیر کرده ، بیزارم ! می ترسم اینقدر آنجا بماند که خفه ام کند ...


*خودت را به در و دیوار بکوب ، داد بزن ، هوار بکش ، اصلاً خودت را بکش ، نمی بینمت ...

*اهمال کاری

خدا کار هیچ بنده اش رو پیش آدم دغل و حقه باز گیر نندازه ،

از صبح که فهمیدم کارم پیش آقای ح. گیر افتاده استرس گرفتم ، اینقدر که این آدم تو چشمات نگاه می کنه مثل آب خوردن دروغ می گه ، یعنی اینقدر خونسرد دروغ می گه که اگه دروغ سنج هم بهش وصل بشه عمراً متوجه بشه ، همچین که گاهی شک می کردم می گفتم شاید داره راست می گه !

همین دیگه فقط تو این اوضاع قمر در عقرب درگیری با ایشون رو کم داشتم ، که احتمالاً در صورت حل نشدن مسئله دویست و هزار تومن ناقابل متضرر می شم .

از والد درون هم رسماً عذرخواهی می کنم و خواهش می کنم دست از سرزنش کردنم بابت این اهمال بداره ، اشتباهی کردم که قابل جبران نیست دیگه ، الان چیکار کنم ؟! فقط دست به دامن خدا شدم که همه بنده هاش رو خصوصاً آقای ح. رو به راه راست هدایت کنه ...

*هیچ

دنــیـا هـمـــه هــیــچ و کـــار دنـــیا همه هیچ
ای هیـــچ بـــرای هــیچ بـــــر هــیـــچ مـپـیـچ
دانــــی کــه از آدمــی چــه مــاند پـس مرگ؟
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ

ابوسعید ابوالخیر

*خستگی

خیلی بده که صبح وقتی صدای آلارم ساعت رو می شنوی ، قبل از اینکه چشمات رو باز کنی یه صدای بلند تو مغزت بگه :

" اَه بازم یه روز دیگه ! "

*مشت نمونه خرواره !!!

مدتیه آقای پ. در مورد انگیزه بیشتر واسه کار صحبت می کنه ، هندونه می ذاره زیر بغلم و می گه : " شما خیلی توانمندی! اگه بیشتر از این توانایی هات حین کار استفاده کنی بیشتر از اینکه به نفع ما باشه ، خودت رو بالا می بره . "

حالا بماند که من نه درک درستی از این توانایی هایی که می فرمایند دارم ، نه می فهمم منظورشون از این بالا رفتن ، دقیقا بالا رفتن از کجاست ؟! بیشتر فکر می کنم منظورشون اینه که از توانایی هام استفاده کنم از دیوار مردم بالا برم تا ایشون هم نیازی نباشه به فکر حق و حقوق بنده باشند !

هفته گذشته خیلی جدی و رک عرض کردم خدمتشون که من به این پول نیاز دارم ! اما هیچ فایده ای نداشت ! حالا ایشون هر روز بشینن از توانایی های بالقوه و انگیزه های کاری سخنرانی کنند ، منم می شنوم اما این گوش در ، اون یکی دروازه ...

حس می کنم به یه سفر هرچند کوتاه نیاز دارم ، نیاز دارم برای خودم خرید کنم هر چند یه چیز کوچیک ، نیاز دارم بعضی روزها بعدِ کار برم واسه خودم بگردم و اگه شد خودمو به یه چای دعوت کنم ...

تحمل دغدغه های مالی رو دیگه ندارم ، یکی بیاد به اینا حالی کنه دوره برده داری گذشته ! بیاد به این آقا بگه اصلا مهم نیست که یه سر همه اتفاقات مثبت و مهم ایران و حتی دنیا به ترک جماعت وصله و حتی یه جورایی حضرت محمد و ابوالفضل هم رگ و ریشه شون بر میگشته به ترکها ! یا اینکه ترکها هشت حرف صدادار دارن و فارسها پنج تا و توی زبان ترکی گِ ، گُ و ق داره اما فارسها چون ندارن نمی تونن درک کنند و تلفظ کنند . یکی بیاد به این آقا بگه مشت نمونه خرواره و متاسفانه با وجود تمام نطقیاتت اصلا مشت خوبی واسه خروار نیستی ...