*دیشب !!!

*دیشب برای سومین بار توی این هفته راهی دکتر و درمانگاه شدم ، برایم استراحت پزشکی نوشت که بلااستفاده ماند ! نیامدنم بی فایده بود ، چون مثل یکشنبه هزاران بار تا پایان ساعت اداری زنگ می زدنند و سوالات احمقانه می پرسیدند که مثلا فلان کار چه شد یا فلان چیز کجاست ؟! بعد تازه شنبه که می آمدم باید به اندازه دور روز کار می کردم که هیچ تازه چند ساعتی متحمل نگاه های سرزنش آمیز و متلک های بیمزه آقای مدیرعامل می شدم که چرا مریض شدم اصلاً؟؟

اصلاً چه معنی می دهد یک کارمند جزء با حقوق چندرغازی مریض شود ؟ تازه مبلغ قابل توجهی از حقوقش آن هم وقتی آخر ماه است را توی یک هفته خرج دکتر و دوا کند ؟؟ 


*دیشب با عاصی رفتیم سینما ، نیم ساعت قبل از شروع فیلم نشستیم و با هم حرف زدیم ، مثل همیشه سبک شدم . فیلم هم خوب بود البته اگر دقیقاً ردیف جلوییمان آن دختر غرغرو که با خودش هم دعوا داشت و آن دختر و پسرهای لوس که تمام طول فیلم با صدای بلند حرف زدند و خندیدند نبودند بهتر هم می شد ...


*دیشب برایمان مهمان ناخوانده ای از اصفهان رسید . 8-9 سالی می شد که نه ما رفته بودیم ، نه آنها آمده بودند جوری که کلا داشتم فراموش می کردم روزی روزگاری خیلی با هم آمد و شد داشتیم . مادرم از دخترشان پرسید که حالا کلاس چندم است؟ ، چند سال قبل شنیده بودیم که کسالت دارد ، چند ثانیه ای مکث کرد بعد با حالت شک زده گفت :

- هستی ؟ 

دوباره مکث ، غم ، اندوه ، آاااااه

- هستی که مدرسه نمی ره ، نمی تونه ، نه حرف می زنه نه می تونه راه بره ...

کمی صدایش لرزید ، مثل دل من ... بغض کردم و چه تلاش سختی بود نگه داشتن اشک هایم برای لرزش صدای مردی که سالها بود که حتی بودنش را فراموش کرده بودم ، برای دختربچه که تا دیشب حتی اسمش را نمی دانستم ...


*دیشب وقتی فهمید دارم با عاصی می روم سینما کمی غر زد که با این حالت یک امشب زود می رفتی خانه ، بعدش هم که از عاصی جدا شدم و فهمید که خوب نیستم سرزنشم کرد ، بعدترش هم رفت ماموریت مثلاً ، نزدیکهای صبح رسیدند آقایان ماموریتی ، تا ظهر هم که خوابیدند بعدش هم که دو بار کوتاه با هم حرف زدیم و هر دوبار برای جواب دادن اینکه کجاست و در چه حالست طفره رفت ، دلم می خواست کمی سرزنشش کنم و بگویم بعد از نزدیک دو سال دیگر می دانم که وقت هایی که برای جواب سوال هایم طفره می روی یعنی دلت نمی خواهد جواب بدهی ، یعنی سخت است دروغ گفتن آن هم به من ! دلم می خواست سرزنشش کنم و بگویم یعد از نزدیک دو سال دیگر می دانم تو آدمی نیستی که جلوی همکارهایت آنطوری با من حرف بزنی ، مدام اسمم را صدا کنی و قربان صدقه بروی و نگرانیت از بدی حالم را به زبان بیاوری ! دلم می خواست کمی سرزنشش کنم و بگویم بعد از نزدیک دو سال بهتر بود صادقانه می گفتی می خواهم با دوستانم بروم سفر و آب و هوایی عوض کنم نه اینکه با توجیه اینکه ناراحت می شوم دروغ بگویی ...

چقدر دلم می خواست درک کند برای من هیچ تفاوتی بین ماموریت و سفر تفریحی نیست یا مثلاً چه فرقی می کند سفر تفریحی با دوستانش باشد یا با خانواده اش ؟ 

فکر می کنم بعد از برگشتنش از این سفر مثلاً کاری باید بگویم که چقدر از دیشب غصه خورده ام که مثل بچه ها و یا شاید مثل این زن های بی سواد با من برخورد کرده ، باید بگویم غصه این دروغ مثلاً مصلحتی کم از غصه ندیدنش توی این چند روز نداشت ... 

*سناریوهای دردناک آخر هفته

کاش می شد جاروبرقی بردارم و مغزم را جارو بزنم و همه این افکار احمقانه ای را که باعث عذابم شده را بکشم بیرون تا بروند گیر کنند توی کیسه پر از گرد و خاک جاروبرقی و گم بشوند آن تو جوری که هیچ وقت هم نتوانند از آنجا بیرون بیاید دوباره برگرند تو سرم ... 

کاش مغزم اینقدر خیال پرداز نبود ، کاش اینقدر سناریو نمی نوشت برای عذاب بیشتر من . گاهی حس می کنم توی مغزم یک دیوانه زندگی می کند و با دیدن کوچکترین برخورد یا شنیدن حتی یک جمله شروع می کند به ساختن بقیه ماجرا با تمام جزئیات ، وقتی می گویم جزئیات یعنی برای لحظه لجظه آن اتقاق ، یعنی برای جزیی ترین قسمتهایی که شاید اتقاق بیفتد و از همین حالا شروع کرده به سناریو پردازی ! از همین حالا دارد یک گوشه ای مغزم می نویسد اتفاقاتی که از عصر سه شنبه تا آخرین لحظات جمعه شب می افتد ، از جاهایی که می رود ، از کارهایی که انجام می دهد حتی از عکس هایی که می گیرد با آن موبایل تازه اش که دروبینش عالی ست و با آن لنزهایی که برایش خریده تقریباً کار دوربین های حرفه ای را انجام می دهد ؛ حتی عکس هایش را از الان دارم می بینم . حتی تماس هایش به خودم که احتمالاً خیلی کم و کوتاه خواهد بود ، و تماس های من به او که احتمالاً تماماً بی جواب خواهد ماند و جدل های ناتمام من با خودم که مگر می شود توی این چند روز این آدم لحظه ای برای صبحانه ، ناهار ، شام یا قبل از خواب حتی وقت خالی نداشته باشد ؟؟؟!

کاش مغزم اینقدر خیال پرداز نبود ، کاش اینقدر سناریو نمی نوشت ، کاش آن دیوانه که توی مغزم زندگی می کند می مرد ! 

کاش آخر این هفته را باد سیاه می برد ...

*کابوسِ شادنا!!

باز هم شادنا می شود کابوسم توی شبی که می توانست از بهترین شب های زندگیم باشد!و چه بازیگر خوبی شده ام من که به بهانه دستشویی جمع را ترک می کنم و می روم گوشه ای و چندتایی سیلی می زنم به صورتم ، چند تا نفس عمیق می کشم ، و هی به خودم می گویم : شیما ، آرام باش ! آرام ، آرام ! شیما ، قوی باش ! محکم ! بایست و بخند و سرت را بالا بگیر !!! شیما ، بانو ، خانم تو بدتر از اینها هم کشیدی و چشیدی و شنیدی و باز هم ایستادی ، شیما بخند ، لبخند بزن ...

تا آخرین لحظه گفتم ، خندیدم ، خنداندم و هیچکس نفهمید کابوس شادنا طوفانیم کرده ...

*ماموریت آخر هفته !!!!

*باز هم سرما خورده ام ، از آن سرماخوردگی های مزخرف که مدتها زمان می برد تا خوب شوم ، از آنهایی که با بدن درد ، سردرد ، گلودرد و گرفتگی شدید بینی ست ... از سرماخوردگی بیزاااااارم ...


*زنگ می زند و می گوید از صبح درگیر برنامه ریزی برای ماموریت اصفهان است ، قبل تر هم گفته بود که بایستی این هفته برود اصفهان اما از تاریخش نگفته بود ، من هم نپرسیده بودم . می گوید داریم جدل می کنیم که سه شنبه عصر برویم یا چهارشنبه صبح زود !!! اما برگشت جمعه است !!! این ماموریت های آخر هفته باید زیادی طاقت فرسا باشد ، آدم نگران می شود نکند طفلکی تلف شود یک وقت از این همه کار !!! حرف هم که بزنم متهم می شوم به بدبینی ، به اینکه چهارچوب کاری برای من که یک کارمند ساده توی یک شرکت زپرتی هستم فرق می کند و اینکه من چون تخصصی در زمینه کاریش ندارم توضیح فایده ای ندارد وقتی متوجه عمق تخصصش نمی شوم ... 

فکر می کنم بهترین کار بالا انداختن شانه هایم باشد و گفتن بی خیال ...

*غم دارم ، تب دارم ...

دلم گرفته است ، فکر می کنم به خاطر هوا باشد ! یعنی دلم میخواهد که به خاطر هوا باشد ، نه به خاطر شوت شدنم ته ته اولویت هایش! نه به خاطر رفتار طلبکارانه اش ! نه به خاطر دستهایش که همیشه پیش است مبادا پس بیافتد ...

چقدر رقت انگیر شده ام که از رفتار احمقانه اش دلم می گیرد ، چقدر احمق شده ام که سردرد می گیرم ، تب می کنم ، بغض می کنم !!!

قدیمی های حرف های خوبی می زدند : "برای کسی بمیر که تب کند برایت!"

من تب می کنم برای کسی که شش ساعت یادش می رود که هستم ، کسی که برای همه کارهایش عذر بدتر از گناه دارد ، کسی که این روزها اگر هیچ کاری نداشت و خسته نبود یادش می افتد بودنم را ...

چقدر رقت انگیز شده ام که تب می کنم برای کسی که ...

*هوای گرفته و منِ دلگیر!

دلم گرفته است ، فکر می کنم به خاطر هوا باشد ! یعنی دلم میخواهد که به خاطر هوا باشد نه چشمان خواهرکم که دیشب پر از حس خالی بودن شده بود . 

صبح وقتی می آمدم خواب بود ، دیشب هم که او آمد من خواب بودم . نمی دانم چند تا ماهی و دو تا مرغ عشق توانسته حالش را خوب کند ؟؟! یعنی چند تا ماهی و دو تا مرغ عشق جبران می کند دردهایش را ، کلونازپام درمانی هایش ها ، بغض های فروخورده اش را ؟ یعنی چند تا ماهی و دو تا مرغ عشق پر می کند چشم های خالیش را ، ترمیم می کند قلب شکسته اش را ؟؟!

اصلا چطور می شود که یک آدم هایی که خیلی هم ادعای عاشقیشان می شود یک کارهایی می کنند که دشمن با آدم نمی کند؟؟!

*بدشانسی در حد خشک شدن دریا !!!!

*یک وقتهایی نسبت به یک اتفاقهایی اصلا خوش بین نیستم در حالی که اصل آن اتفاق ظاهراً آنقدر مبارک است که ابراز حس بدبینی را از آدم سلب می کند . حالا کلونازپام درمانی خواهرکم ، دلیل می شود برای آن حس موذیِ بی دلیل ...


*شده ام مصداق آدمی که لب دریا برود خشک می شود ، یعنی آدم اینقدر بد شانس؟؟؟؟!

لپ تاپ آقای مدیر چند سالی ست که مثل ساعت کار می کند ، حالا درست همین دیروز که در غیاب ایشان تصمیم داشتیم آنتی ویروس بریزیم و ویروس هایش را بکشیم ، برق نوسان پیدا کرد و رم دستگاه دود شد !!!

سخت ترین قسمت ماجرا توضیح دادن برای مدیریست که از کامپیوتر روشن و خاموش کردنش را می داند و در جواب تمام توضیحاتت می گوید : 

- ولی دیروز که می رفتم درست بود !


*دردهای او ، غم های من ...

توی همین چند ماه اینقدر پیر شده که دلم می گیرد ، اینقدر که من به خاطر اشتباهتش عذاب وجدان می گیرم ، اینقدر که به خاطر تفاوتهایمان بغض می کنم ، اینقدر که دلم می خواهد همه چیز جور دیگری بود ...

اما صدایی درونم می گوید تو نمی توانی ناجی همه دنیا باشی ...

اما باز هم بغض می کنم و دلم می گیرد به خاطر پیر شدنش ، به خاطر دردهایش و عذاب وجدان می گیرم به خاطر تفاوتهایمان ، عذاب وجدان می گیرم حتی به خاطر اشتباهات او ...

*مهربانی

این روزها خیلی مهربان شده ، یاد قدیم ها می افتم ، دروغ چرا توی دلم قند آب می کنند .

جلیقه اش امشب تمام می شود بالاخره ، از دیشب هر بار حرف می زنیم سراغش را می گیرد ، من می خندم و می گویم : خوب که تحفه نیست ! و او مثل این بچه های تخس می گوید :‌ هست ، هست !! و من باز توی دلم قند آب می شود ...

*اسناد مناقصه :)))

یکی از اداره های دولتی استان سیستان و بلوچستان شرط جالبی برای شرکت در مناقصه ای که مربوط به فعالیت شرکت ما می شد گذاشته :

اسناد مناقصه بایستی در یک پاکت مهر و موم شوند سپس درون پارچه ای پیچیده شده و بدون هیچ نشانی از شرکت ارسال گردد .

این اسناد پارچه پیچ شده باعث شد همه را مدتی شگفت زده و بعد دوباره شگفت زده و بعد سه باره شگفت زده و در آخر شاد کند و سر کیف بیاورد ! یعنی استتار در حد پیچده شدن در پارچه پرده ای ، مبلی ، مجلسی ، گلدار و ... 

اسناد ما که بخچه پیچ شد تو پارچه پرده ای از نوع سبز ملیح ! 

*بچه های امروز !!!

دختر همکارم کلاس سوم ابتدایی ست ، گویا نتیجه ارزشیابی هایش بسیار خوب شده ، مادرش به همین مناسبت برای همکاران کیک خریده ، یادم می آید وقتی من بچه بودم درس خواندن ، امتحان دادن و نمره بیست گرفتن جزیی از وظایفم بود ، یعنی اگر بیست نمی گرفتم خدای نکرده سرزنش می شدم و بیست خیلی شامل تشویق و جایزه نبود ؛ نهایتاً با لطف بسیار آن هم فقط برای امتحانات ثلث سوم جایزه ای در نظر گرفته می شد . آن وقت بچه های امروز امتحان به شیوه قدیم که ندارند ، نکند یک وقتی دچار استرس شوند ، فکر می کنم به جای واژه سخیف ، پر تنش و پر اضطراب امتحان می گویند ارزشیابی . نمره هم که اصلا خوب نیست ممکن است ضربه های جبران ناپذیر بزند به روحیه لطیف بچه و به جای نمره از بسیار خوب ، خوب ، عزیزم اگر بیشتر تلاش می کردی بهتر بود ، عزیزم لطفا اگر امکان داره بیشتر تلاش کن استفاده می کنند ، مشق نوشتن زیاد هم که ممکن است علاوه بر آسیب های جدی روحی موجبات آسیب های جسمی را فراهم می کند ... 

خوش به حال بچه های امروز واقعاً !!! فقط یک سوال :

 اینکه ما با آنهمه سختگیری ،‌با آنهمه تلاش برای درس خواندن و امتحان و کنکور و ... این شدیم !!!! بچه های امروز ، فردا چه خواهند شد؟؟؟! 

*بخشش!

*او از حرفهای آن شبش پشیمان است ، اما من از رفتار دو روز گذشته ام پشیمان نیستم !

هنوز صدایش توی مغزم تکرار می شود !

می بخشم ، اما فراموش نمی کنم ...


*همکارم خیلی با تلفن حرف می زند ، نه اینکه نگران کارهایم باشم که به خاطر مشغول بودن تلفن معوق شده ، نه !! بیشتر نگران گوش های او هستم !!!اصلا هم عصبانی نیستم !! اصلا هم دلم نمی خواهد جیغ بنفش بزنم !!!

*من ، غیر قابل تحمل؟؟!

فکر می کردم بگذارد چند روز بگذرد و بعد از شیمای جدید شاکی شود اما یا او خیلی صبور نیست یا من جدید خیلی غیرقابل تحملم ؟؟!

*دلبری!!!

از صبح دارد دلبری می کند ، زنگ می زند ، عکس ها و استیکرهای عقشولانه می فرستد ! با اینکه من چیزی از دلخوری هایم نگفته ام . 

این دلبری ها خوشحالم نمی کنند ، قند توی دلم آب نمی کنند ، خنده به لب هایم نمی آورند تازه بغضم را سنگین تر می کنند. حالم خوب نیست ...

*خلاص...

تنها چند کلمه ، چند جمله کوتاه می تواند تیر خلاص باشد برای آدم ،

تنها چند کلمه ، چند جمله کوتاه می تواند هل بدهد آدم را به سمت واقعیت های تلخ ،

تنها چند کلمه ، چند جمله کوتاه می تواند مثل یک زلزله چند ریشتری ویران کند آدم را ،

"بگذار دغدغه ام ندیدنت باشد نه ترس گفتن اینکه نمی توانم باشم ."

همین چند کلمه ، چند جمله کوتاه تیر خلاصم شد

خلاصم کرد ،

خلاص شدم ،

بیدار شدم ،

دیدم!!

کامم تلخ شد !

تب کردم

سردم شد

لرزیدم

بغض کردم

فرو خوردمش

لبخند زدم

خندیدم

تلخ

سرد

پردرد ...

*از دیشب ...

از دیشب توی دلم آشوب است ،

از دیشب حالم خوب نیست ،

از دیشب دارم تلاش می کنم هیچ کس حتی او نفهمد که خوب نیستم ،

از دیشب باید برای او هم خودم نباشم ،

از دیشب دیگر می دانم که من ، بدون نقاب حتی برای او هم جذاب نیست ...

*عالی جناب من !!!!

خانم اندیشه فولادوند عزیز ، ممنونم به خاطر شعر زیبا و اجرای عالی تون که از شنبه من رو وادار کرده بارها بشنوم و هر بار بیدار کنه احساساتی رو که شاید سالها بود که خوابیده بودند .


"حاج صادق ، این حوالی خانه نیست ! یک خیابان سهم یک افسانه نیست !!! "

*نزدیک می شویم :-((( !!!

داریم به عید نزدیک می شویم و من این نزدیک شدنمان را دوست ندارم ، سالهاست که از عیدها بیزارم ، سالهاست که عیدها گوشه ای کز می کنم و زانوی غم بغل می گیرم ، سالهاست دلشوره و بغض مهمان دائمی آن روزها هستند ...

کاش امسال اتفاق تازه ای بیفتد ، کاش امسال پرتاب نشوم به گذشته ...

*آسوده بخواب !

صبح وقتی بیدار شدم هنوز هوا تاریک بود ، خوابم می آمد و دلم می خواست بخوابم . زیر لب به عالم و آدم بد و بیراه می گفتم و از اینکه تازه به وسط هفته رسیدیم عصبانی بودم . وقتی از خانه بیرون آمدم طبق عادت گوشیم را چک کردم ، دوستم عکس مسافرت آخر هفته را گذاشته بود اینستاگرام ، آخرین عکسمان را ! می دانستم که هنوز همگی خوابند ، کامنت گذاشتم : بخوابید که من بیدارم ! بعد یکهو یادم افتاد به خاطره ای که همین دوست در مورد نیروی دریایی ، زیردریایی و ماموریت هایشان گفت .

ا. می گفت : 45 روز زیر آب هستند ، در عمق 160-170 متری ، حتی نمی توانند بایستند ، حتی دستشویی ندارند و باید جوری تنظیم کنند که برای یکبار در شبانه روز که به سطح آب می آیند کارشان را انجام دهند !! 45 روز نور خورشید ندارند ، هوای تازه ندارند ، ارتباطاتشان با دنیای بیرون صفر است و حقوقشان به نسبت کارشان بسیار ناچیز و تنها پیامشان به مردم ایران موقع تدوین حذف می شود چرا که می گوید : به مردم ایران بگویید آسوده بخوابند که ما بیداریم ! ا. حتی موقع تعریف این خاطره بغض می کند ، همه مان یکجوری می شویم و من همان وقت یادم می افتد به نمایش رادیویی نشانی قلب من است و داستان پیش مرگهای کرد و فکر می کنم که اینها هم پیش مرگ هستند ، که اینها خیلی فداکارند و عاشق ، که اینها خیلی قابل احترامند حتی اگر حرفهایشان موقع تدوین قیچی شود و مردم ایران هیچ وقت نشوند ...