*خوشبختی

*قفل سکوت بینمان شکست،

پرونده شادنا خیلی سربسته، بسته شد.

ساعتها قدم زدن حتی تویِ این سرما، قلبم را لبریز از حس خوشبختی کرد.


*یکی از همکارانم دارد ازدواج می کند،

با اینکه دوستش ندارم، با اینکه به نظرم کمی بدجنس و خیلی موذی ست اما شنیدن خبر ازدواجش لبخند نشاند روی لب هایم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.

*روزهای پر مشغله!

*حرف زدن با خانم "س" حالم رو بد می کنه. اینقدر که تند تند، عصبی و بی منطق حرف می زنه یه دنیا استرس و انرژی منفی سرازیر می کنه به سمت من ...


*دو روز پیش با امین در مورد شادنا حرف زدم. 

گفت هیچ وقت ندیدتش و فقط می دونه که آدمِ جالبی نبوده! هیچ وقت هم مهم نبوده زیاد، اما این حق منِ که جریان رو زبون خودش بشنوم!

در مورد جالب و خیلی مهم نبودنش نظر خاصی ندارم، فقط اینکه نمی دونم این واقعا حقِ من هست که جریان رو از زبون خودش بشنوم؟!


*این روزها سرم خیلی شلوغِ. دلم می خواد بیشتر بنویسم، دلم می خواد بیشتر بخونم اما نمیشه!

هر روز ساعت کاری که تموم میشه، من می موندم با یه دنیا کاری که هنوز فرصت نکردم که انجامشون بدم.

می ترسم تا چند وقته دیگه بمونم زیر آواره کارهایی که مثلاً قرارِ فردایی انجامشون بدم و فرصت نکردم...

*کابوسِ شادنا!!

باز هم شادنا می شود کابوسم توی شبی که می توانست از بهترین شب های زندگیم باشد!و چه بازیگر خوبی شده ام من که به بهانه دستشویی جمع را ترک می کنم و می روم گوشه ای و چندتایی سیلی می زنم به صورتم ، چند تا نفس عمیق می کشم ، و هی به خودم می گویم : شیما ، آرام باش ! آرام ، آرام ! شیما ، قوی باش ! محکم ! بایست و بخند و سرت را بالا بگیر !!! شیما ، بانو ، خانم تو بدتر از اینها هم کشیدی و چشیدی و شنیدی و باز هم ایستادی ، شیما بخند ، لبخند بزن ...

تا آخرین لحظه گفتم ، خندیدم ، خنداندم و هیچکس نفهمید کابوس شادنا طوفانیم کرده ...