*خوشبختی

*قفل سکوت بینمان شکست،

پرونده شادنا خیلی سربسته، بسته شد.

ساعتها قدم زدن حتی تویِ این سرما، قلبم را لبریز از حس خوشبختی کرد.


*یکی از همکارانم دارد ازدواج می کند،

با اینکه دوستش ندارم، با اینکه به نظرم کمی بدجنس و خیلی موذی ست اما شنیدن خبر ازدواجش لبخند نشاند روی لب هایم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.

*پارسی را پارس بداریم!

دیشب دختر عمویم توی تلگرام پیامی ارسال کرد تا به صورت اختصاصی دعوتم کند برای عروسی برادرش، یا همان پسرعمویم!

یک پیام محترمامه، بسیار شیک و بدون استفاده از هیچ واژه غیر فارسی،

به نظرم خیلی خوب است که مردم یاد بگیرند تا جایی می توانند توی گفتار و نوشتار از واژه ی بیگانه استفاده نکنند و پارسی را پاس بدانند اما حس می کنم این طرز نگارش و صحبت کردن برای بعضی ها شده وسیله ی نمایشِ من خیلی خوبم، من خیلی شیکم، من خیلی بافرهنگم، من خیلی فرق دارم، من تافته جدا بافته هستم و ... اما خب خیلی بهتر است اگر به جای تلاش در استفاده کلمات صد در صد فارسی کمی سعی کنیم انسانیت داشته باشیم، مثلاً خون زن برادرمان را توی شیشه نکنیم، مثلاً منتظر نباشیم ببینیم فلان فامیل چه ماشینی می خرد تا ما برویم مدل بالاترش را بخریم، یا ...

خلاصه که این مدل ادبیات به دخترعمویم نمی آید...

*عروسی برادر نداشته ام

*امروز صبح سخت تر از هر روز از خواب بیدار شدم و هنوزهم خوابم می آید اینقدر که فقط به بالشتم فکر می کنم و رختخوابم ، کاش امروز زودبگذرد ...


*فردا عروسیِ حامی بچگی هایم است ، کسی که موقع بازی توی دورهمی های خانوادگی همیشه هوایم را داشت مبادا کسی اذیتم کند. شاید اگر اختلاف بزرگترها و دلخوری خودم نبود او هنوز عزیزترین برادری بود که هیچ وقت نداشتم. شاید اگر از وقتی یادم می آید مامان و بابا نگفته بودند که "آ" برادر بزرگت هست حالا همه چیز جورِ دیگری بود ، مثلاً شاید فردا شب من عروسش بودم یا شاید حالا همین امروز به جای اینکه اینقدر بی خیال نشسته باشم پشت سیستم  و این ها را بنویسم زانوی غم بغل کرده بودم و داشتم غصه می خوردم اما حالا دارم فکر می کنم که اگر اختلاف بزرگ بزرگترها و دلخوری کوچک خودم نبود داشتم حاضر می شدم که بروم شیراز و هر طور شده خودم را برسانم به عروسی دومین مردی که تو بچگی فهمیدم خیلی عزیز است مخصوصاً که با تمام بی ارتباطی های چند وقت اخیر دو بار با تلفن همراهم تماس گرفت و خواهش کرد که بروم عروسیش. وقتی اصرارش را دیدم فهمیدم که دیگر حسی ندارد، شاید نوزده ساله بودم وقتی برای اولین و آخرین بار گفت خیلی زیاد به من علاقه دارد و من خیلی بی غرض گفتم من هم خیلی خیلی بیشتر از برادر نداشته ام دوستش دارم و او شکه شد و ناراحت شد و رفت و رابطه اش را با من ، خواهر کوچکش کم و کمتر کرد ، آنقدر که یادم رفت برادری دارم تا اینکه خیلی ناگهانی نامزد کردم و کمتر از یک ماه بعد شنیدم که او هم دارد ازدواج می کند ناگهانی و دوباره احساساتم به غلیان افتاد ، برادرم داشت داماد می شد و من یادم رفت که مدتهاست که کمرنگ شده ، خودم را رساندم شیراز که شرکت کنم توی مراسمش ، کلی ذوق داشتم و وقتی ما با عروس و داماد رسیدیم اوج احساساتم بود ، از خوشحالی داشتم بال در می آوردم خودم را رساندم به ماشین شان اما یخ کردم همان جا ، حتی نگاهم نکرد و جواب هیجانات من یک سلام سردِ بی نگاه بود ، دلخور شدم اما گذاشتم پای اینکه می خواسته ژست داماد بودنش را حفظ کند اما آخر شب دلخور بودم ، چراکه این ژست تنها برای من تا آخر شب ادامه داشت. کمتر شش ماه بعد از همسرش که گویا کلاهبردار مهریه بوده جدا شد. من هم مدتی بعد در حالی که هنوز عروسی نکرده بودم نامزدیم را بهم زدم و شاید خیلی ها فکر کردند اصلا ما از اول قسمت هم بودیم که نبودیم. برایش آرزوی خوشبختی می کنم . همین حالا یک لحظه دلم پر کشید که بروم شیراز و ببینمش توی لباس دامادی و فراموش کنم دلخوری های گذشته را و مثل خواهری که نداردذوق کنم برای برادرم....

*مرور دیروزهااااا

دیروز تولد قدیمی ترین دوستم بود ، چهارشنبه هم عروس می شود. توی دلم برایش یک دنیا خوشبختی آرزو می کنم. اگر اوضاع مالیم فقط کمی بهتر بود می رفتم. دیدن دخترک توی لباس عروسی وقتی چشمانش چراغانی ست خالی از لطف نیست. سه سال توی آن شهر کوچکِ دلگیر همکلاس بودیم ، چقدر آن روزها غر می زدیم که چرا اینجاییم؟ چرا باباهایمان کارشان اینجاست؟ چقدر دلمان می خواست زودتر برگردیم به زادگاهِ خودمان ! من می خواستم بروم شیراز ، او هم دلش مشهد را می خواست. من یکسال زودتر به آرزویم رسیدم ، آرزویم از آن آرزوهایی بود که دورنمای خوبی داشت ! واردش که شدم پر از درد بود ، آنقدر که گاهی وقتها آرزو می کردم که کاش برمی گشتیم به گذشته و آن شهر کوچکِ دلگیر ، بعد می نشستم با غزاله توی آن دفتر قورباغه ای که عمه اش از فرنگ آورده بود برایش ، شعرهای فروغ ، سهراب و شاملو می نوشتیم و کلی احساس فرهیختگی بهمان دست می داد که مثلاً با آن سن چه کتابهایی می خوانیم! وقت هایی که می رفتم خانه شان تا مدتها تنها سرگرمیان دیدن فیلم عروسی پسر عمه اش در فرنگ بود ، خواننده شان پیروز بود و ما به عشق پیروز هزاران هزار بار می نشستیم و فیلم عروسی را می دیدیم. او که می آمد خانه مان یک نوار ویدویی کداک داشتم که سلکشن شوهای خارجی بود ، سلندیون ، التون جان ، ریکی مارتین و... آنقدر دیده بودیم که بی کیفیت شده بود و یک جاهایی گیر می کرد.فکر می کنم فیلم عروسی پسر عمه اش و شوهای خارجی من احساس با کلاسی تزریق می کرد زیر پوستمان ، یادش بخیر!!!چقدر زود بزرگ شدیم و چقدر زود دغدغه هایمان بزرگ و بزرگتر شد.  

مرور خاطره هایمان دچار حسرتم کرد ، حالا دارم غصه اوضاع خراب مالیم را می خورم ! دلم می خواهد بروم عروسیش و با دیدن شادی چشم هایش سرشار از لذت شوم ...

*مشاوره لازم!!!

*دیشب دوستم توی واتس آپ پیام داد که "من خیلی بدبختم" ، یه لحظه اینقدر حرصم گرفت که دلم می خواست خفه ش کنم ، چهار ساله که با یه آقایی دوسته ، قسمت عاشقانه ، رومانیک و دو طرفه رابطه شون بر می گرده به سه سال پیش ! از سه سال پیش یه رابطه یه طرفه دارن که به اشک و اصرار دوستم ادامه پیدا کرده و حالا اون آقا اعلام کرده که داره زن می گیره و دوست من احساس می کنه که خیلی بدبخته ، میگه با چهار سال خاطره چیکار کنم ؟!! بازم حرصم می گیره از حرفش بهش می گم چهار ساله که هنوز شبها موقع خواب دستم رو می برم پشتم و می خوابم این مدل خوابیدن که خیلی هم راحت نیست باعث خنده خواهرم میشه ولی برای من یه عادته ، یه عادت که اگه بهش فکر کنم درد داره ... 

می گه هنوز دوست پسر منه (البته زوری) ولی می خواد بره خواستگاری یکی دیگه و از عدل خدا شکایت می کنه ، می گم شب بعله برونش من هنوز تو شناسنامه ش بودم ، فقط می گه می فهمم چی می گی ، بمیرم الهی ! و من شک دارم که بفهمه ... 

 

*سفرم به مشهد و رفتن به عروسی قدیمی ترین دوستم دیروز رسماً کنسل شد ، با تنها جایی رفتن مشکلی ندارم اما مشهد فرق می کنه ، من آدم تنهایی رفتن به اونجا نیستم ... 

 

*دیروز واسه چشمم رفتم دکتر ، هنوز سه ماه نشده شیشه عینکم رو عوض کردم که باز شماره چشمم بالا رفته ، از عینک بدم میاد و واسه خلاص شدن ازش لنز گرفتم فقط امیدوارم بتونم ساعتهای طولانی تحملش منم ... 

 

*پیشنهاد میده واسه حل شدن مشکلاتمون بریم پیش مشاور ، مدتها بود خودم می خواستم این پیشنهاد رو بدم اما بنا به دلایل احتمالاً احمقانه به زبون نیاوردم ، بعد بدون هیچ دلیلی ، بدون اینکه فکر کنم می گم نه نمی خوام ، در جواب نه من میگه : "شیما می خوام که حلش کنیم ، اصلاً می دونم که بیشتر من مقصرم و می خوام درستش کنم." و من در جوابش فقط سکوت می کنم و باز هم بی دلیل بغض می کنم ... از اون گذشته فکر می کنم که مشاوره لازمم ... 

 

*امروز می خوام برم سینما ، یه فیلم از اکران های هنر و تجربه ... ساعت هفت موزه سینما ... اونجا رو دوست دارم و امیدوارم فیلمش هم خوب باشه ...