*عروسی برادر نداشته ام

*امروز صبح سخت تر از هر روز از خواب بیدار شدم و هنوزهم خوابم می آید اینقدر که فقط به بالشتم فکر می کنم و رختخوابم ، کاش امروز زودبگذرد ...


*فردا عروسیِ حامی بچگی هایم است ، کسی که موقع بازی توی دورهمی های خانوادگی همیشه هوایم را داشت مبادا کسی اذیتم کند. شاید اگر اختلاف بزرگترها و دلخوری خودم نبود او هنوز عزیزترین برادری بود که هیچ وقت نداشتم. شاید اگر از وقتی یادم می آید مامان و بابا نگفته بودند که "آ" برادر بزرگت هست حالا همه چیز جورِ دیگری بود ، مثلاً شاید فردا شب من عروسش بودم یا شاید حالا همین امروز به جای اینکه اینقدر بی خیال نشسته باشم پشت سیستم  و این ها را بنویسم زانوی غم بغل کرده بودم و داشتم غصه می خوردم اما حالا دارم فکر می کنم که اگر اختلاف بزرگ بزرگترها و دلخوری کوچک خودم نبود داشتم حاضر می شدم که بروم شیراز و هر طور شده خودم را برسانم به عروسی دومین مردی که تو بچگی فهمیدم خیلی عزیز است مخصوصاً که با تمام بی ارتباطی های چند وقت اخیر دو بار با تلفن همراهم تماس گرفت و خواهش کرد که بروم عروسیش. وقتی اصرارش را دیدم فهمیدم که دیگر حسی ندارد، شاید نوزده ساله بودم وقتی برای اولین و آخرین بار گفت خیلی زیاد به من علاقه دارد و من خیلی بی غرض گفتم من هم خیلی خیلی بیشتر از برادر نداشته ام دوستش دارم و او شکه شد و ناراحت شد و رفت و رابطه اش را با من ، خواهر کوچکش کم و کمتر کرد ، آنقدر که یادم رفت برادری دارم تا اینکه خیلی ناگهانی نامزد کردم و کمتر از یک ماه بعد شنیدم که او هم دارد ازدواج می کند ناگهانی و دوباره احساساتم به غلیان افتاد ، برادرم داشت داماد می شد و من یادم رفت که مدتهاست که کمرنگ شده ، خودم را رساندم شیراز که شرکت کنم توی مراسمش ، کلی ذوق داشتم و وقتی ما با عروس و داماد رسیدیم اوج احساساتم بود ، از خوشحالی داشتم بال در می آوردم خودم را رساندم به ماشین شان اما یخ کردم همان جا ، حتی نگاهم نکرد و جواب هیجانات من یک سلام سردِ بی نگاه بود ، دلخور شدم اما گذاشتم پای اینکه می خواسته ژست داماد بودنش را حفظ کند اما آخر شب دلخور بودم ، چراکه این ژست تنها برای من تا آخر شب ادامه داشت. کمتر شش ماه بعد از همسرش که گویا کلاهبردار مهریه بوده جدا شد. من هم مدتی بعد در حالی که هنوز عروسی نکرده بودم نامزدیم را بهم زدم و شاید خیلی ها فکر کردند اصلا ما از اول قسمت هم بودیم که نبودیم. برایش آرزوی خوشبختی می کنم . همین حالا یک لحظه دلم پر کشید که بروم شیراز و ببینمش توی لباس دامادی و فراموش کنم دلخوری های گذشته را و مثل خواهری که نداردذوق کنم برای برادرم....

نظرات 2 + ارسال نظر
مشاور یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:19 ب.ظ

سلام
کارگاه های مشاوره درمانی زیر نظر مشاور خانواده و معلم یوگا پنج شنبه و جمعه برگزار خواهد شد .
شاید شما از محتوای کارگاه ها اطلاعاتی نداشته باشید که من توضیحش رومیدم
در کارگاه ها جلسه اول معرفی اعضا و طرح مشکلات و معضلاتیه که فرد باهاش دست به گریبانه
بعد از معرفی اعضا و پذیرایی نوبت به مشورت برای اینکه اعضا به ترتیب روی صندلی داغ بنشینند و مشاور و سرپرست گروه به کمک اعضا راه حل ارائه خواهند داد .فرد با توجه به سوالات و ایده هایی که دیگر اعضا مطرح می کنند به نتیجه مطلوب خواهند رسید .دیدتون به کارگاه ها مشاوره نباشه باشگاه فکر و ذهن باشه .جلسات خشک و رسمی نیست کاملا شاد و دوستانه می باشد .
پس لحظه هاتون رو شاد کنید و به گروه های ما بپیوندید.
امید ما شادی و رضایت و کسب ارامشه
برای رزرو جا با تلفن 09190403416 تماس بگیرید.

سیما یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 05:23 ب.ظ http://mehmanesarzade.blogsky.com/

می دونی مردا خیلی با ماها فرق می کنن
حتی اگه ادعا کنیم که مردا رو خیلی خوب می شناسیم و همیشه دنیای نزدیکمون پر از آقایون بوده و ارتباط ها نزدیک بوده، بازهم نمی تونیم مثل اونا فکر کنیم
احساس می کنم ما سخت فراموش می کنیم
اما اون ها برای هر اتفاقی یک فایل جدا دارن و بعد از اینکه مطمئن میشن، برای همیشه اون فایل رو بایگانی می کنن
اما ما بارها و بارها فلاش بک می زنیم به اون قضایا و همه اتفاقات رو از دید خودمون تحلیل می کنیم
اگه این طوری فکر میکردی از سلام سردش دلخور نمیشدی
فقط به خاطر خودت
انشاءالله خوشبخت و سعادتمند بشن

دقیقا همینطوره،خانمها می بخشند اما فراموش نمیکنن ،آقایون فراموش میکنن اما نمی بخشند
ممنون دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد