*دل کندن

امروز آخرین روز کاری من است.

از شنبه به صورت تمام وقت در خدمت شرکت جدید خواهم بود.

آنجا دیگر خبری از وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی نخواهد بود، چرا که نحوه چیدمانش طوریست که همه اشراف کامل به مانیتور هم دارند و تازه دوربین هایی هم فیکس روی مانیتور هاست که احتمالاً برای دید زدن مدیر بلند قامت و جدیش تعبیه شده!

آنجا حقوقم بیشتر خواهد شد و کارهای جدیدی یاد خواهم گرفت که برای آینده ام مفید خواهد بود.

آنجا خانم "س" ندارد که از شدت عقده گاهگاهی به جانم بیفتد و روزم را خراب کند.

آنجا مدیریش شیوه دیگری را برای مدیریت دارد و ارتباط مستقیم با کارمندهایش ندارد و مثل مدیر اینجا ظاهراً خودش را قاطی هر موضوعی نمی کند.

خلاصه به نظر می رسد کفه خوبی هایش به بدی هایش می چربد!

اما با این حال حالم خوب نیست و نگرانم.

یک بغض لعنتیِ احمق هم توی گلویم نشسته.

انگار دل کندن کلاً کاری سختی باشد، 

حتی دل کندن از اینجا با خاطرات تلخش...

*تن ... هایی

عمیقا احساس تنهایی میکنم.

نه فقط برای اینکه حالا نیست، چرا که وقت هایی هم که هست تنهایم!

از حس ترحمی که به خودم دارم بیزارم...


*یک هفته سکوت!

دیشب رفتیم مشاوره،

یک و ساعت و نیم طول کشید که بیشترش را من و خانم مشاور صحبت کردیم. گویا او خیلی حرفی برای گفتن نداشت! حتی جواب منطقی برای سوال های من و خانم مشاور هم نداشت.

تصمیم گرفتیم یک هفته کاری به هم نداشته باشیم. 

نه تماس، نه پیام و نه دیدار.

یکشنبه هفته بعد هم بریم برای نتیجه!

یا رومیِ روم، یا زنگیِ زنگ!

هر دوتایمان خسته ایم از این ارتباط فرسایشیِ اعصاب خوردکن.

خانم مشاور گفت احتمالا افسردگی دارم و حتی تست هم گرفت که جوابش هفته آینده مشخص خواهد شد.

اما خودم اینطور فکر نمی کنم.

من فقط خسته م از تکرار یک سلسله اتفاقات دردآور.

و دلگیرم از شکستن اعتمادم، همین...

*خاموشی

تلفن همراهم را خاموش کردم. 

می دانم هیچکس متوجه خاموشیش نخواهد شد.

درد دارم...

با اینکه بیشتر از هر زمانی نیاز دارم که با کسی حرف بزنم، تلفن همراهم را خاموش کردم.

روشن هم که بود فرقی نمی کرد.

هیچکس متوجه روشن بودنش نمی شد.

درد دارم...


*...

از جایی که دو هفته ای منتظرش بودم، تماس گرفتند و قرار ملاقاتِ مجددی گذاشتیم که نتیجه اش مثبت بود. حالا آنها باید منتظر تماس من باشند.

تماسی که منتظرش بودم از شرکت معتبری بود که برای استخدام آزمون داده بودم و مصاحبه رفته بودم.

حالا باید با رئیسم در مورد موضوع رفتنم صحبت کنم.جای هیچ گله ای نیست، وقتیآنها که به قولشان عمل نکردند و شرایطم را تغییر ندادند.

*و باز هم انتظار!!!

*صبح هایی که با دخترش می آید، یعنی شب خانه شان بوده.

همان روزها خلقش عجیب تنگ است!

 اوج بدبختیِ یک آدم می تواند شکنجه گاه بودن، خانه اش باشد.

من خوشبختم، چون خانه مان مأمن من است.


*تماس گرفتند از همان جایی که منتظرش بودم. قرار ملاقات مجدد، حاصل انتظارم شد.

احتمالاً بایستی باز هم صبر کنم و منتظر بمانم.

*توافق تاریخی!!!!!!!!!!!!!!!

زنگ می زنم به آنجایی که منتظر تماسشان بودم و حرفهایی می شنوم که تا حدی امیدوار کننده است.

به محض قطع کردن، شماره اش را می گیریم تا در خبر نسبتاً خوب شریکش کنم. تماسم بی پاسخ می ماند.

بعد از مدتی که با هم حرف می زنیم،اول از قرار عصرش با همکار قدیمیش می گوید، بعدش هم خیلی لوس از من می خواهد که اگر می توانم دقایقی وقت بدهم تا ملاقاتم کند. از درخواست قرارش حالم بهم می خورد. حس می کنم دارد باج می دهد که دهانم را ببندم. مثل دیشب که نیم ساعت به دیدنم آمد تا مجوز دیدار تا نیمه شب با رفیقش را بگیرد. 


شاید حالا باید از توافق تاریخیمان بگویم. تنها شرط من این بود که ارتباطش را با رفقایش کنترل و با آقای "م" کمرنگ کند.

کنترل نکردن روابطش با رفقایش چند تا ضرر دارد، هم برای خودش، هم برای من و رابطه مان.

مثلاً یک وقت هایی به همه کارهایش نمی رسد یا چون شب تا دیر وقت بیدار بوده صبح دیرتر می رسد اداره. یا یک جاهایی به رفقایش اجازه سوءاستفاده از اخلاقش را می دهد و یکی از بدترین عواقبش برای من شوت شدنم ته لیست اولویت هاست که تلخ و بدعنقیم می کند و در نهایت عامل جنگ و دعوا و اعصاب خوردی هر دویمان می شود.

از آقای "م" بدم می آید. مخصوصاً از بعد جدا شدنش از خانم "ش". مخصوصاً از وقتی که فهمیدم تا چه اندازه پست و عوضیست. وقت هایی که آنجاست حالم بد می شود. "گاوهای یک طویله هم خو نشوند، هم بو می شوند."


شش روز بعد از توافق تاریخی:

شنبه، من تنها می روم کافه و او می رود پیش رفیقش. 

نه ناراحت می شوم، نه غصه می خورم، نه هیچ احساس بدی آزارم میدهد.

آدم حق دارد یک روزهایی برود پیش دوستانش و تا آخر شب همان جا بماند، حتی اگر صبح زود کار داشته باشد.

هفت روز بعد از توافق تاریخی:

یکشنبه با هم می رویم کافه، دوستان مشترکمان هم هستند. خیلی هم به هر دویمان خوش می گذرد و من سرشار از احساس خوشبختی می شوم!

از کافه که بیرون می آییم خیلی آهسته زیر گوشم می گوید که امشب می روم منزل "م" و نظرم را می پرسد و من آنقدر کلافه می شوم که حتی دلم نمی خواهد مخالفت کنم و تنها شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم هر طور که خودت صلاح می دانی و خب معلوم است که او هم صلاح می داند که برود خانه "م" حتی با وجود دیدن کلافگی من!

هشت روز بعد از توافق تاریخی:

تنهایی می روم پارک لاله و برای خودم قدم می زنم. بعد از ساعتی دو تا از دوستان مشترکمان هم به من ملحق می شوند. نیم ساعت قبل از آخرین زمانی که می توانم بیرون باشم سر می رسد. تصمیم می گیریم تا مترو انقلاب را پیاده برویم. چند صد متر قبل از رسیدنمان زنگ می زند به رفیقش و قرار می گذارد. توی دلم آشوب می شود. نه اینکه با رفیقش مشکلی داشته باشم، اصلا "ا" دوست من هم هست. نه اینکه دیدارشان در ساعات با هم بودن ما تاثیر داشته باشد، نه! 

فقط افکار منفی هجوم می آورند به مغزم.

نیم ساعت آخر خودش را رساند تا بی دردسر مجوز چند ساعت بودن با "ا" را بگیرد!!

سه روز اول گذشت و برای هر سه شبش برنامه داشت با رفقایش!!

هنوز هم ته لیست هستی!!

و ...

تلخ می شوم و خیلی رُک می گویم دلم نمی خواهد بروی و او کار را بهانه می کند و می گوید باید بروم!

بی هیچ حرفی می روم پایین و گوشیم را خاموش می کنم.

معده ام می سوزد. قلبم می سوزد.

چند دقیقه بعد می بینمش که آن سمت خط مترو ایستاده و اشاره می کند که گوشیم را روشن کنم.

مترو می رسد. گوشیم زنگ می خورد و می گوید که دارم می روم خانه! حرفِ تو شد!

تلخ می خندم.

معدم می سوزد. قلبم می سوزد.

دلم آشوب می شود.

سکوت می کنم و او فکر می کند که من برنده شدم.

و من فکر می کنم که باختم.

این بازی برای من دو سر باخت است.

برود می بازم.

نرود می بازم.

و این توافق احمقانه ترین توافق دنیاست.

تکرار می کنم:

"چاه باید از خودش آب داشته باشد."

*توافق کردیم؟!

دقیقاً یک هفته پیش سر موضوعی، سخت دعوا کردیم.در حدی که از شدت عصبانیت دوباره معده ام خونریزی کرد. 

که در نهایت همان شب، با توافقاتی دو جانبه، ختم به خیر شد.

اما دیشب، فقط با گذشت یک هفته از توافق تاریخیمان، یکی از مهمترین بندهایش را نادیده گرفت تا من بیشتر از هر وقتی احساس حماقت کنم.

*"نرود میخ آهنی در سنگ"

*از اول هفته، چک شدن مداوممان زیر دوربین های مداربسته، فضای کاری را سخت تر کرده.

خدا نکندکسی گوشیش را بردارد، یا در حال صحبت کردن با کسی باشد! به صدم ثانیه ای، آقای مدیر تلفن  را برمیدارد و با تندی به خاطی تذکر می دهد.

گل بود به سبزه نیز آراسته شد...


*دیگر برای اول بودنم نخواهم جنگید.

دو راه وجود دارد.

یا شرایط را می پذیرم، یا می روم!

یاد گرفته ام، آدم ها پکیجی از یک سری خصوصیات و رفتارها هستند، منو رستوران نیستند!!!!!!


*شاید باورتان نشود اما من همچنان منتظر آن تماس کذایی هستم.

هنوزته دلم امید دارم.

کسی چی می داند شاید شد!


*همین حالا یک برگه گذاشتند روی میزم. نامه ای با امضاء مدیر! خواسته پیشنهادات و نقطه نظرهایمان را تا پایان وقت اداری چهارشنبه برای آقای "ا" بفرستیم.

خنده دارترین اتفاقِ تاریخ شرکتمان قطعاً  همین نامه است!

بیچاره آقای "ا" که فکر کرده با این کار می تواند تغییر ایجاد کند.

"نرود میخ آهنی در سنگ"جناب  مهندس!