*آلزایمر!

من خیلی فکر کرده ام که جور دیگری باشم ، مثلا وقتی ناراحت می شوم و قهر می کنم دیگر آشتی نکنم و یادم نرود چرا ناراحت شده ام ؛ اما نمی شود! 

چند روزی است که حالم خوب نیست ، آدم گریز شدم ، حتی از خودم هم فرار می کنم ، از آینه هم بدم می آید چون یادم می اندازد حضورم را! فقط نفس می کشم ، فقط زنده ام ، فقط هستم که باشم ، انگار که باید باشم ، مثل یک دستور بدون فکر !

دیگر قلبم نمی تپد ، دیگر تنگ هم نمی شود خدا را شکر ! انگار آلزایمر گرفته باشد فراموش می کند ، فقط گاهی خیلی قدیمترها را به یاد می آورد و باز هم فراموش می کند !

مغزم هم تعطیل شده است ، دیگر کار نمی کند ، تقصیر آدمهاست از بس که حرف زدند ، خسته شد و بعدش هی آلارم داد ، تقصیر آدمهاست که توجه نکردند هی حرف زدند ، خاموش شد ، تعطیل شد ، شاید هم مرد!

فقط انگار چشمهایم خشک نشده اند ، توی گلویم هم یک چیزی هنوز هست که کمی هم سنگین است ، گاهی بی هیچ دلیلی سرباز می کند و از چشمانم سرازیر می شود !

سرم درد می کند و سنگین است اما خالی ست ! سرم مثل بادکنکهای بچگیم شده که دوست داشتم بزرگ باشد ، پدرم را مجبور می کردم بیشتر بادش کند آنقدر که گاهی پیش از شروع بازی می ترکید و من می ترسیدم و بغض می کردم ! سرم دارد می ترکد ، زیادی خالی شده شاید!!!!


*کار

چند روز اخیر اینقدر سرم شلوغ بوده که حتی گاهی خودمم یادم می رفت ، از 8 صبح سرکار تا 8-9 شب ، بعدشم اینقدر خسته بودم که نمی تونستم به خیلی از کارای شخصیم از جمله وبلاگ گردی و وبلاگ نویسی برسم ، اما امروز دیگه از سر دلتنگی اومدم یه چند خط هم شده بنویسم ، الان هم با اینکه تازه اول صبحه خسته ام و دوست دارم بخوابم . دلم می خواد چند روز برم سفر ، برم یه جایی که تلفن و موبایل هم نباشه که هی زنگ بزنن این کجاست ، اون چه جوریه ، چیکار کنیم ، چیکار کردی!


الان دیگه اول صبح نیست اما من تازه فرصت کردم برگردم سر میزم و همین چند خط رو کامل کنم و بفرستم.

*لباس بره!

دلم سکوت می خواهد ، 

مغزم خوابش می آید ، 

آدمها خیلی حرف می زنند ، 

حرفهای بیهوده می زنند ، 

حرفهای بی سر و ته .

مغزم خسته است ، 

خوابش می آید اما آدمها خیلی حرف می زنند ، 

آدمها دروغ می گویند ،  

من هم این روزها دروغ می گویم ، 

گرگی شده ام که لباس بره پوشیده!

*صبوری

ای عزیزترینم ، خدا به دادت برسد ، دلم را بد شکستی . کاش می دانستی صبوری هم حدی دارد ، کاش می فهمیدی کاسه صبر من گنجایشی دارد ، کاش زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید ، کاش مرگ آغوشش را باز می کرد ،کاش زندگی رهایم می کرد .

آهای آدمها بیایید بینید که زمین خوردنم را ،بیایید تماشا کنید که خورد شدنم!



*جنگ

دردهایی است که روحم را می خراشد،زخمی شده ام و مغلوب!

خواهرم می گوید شبیه پیرزنها شده ام ، او حالم را درک نمی کند ، او نمی بیند زخمهایم را!

کسی با دستایش ، با حرفهایش و با نگاههایش روحم را می خراشد.

خسته ام از جنگیدن و از طلوع روشنی بیزارم ، روشنی یادم می آورد که جنگ آغاز شده است و من خسته ام از جنگیدن ، از جنگ با خودم ، از جنگ با آنها ، از جنگ با ...!

کاش می شد جایی پنهان شوم ، جایی که نور نباشد ، جایی که آدمها نباشند و هیچکس نباشد و هیچ چیز نباشد.

کاش می شد چند ساعتی بخوابم بدون دغدغه!

کاش چند ساعتی لال میشد کسی که توی مغزم هی حرف می زند ، حرف می زند و حرف می زند ، اصلا نمی فهمد که مغزم خوابش می آید.

کسی دارد روحم را می خراشد و من سکوت می کنم و گاهی هم حتی لبخند می زنم

و کسی دیگر هی حرف می زند و حرف می زند و حرف می زند!

و خواهرم می گوید که شبیه پیرزنها شده ام...

*ماه هیچگاه پشت ابر نمی ماند!

فردا روزی است مثل همه روزها،با تفاوتی کوچک!فردا ابرهای ابهام کنار می روند و حقیقتی آشکار می شود،حقیقتی که پنهانش کرده بودم گاهی هم انکارش.آنقدر به همه دروغ گفته ام که خودم هم داشتم باورش می کردم،اما ماه همیشه پشت ابر نمی ماند،فردا ابرهای ابهام کنار می روند و تو سعی می کنم آرامم کنی،می گویی اتفاقی نمی افتد ، می گویی خدا بزرگ است!سعی می کنی قاطعانه و بی تردید کلماتت را ادا کنی ، صدایت نمی لرزد ، بین کلمات هم مکث نمی کنی ولی در پس کلماتت تردید را می شود حس کرد.

از هر چیزی که بدت بیاید سرت می آید ، فردا سرم می آید چیزی که همه عمر از آن بیزار بودم و تو سعی می کنی که آرامم کنی و می گویی اتفاقی نمی افتد ، می گویی خدا بزرگ است!

چند سال پیش حتی برای لحظه ای در باورم نمی گنجید که این چنین شود اما از هر چیزی که بدت بیاید سرت می آید ، فردا سرم می آید چیزی که همه عمر از آن بیزار بودم.

من از گذر این ثانیه ها وحشت دارم!

*دیوانگی

من به این فکر می کنم که مدتی است که خیلی عوض شده ام،حسود شده ام و خودخواه ، گاهی هم کمی تلخ!

وقتی که کمتر به من توجه می کنی یا کسی را جایگزین نبودنم می کنی حالم بد می شود ، خیلی مسخره است که می خواهم دنیایت را محدود کنم به بودنم ، وقتی هستم که هستم وقتهایی هم که نیستم باشم و کسی نباشد و فقط من باشم.

من فکر می کنم تو منی!یعنی می خواهم که من باشی!من فکر می کنم شاید کمی هم دیوانه شده ام !

خیلی فکر می کنم به تو ، نه یعنی به من! به خودم فکر می کنم ، به گذشته فکر می کنم ، به آینده هم فکر می کنم! اما در حال گم شده ام ، حالم را گم کرده ام!

گذشته ام خیلی سرد است ، هر وقت به گذشته ام فکر می کنم یا درباره اش حرف می زنم می لرزم.

گذشته ام شور است ، طعم اشکهایم را دارد.

گذشته ام تاریک است با تصاویر واضح در ذهنم ، نمی دانم اینهمه وضوح در آنهمه تاریکی چگونه ممکن است؟؟!

تو می خواهی گذشته ام را فراموش کنم ، می گویی فلش بک نزن!

تو نمی دانی که قسمتی از گذشته منی! تو نمی دانی سالها پیش توی خیال من زندگی می کردی ، نمی دانی آن وقتها بیشتر از حالا کنارم بودی ، یک نفر کنارم بود که تو بودی ، یک نفر که آرام بود ، یک نفر که حواسش بود به من ، یک نفر که مرا می شناخت بیشتر از خودم ! یک نفر همیشه کنارم بود که تو بودی!

من فکر می کنم که دیوانه بوده ام از سالها پیش! از همان روزهایی که می نشستم با تو قهوه می خوردم و با تو حرف می زدم و با تو در تمام خیابان های شهر قدم می زدم. آن روزها هم بین ما فاصله ای بود ، توی خیالم هم بین ما فاصله ای بود ، آن روزها تازه من اینجوری نبودم ، یعنی حتی فکرش را هم نمی کردم که اینجوری شود . نمی دانم آن روزها چرا توی خیالم توی تصوراتم بین خودم و تو فاصله گذاشته بودم !!؟ یادم نمی آید شاید فکر می کردم خوب باشد اگر فاصله ای باشد و ما آن را برداریم ، شاید فکر می کردم تلاشمان برای نزدیک شدن ، برای برداشتن فاصله ها ، برای یکی شدن شیرین باشد! آن روزها نمی دانستم بعضی فاصله ها پر نمی شوند ، نمی دانستم بعضی مهرها پاک نمی شوند ، نمی دانستم طعم تلخ بعضی حقیقت ها در کام می مانند ، آن وقت تو می خواهی فراموش کنم ، می خواهی فلش بک نزنم!

من فکر می کنم که دیوانه ام ! من فکر می کنم که دیوانگی درمان ندارد ، یعنی اصلا درد نیست که درمان داشته باشد!

دیوانگی عالمی دارد!!!

و من فکر می کنم که دیوانه ام!!!

*تصور

من دوست دارم وقتهایی را که فارغ از تمام مشغله های ذهنیم،فارغ از تمام گرفتاریهایم می نشینم و تو را تصور می کنم که نشسته ای پشت میزت و غرق شده ای در کارت، در مطلبی که می خوانی یا چیزی که می نویسی.
تصورت می کنم وقتی لیوان چایت را برمی داری و بی هوا جرعه ای می نوشی،وقتی لبانت می سوزد،وقتی می گویی آخ! و لیوان را می گذاری سرجایش و دوباره مشغول می شوی و یادت می رود که لبانت سوخته است.
تصورت می کنم وقتی که خسته شده ای،وقتی به پشتی صندلیت فشار می دهی و دستانت را بالا می بری و خودت را می کشی و بعد عمیق نفس میکشی و دلت می خواهد سیگار بکشی و برای ثانیه ای شاید هم کمتر عصبانی می شوی از اینکه اینجا گاهی حتی نمی شود خوب نفس کشید چه برسد به سیگار!
تصورت می کنم وقتی دوباره لیوان چایی ت را بر می داری و می نوشی و اینبار کمی سرد است،لیوان را ته می نوشی اما فقط لحظه ای از ذهنت می گذرد که کاش گرمتر بود و بغد فراموش میکنی.
تصورت می کنم وقتی لرزشهای بی امان گوشیت یادت می آورد که مدتی است که با من صحبت نکرده ای و به این فکر می کنی که چرا حرف نزده ای یا چرا فراموش کرده ای؟؟!بعد با خودت فکر می کنی که فراموش نکرده بودی و همان وقتهایی که کار می کردی و حواست نبوده مادام به من فکر می کردی وقتی مطلبی می خواندی یا چیزی می نوشتی!!و همین ها را به من می گویی.
و من باز تصورت می کنم که پشت میز نشسته ای و غرق شده ای در کارهایت...

*تولد

دیشب یه شب فراموش نشدنی بود ، شب تولد یه دوست خوب که خیلی هم خوب برگزار شد. یه شب بود پر از خوشحالی ، پر از احساسهای خوب ، غافلگیر هم شده بود اینو از تو چشماش خوندم . چقدر خوبه که یکی هست،یکی که دوسش داشته باشم،یکی که باعث میشه چند روز فکرم مشغول باشه واسه دیدن خنده رو لباش! خنده های دیشبش حس خوشبختی رو به من هدیه کرد. تولدش مبارک باشه!