*دیوانگی

من به این فکر می کنم که مدتی است که خیلی عوض شده ام،حسود شده ام و خودخواه ، گاهی هم کمی تلخ!

وقتی که کمتر به من توجه می کنی یا کسی را جایگزین نبودنم می کنی حالم بد می شود ، خیلی مسخره است که می خواهم دنیایت را محدود کنم به بودنم ، وقتی هستم که هستم وقتهایی هم که نیستم باشم و کسی نباشد و فقط من باشم.

من فکر می کنم تو منی!یعنی می خواهم که من باشی!من فکر می کنم شاید کمی هم دیوانه شده ام !

خیلی فکر می کنم به تو ، نه یعنی به من! به خودم فکر می کنم ، به گذشته فکر می کنم ، به آینده هم فکر می کنم! اما در حال گم شده ام ، حالم را گم کرده ام!

گذشته ام خیلی سرد است ، هر وقت به گذشته ام فکر می کنم یا درباره اش حرف می زنم می لرزم.

گذشته ام شور است ، طعم اشکهایم را دارد.

گذشته ام تاریک است با تصاویر واضح در ذهنم ، نمی دانم اینهمه وضوح در آنهمه تاریکی چگونه ممکن است؟؟!

تو می خواهی گذشته ام را فراموش کنم ، می گویی فلش بک نزن!

تو نمی دانی که قسمتی از گذشته منی! تو نمی دانی سالها پیش توی خیال من زندگی می کردی ، نمی دانی آن وقتها بیشتر از حالا کنارم بودی ، یک نفر کنارم بود که تو بودی ، یک نفر که آرام بود ، یک نفر که حواسش بود به من ، یک نفر که مرا می شناخت بیشتر از خودم ! یک نفر همیشه کنارم بود که تو بودی!

من فکر می کنم که دیوانه بوده ام از سالها پیش! از همان روزهایی که می نشستم با تو قهوه می خوردم و با تو حرف می زدم و با تو در تمام خیابان های شهر قدم می زدم. آن روزها هم بین ما فاصله ای بود ، توی خیالم هم بین ما فاصله ای بود ، آن روزها تازه من اینجوری نبودم ، یعنی حتی فکرش را هم نمی کردم که اینجوری شود . نمی دانم آن روزها چرا توی خیالم توی تصوراتم بین خودم و تو فاصله گذاشته بودم !!؟ یادم نمی آید شاید فکر می کردم خوب باشد اگر فاصله ای باشد و ما آن را برداریم ، شاید فکر می کردم تلاشمان برای نزدیک شدن ، برای برداشتن فاصله ها ، برای یکی شدن شیرین باشد! آن روزها نمی دانستم بعضی فاصله ها پر نمی شوند ، نمی دانستم بعضی مهرها پاک نمی شوند ، نمی دانستم طعم تلخ بعضی حقیقت ها در کام می مانند ، آن وقت تو می خواهی فراموش کنم ، می خواهی فلش بک نزنم!

من فکر می کنم که دیوانه ام ! من فکر می کنم که دیوانگی درمان ندارد ، یعنی اصلا درد نیست که درمان داشته باشد!

دیوانگی عالمی دارد!!!

و من فکر می کنم که دیوانه ام!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:35 ق.ظ http://catharsis.blogsky.com/

وقتی متن زیبا تون رو خوندم ، توی فکر جواب بودم تا رسیدم به سه سطر آخر که خوب گفته بودید .

مهدی شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:39 ق.ظ http://catharsis.blogsky.com/

من میخواستم برای این پست کامنت بگذارم که اشتباها برای پست دیگری گذاشتم .
سه سطر آخر متن زیبای شما همه چیز رو روشن میکنه . بعضی با این عالم کشکل دارند ولی من که عاشق این عالمم .

من خودمم دوستش دارم
ممنون به خاطر حضورتون
کامنت قبلی هم فکر می کنم درست گذاشته بودید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد