*آلزایمر!

من خیلی فکر کرده ام که جور دیگری باشم ، مثلا وقتی ناراحت می شوم و قهر می کنم دیگر آشتی نکنم و یادم نرود چرا ناراحت شده ام ؛ اما نمی شود! 

چند روزی است که حالم خوب نیست ، آدم گریز شدم ، حتی از خودم هم فرار می کنم ، از آینه هم بدم می آید چون یادم می اندازد حضورم را! فقط نفس می کشم ، فقط زنده ام ، فقط هستم که باشم ، انگار که باید باشم ، مثل یک دستور بدون فکر !

دیگر قلبم نمی تپد ، دیگر تنگ هم نمی شود خدا را شکر ! انگار آلزایمر گرفته باشد فراموش می کند ، فقط گاهی خیلی قدیمترها را به یاد می آورد و باز هم فراموش می کند !

مغزم هم تعطیل شده است ، دیگر کار نمی کند ، تقصیر آدمهاست از بس که حرف زدند ، خسته شد و بعدش هی آلارم داد ، تقصیر آدمهاست که توجه نکردند هی حرف زدند ، خاموش شد ، تعطیل شد ، شاید هم مرد!

فقط انگار چشمهایم خشک نشده اند ، توی گلویم هم یک چیزی هنوز هست که کمی هم سنگین است ، گاهی بی هیچ دلیلی سرباز می کند و از چشمانم سرازیر می شود !

سرم درد می کند و سنگین است اما خالی ست ! سرم مثل بادکنکهای بچگیم شده که دوست داشتم بزرگ باشد ، پدرم را مجبور می کردم بیشتر بادش کند آنقدر که گاهی پیش از شروع بازی می ترکید و من می ترسیدم و بغض می کردم ! سرم دارد می ترکد ، زیادی خالی شده شاید!!!!


نظرات 2 + ارسال نظر
پسر شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:14 ب.ظ http://iamman.blogfa.com

هوا گرم هست
من گرم تر از هوا
نه من داغم که هوا گرم هست
فقط یک حوا داغی آدم را می فهمد

مهدی شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:02 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

خدا کنه آلزایمر باشه .

امیدوارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد