*بیداری غفلت انگیز!!!

تمام طول آخر هفته رو تلاش کردم تا دوستم رو از خواب غفلت بیدار کنم ، اما خب به قول پارتنرش آدم خواب رو میشه بیدار کرد اما آدمی که خودش رو زده به خواب رو نه! 

بعدش خیلی نشستم فکر کردم ، فکر کردم به اینکه این همه حماقت از کجا نشأت می گیره و به این نتیجه رسیدم که ریشه همه این حماقتها برمی گرده به خانواده و اجتماعی که توش رشد کرده ، جایی که اون زندگی می کنه ازدواج کردن بزرگترین موفقیت یه زن محسوب میشه و زن بدون شوهر و سایه سر اگر از هر حیثی موفق باشه بی فایده س. توی فرهنگ اون رابطه فیزیکی با جنس مخالف بزرگترین گناهه بشری محسوب میشه و در صورت برقراری این ارتباط حتی از نوع نصفه و نیمه ، هر دو طرف وادار به یه وصلت احمقانه می کنه ، چرا که تنها این ازدواجه که می تونه موجبات بخشایش این گناهه بزرگ باشه. مدتهاست دارم تلاش می کنم که بیدارش کنم ، مدتهاست دارم تو گوشش می خونم که دوست من ، عزیز من این آدم به هر دلیل موجه یا غیر موجه ای از ازدواج و یا حتی ادامه ارتباط با شما منصرف شده و تو نمی تونی هیچکس رو وادار کنی که با تو بمونه و باهات ازدواج کنه ، بهش می گم حتی اکثر اون مردهایی که قبل از ازدواج واسه به دست آوردن همسر منتخبشون خودشون رو به آب و آتیش می زنند بعد از نهایتاً چند سال همسر منتخب چنان براشون تکراری می شه که دنبال یه زن جدید و یه ارتباط تازه می گردن دیگه چه برسه به پارتنر شما که با زبون خوش ،‌ با تهدید و توهین و ... بارها گفته که نمی خوااااام! 

بی فایده س ، مرغ رفیق ما یه پا داره : "یا با من ازدواج می کنه یا من خودم رو خودکشی می کنم!" 

می گم : با این همه توهین و تحقیر می خوای چیکار کنی؟دیگه حرمتی بین شما نمونده ها!

می گه : اشکال نداره می بخشمش ، عصبانی بوده یه چیزی گفته ! 

 بعد از این همه یاسین خوندن قرار شد امروز بره و برای آخرین بار با عشقش ملاقات کنه و بعدش هم خودش رو به درک واصل کنه چرا که زندگی بدون پارتنرش براش بی معناست !!! 

به نظرم بعضی آدمها همون بهتر که بمیرن وقتی در این حد زبون نفهم و خودخواهن ، وقتی اسم حماقتشون رو می ذارن عشق!!! وقتی نمی خوان تابوهای غلط ذهنیشون رو بشکنن و با حقیقت رو به رو بشن !!!  

 عشق یعنی من بسوزم ولی تو خوشحال باشی. عشق یعنی من ، منیتم رو فراموش کنم. عشق یعنی آرزوت دیدن لبخندش باشه. عشق یعنی ...

*مشاوره لازم!!!

*دیشب دوستم توی واتس آپ پیام داد که "من خیلی بدبختم" ، یه لحظه اینقدر حرصم گرفت که دلم می خواست خفه ش کنم ، چهار ساله که با یه آقایی دوسته ، قسمت عاشقانه ، رومانیک و دو طرفه رابطه شون بر می گرده به سه سال پیش ! از سه سال پیش یه رابطه یه طرفه دارن که به اشک و اصرار دوستم ادامه پیدا کرده و حالا اون آقا اعلام کرده که داره زن می گیره و دوست من احساس می کنه که خیلی بدبخته ، میگه با چهار سال خاطره چیکار کنم ؟!! بازم حرصم می گیره از حرفش بهش می گم چهار ساله که هنوز شبها موقع خواب دستم رو می برم پشتم و می خوابم این مدل خوابیدن که خیلی هم راحت نیست باعث خنده خواهرم میشه ولی برای من یه عادته ، یه عادت که اگه بهش فکر کنم درد داره ... 

می گه هنوز دوست پسر منه (البته زوری) ولی می خواد بره خواستگاری یکی دیگه و از عدل خدا شکایت می کنه ، می گم شب بعله برونش من هنوز تو شناسنامه ش بودم ، فقط می گه می فهمم چی می گی ، بمیرم الهی ! و من شک دارم که بفهمه ... 

 

*سفرم به مشهد و رفتن به عروسی قدیمی ترین دوستم دیروز رسماً کنسل شد ، با تنها جایی رفتن مشکلی ندارم اما مشهد فرق می کنه ، من آدم تنهایی رفتن به اونجا نیستم ... 

 

*دیروز واسه چشمم رفتم دکتر ، هنوز سه ماه نشده شیشه عینکم رو عوض کردم که باز شماره چشمم بالا رفته ، از عینک بدم میاد و واسه خلاص شدن ازش لنز گرفتم فقط امیدوارم بتونم ساعتهای طولانی تحملش منم ... 

 

*پیشنهاد میده واسه حل شدن مشکلاتمون بریم پیش مشاور ، مدتها بود خودم می خواستم این پیشنهاد رو بدم اما بنا به دلایل احتمالاً احمقانه به زبون نیاوردم ، بعد بدون هیچ دلیلی ، بدون اینکه فکر کنم می گم نه نمی خوام ، در جواب نه من میگه : "شیما می خوام که حلش کنیم ، اصلاً می دونم که بیشتر من مقصرم و می خوام درستش کنم." و من در جوابش فقط سکوت می کنم و باز هم بی دلیل بغض می کنم ... از اون گذشته فکر می کنم که مشاوره لازمم ... 

 

*امروز می خوام برم سینما ، یه فیلم از اکران های هنر و تجربه ... ساعت هفت موزه سینما ... اونجا رو دوست دارم و امیدوارم فیلمش هم خوب باشه ...