*دیدار دوستانه امروز!

حال من خوب است ، تا چند ساعت دیگر ساعاتی خوب خواهم داشت کنار دوستی عزیز . نزدیک به یازده سال  می گذرد از آشناییمان ! فکر می کنم آبانماهِ سال هشتاد و سه بود ، حوصله ام سر رفته بود و از موضوعی عصبانی بودم ، برای وقت گذرانی رفتم توی یکی از روم های یاهو مسنجر و آنجا با هم آشنا شدیم ، آن شب چند ساعتی کل کل کردیم و خندیدیم ، آنقدر که حالم خوب شد و غصه هایم کمرنگ شد. چندین بار دیگر چت کردیم و چند باری تلفنی صحبت کردیم ، حالا هرچی فکر می کنم یادم نمی آید اولین بار چطور و کجا همدیگر را دیدیم اما نقطه عطف رابطه مان شاید ولنتاین همان سال باشد ، من برای روز ولنتاین برای دو تا از همکلاسی های دبیرستانم و او هدیه و گل ، کلاس شبکه داشتم ، قرار بود بیاید دنبالم و مرا برساند کلاس ، بعد از کلاس هم با دوستهایم قرار داشتم. وقتی می خواستم پیاده شوم گل و هدیه ی او را دادم و توضیح دادم الباقی را برای دوستانم خریدم که عصر می خواهم ببینمشان. کمی شک زده نگاهم کرد و خیلی معذب تشکر کرد و گفت لازم نبود خودم را به زحمت بیاندازم،  تعجب و تعذبش را گذاشتم به پای تهیه نکردن گل و هدیه اما دلخور نشدم ، رابطه مان آنقدر ساده بود که توقعی نداشته باشم اما همان شب پای تلفن او حرفهایی زد که تا مرز جنون عصبانیم کرد ، می گفت که منظورم را از خریدن گل و هدیه برای این روز که منسوب به روز عشق است درک نمی کند ، می گفت هیچ رابطه عاشقانه ای نداشتیم که بخواهم چنین کاری بکنم و ... 

با حرف هایش حسابی حالم را بد کرد و غرورم را شکست ، تمام تنم داغ شده بود و از شدت عصبانیت می لرزیدم. وقتی حرفهای او تمام شد ، من شروع کردم ، گفتم پیش خودت چه فکری کردی که این حرفها را می زنی ، گفتم برای من معنای این روز یک طور دیگر است ! گفتم مگر کور بودی و ندیدی که من برای همکلاسی هایم هم هدیه خریدم ! گفتم  تا به امروز فقط برایم یک دوست بودی و حالا دیگر نیستی ! گفتم اگر می دانستم اینقدر بی جنبه ای حتماً طور دیگری برخورد می کردم و ...

خلاصه آن شب حسابی از خجالتش در آمدم ، تا نیمه های شب حسابی دعوا کردیم و بعدش هم برای اولین و آخرین بار خیلی مسخره وسط بحث و دعوا پای تلفن خوابم برد . از فردا همه چیز عوض شد، او به خاطر حرف هایش معذرت خواهی کرد اما من ابراز پشیمانی نکردم و هنوز هم پشیمان نیستم!

از آن روز به بعد شکل دوستیمان عوض شد ، شدیم دو تا رفیق واقعی که با وجود تمام فراز و نشیب های زندگی ، با وجود تمام اتفاقات خوب و بد ، خدشه ای به دوستیمان وارد نشد. شاید این روزها به خاطر شرایط زندگیمان کمتر با هم در ارتباط باشیم  اما همچنان دوستیم و جنس دوستیمان فرق دارد با همه دوستی ها ...

خوشحالم حتی به خاطر همین چند ساعت دیدار بعد از مدت ها...

*مرور دیروزهااااا

دیروز تولد قدیمی ترین دوستم بود ، چهارشنبه هم عروس می شود. توی دلم برایش یک دنیا خوشبختی آرزو می کنم. اگر اوضاع مالیم فقط کمی بهتر بود می رفتم. دیدن دخترک توی لباس عروسی وقتی چشمانش چراغانی ست خالی از لطف نیست. سه سال توی آن شهر کوچکِ دلگیر همکلاس بودیم ، چقدر آن روزها غر می زدیم که چرا اینجاییم؟ چرا باباهایمان کارشان اینجاست؟ چقدر دلمان می خواست زودتر برگردیم به زادگاهِ خودمان ! من می خواستم بروم شیراز ، او هم دلش مشهد را می خواست. من یکسال زودتر به آرزویم رسیدم ، آرزویم از آن آرزوهایی بود که دورنمای خوبی داشت ! واردش که شدم پر از درد بود ، آنقدر که گاهی وقتها آرزو می کردم که کاش برمی گشتیم به گذشته و آن شهر کوچکِ دلگیر ، بعد می نشستم با غزاله توی آن دفتر قورباغه ای که عمه اش از فرنگ آورده بود برایش ، شعرهای فروغ ، سهراب و شاملو می نوشتیم و کلی احساس فرهیختگی بهمان دست می داد که مثلاً با آن سن چه کتابهایی می خوانیم! وقت هایی که می رفتم خانه شان تا مدتها تنها سرگرمیان دیدن فیلم عروسی پسر عمه اش در فرنگ بود ، خواننده شان پیروز بود و ما به عشق پیروز هزاران هزار بار می نشستیم و فیلم عروسی را می دیدیم. او که می آمد خانه مان یک نوار ویدویی کداک داشتم که سلکشن شوهای خارجی بود ، سلندیون ، التون جان ، ریکی مارتین و... آنقدر دیده بودیم که بی کیفیت شده بود و یک جاهایی گیر می کرد.فکر می کنم فیلم عروسی پسر عمه اش و شوهای خارجی من احساس با کلاسی تزریق می کرد زیر پوستمان ، یادش بخیر!!!چقدر زود بزرگ شدیم و چقدر زود دغدغه هایمان بزرگ و بزرگتر شد.  

مرور خاطره هایمان دچار حسرتم کرد ، حالا دارم غصه اوضاع خراب مالیم را می خورم ! دلم می خواهد بروم عروسیش و با دیدن شادی چشم هایش سرشار از لذت شوم ...

*مثلاً !!!!!!!

دیروز دوستم از مشهد تماس گرفت و عقب افتادن چند روزه تاریخ عروسیش را اطلاع داد ، تا قبل از تلفنش تصمیم به رفتن نداشتم ، از رفتن به آن شهر می ترسیدیم اما یکهو تصمیمم عوض شد ! می خواهم بروم اگر اتفاقی نیوفتد تا آن موقع ، الان مثلاً نمی ترسم ! مثلاً مهم نیست ! مثلاً اهمیتی ندارد ! مثلاً فراموش کردم !