*یادآوری

از شیمای این روزها بدم می آید، از شیمای غرغرویِ پربغضِ غیرقابل تحمل!

از صبح دارم با خودم حرف می زنم و به خودم دل داری می دهم و خودم را به آرامش دعوت می کنم.

باید به خودم یادآوری کنم یک روزی توی گذشته وقتی از همه جا بریده بودم ، آرزو داشتم زندگیم مثل امروز باشد!

این روزها آرزوی دیروزهای من است.

قطعاً فرداهایی خواهد رسید که به آرزوهای این روزهایم برسم...

*درهم و برهم ، پر از تناقض ...

یک دنیا کار دارم که باید انجام شوند. اما حوصله شان را ندارم. نه اینکه توی روز بیکار بنشینم ، نه ، اما از انجام دادن بعضی کارهایم طفره می روم. حالم هم یک طور عجیبی ست. ناراحت نیستم ، خوشحال هم نیستم. حالم خوب نیست ، بد هم نیست. یعنی یک جور عجیبی گیجم...

توی گلویم هم یک بغض بزرگ دارم اما به جای اینکه اشکم را در بیاورد به خندیدن وادارم می کند ، خندیدن به چیزهایی که شاید خیلی هم خنده دار نباشند. 

فکر کنم دارد باران می بارد و من امیدوارم همین پیاده روی کوتاه تا سر بلوار ، زیر باران  حالم را بهتر کند...

*درهم و برهم ، پر از تناقض ...

یک دنیا کار دارم که باید انجام شوند. اما حوصله شان را ندارم. نه اینکه توی روز بیکار بنشینم ، نه ، اما از انجام دادن بعضی کارهایم طفره می روم. حالم هم یک طور عجیبی ست. ناراحت نیستم ، خوشحال هم نیستم. حالم خوب نیست ، بد هم نیست. یعنی یک جور عجیبی گیجم...

توی گلویم هم یک بغض بزرگ دارم اما به جای اینکه اشکم را در بیاورد به خندیدن وادارم می کند ، خندیدن به چیزهایی که شاید خیلی هم خنده دار نباشند. 

فکر کنم دارد باران می بارد و من امیدوارم همین پیاده روی کوتاه تا سر بلوار ، زیر باران  حالم را بهتر کند...

*کم رنگ شده آیا؟!

*ابر ، بارون ، تگرگ ، باد و بوی مدرسه حال و هوای دلم رو عوض کرده حسابی .


*چی میشه که یه وقتایی آدمهای پررنگ زندگیم اینجوری رنگشون می پره؟؟!


*واسه خودم مانتو خریدم ، اینقدر خودم دوسش دارم که از صبح هر کی منو می بینه یه چیزی در وصف خوش تیپ شدنم می گه. اعتماد به نفسِ چسبیده به سقف!


*یه چیزی که این روزها همش دارم بهش فکر می کنم اینه که یه دوست خوب ممکنه که همسر خوبی نباشه ، اما یه همسر خوب قطعاً دوست خوبی هم هست.

*یعنی اینقدر عوض شدم ؟؟!

*تغییراتم انگار خیلی هم درونی نبوده !

دیروز تو جمع دوستام همه معتقد بودند خیلی عوض شدم ، در جوابشون گفتم زوایای پنهانم ، آشکار شدند. 


*شبنم ، دخترک دهه هفتادی گروهمونِ که به من علاقه خاصی داره. تازگی ها هر چی بیشتر دقت می کنم ، بیشتر متوجه می شم که چقدر شبیه نوجوونی هایِ منِ. مخصوصاً وقتایی موهای فرش از پشت شالش بیرون می زنه ، وقتایی می زنه تو خط لودگی و بلند می خنده ، وقتایی که متوجه منظور نهفته صحبت بچه ها نمی شه و با تعجب نگاه نگاه می کنه و بعدشم اصرار می کنه که همین الان به من بگید منظورتون چی بود...

بودنش حالم رو خوب می کنه ...


*حقوقش دو برابر منه ، توانایی هاش نصف من ، بعد همش خودشو با من مقایسه می کنه ، با اینکه دوستش دارم اما غرغرهاش رو اعصابمِ بدجور . کمتر غر بزن خب ...

*خودمم آیا؟؟!

*از قدیم گفتند : "نو که اومد به بازار ، کهنه میشه دل آزار" 

نو نیومده که ، پس چرا کهنه دل آزار شده ؟


*شیمایِ این روزا حسابی شگفت زده م می کنه ، جوری که گاهی اوقات ازش می پرسم خودتی آیا؟! و بعد عمیق لبخند می زنم...


*خانم "ش" یه چیزی می گه که شاخ رو سرم سبز میشه ! یعنی خانم "ش" خیلی تیز شده یا بنده خیلی تابلو ام؟؟! 

اگه سرخوشی این روزام نبود قطعاً از حرفش دلخور می شدم ، اما الان حسش نیست ، واسه حرص خوردن همیشه وقت هست ..

*قلقک ذهنیِ من

توی ذهنم دارد یک اتفاقهایی می افتد ، به شدت مشغول موضوعِ ممنوعه ای شده که قلقلک می دهد احساساتم را ، آنقدر که من همین حالا بعد از گذراندن یک روزِ کاری مزخرف و بیهوده لبخند دارم روی لب هایم و یک جایی ته دلم دارد قیلی ویلی می رود! 

شاید خیلی هم بد نباشد گاهی وقت ها آدم برگردد به هیجده سالگیش و مثل آن روزها کمی شیطنت کند !  

خوشحالم ، با وجود تمام تلخی هایِ این روزها ...

*دیدار دوستانه امروز!

حال من خوب است ، تا چند ساعت دیگر ساعاتی خوب خواهم داشت کنار دوستی عزیز . نزدیک به یازده سال  می گذرد از آشناییمان ! فکر می کنم آبانماهِ سال هشتاد و سه بود ، حوصله ام سر رفته بود و از موضوعی عصبانی بودم ، برای وقت گذرانی رفتم توی یکی از روم های یاهو مسنجر و آنجا با هم آشنا شدیم ، آن شب چند ساعتی کل کل کردیم و خندیدیم ، آنقدر که حالم خوب شد و غصه هایم کمرنگ شد. چندین بار دیگر چت کردیم و چند باری تلفنی صحبت کردیم ، حالا هرچی فکر می کنم یادم نمی آید اولین بار چطور و کجا همدیگر را دیدیم اما نقطه عطف رابطه مان شاید ولنتاین همان سال باشد ، من برای روز ولنتاین برای دو تا از همکلاسی های دبیرستانم و او هدیه و گل ، کلاس شبکه داشتم ، قرار بود بیاید دنبالم و مرا برساند کلاس ، بعد از کلاس هم با دوستهایم قرار داشتم. وقتی می خواستم پیاده شوم گل و هدیه ی او را دادم و توضیح دادم الباقی را برای دوستانم خریدم که عصر می خواهم ببینمشان. کمی شک زده نگاهم کرد و خیلی معذب تشکر کرد و گفت لازم نبود خودم را به زحمت بیاندازم،  تعجب و تعذبش را گذاشتم به پای تهیه نکردن گل و هدیه اما دلخور نشدم ، رابطه مان آنقدر ساده بود که توقعی نداشته باشم اما همان شب پای تلفن او حرفهایی زد که تا مرز جنون عصبانیم کرد ، می گفت که منظورم را از خریدن گل و هدیه برای این روز که منسوب به روز عشق است درک نمی کند ، می گفت هیچ رابطه عاشقانه ای نداشتیم که بخواهم چنین کاری بکنم و ... 

با حرف هایش حسابی حالم را بد کرد و غرورم را شکست ، تمام تنم داغ شده بود و از شدت عصبانیت می لرزیدم. وقتی حرفهای او تمام شد ، من شروع کردم ، گفتم پیش خودت چه فکری کردی که این حرفها را می زنی ، گفتم برای من معنای این روز یک طور دیگر است ! گفتم مگر کور بودی و ندیدی که من برای همکلاسی هایم هم هدیه خریدم ! گفتم  تا به امروز فقط برایم یک دوست بودی و حالا دیگر نیستی ! گفتم اگر می دانستم اینقدر بی جنبه ای حتماً طور دیگری برخورد می کردم و ...

خلاصه آن شب حسابی از خجالتش در آمدم ، تا نیمه های شب حسابی دعوا کردیم و بعدش هم برای اولین و آخرین بار خیلی مسخره وسط بحث و دعوا پای تلفن خوابم برد . از فردا همه چیز عوض شد، او به خاطر حرف هایش معذرت خواهی کرد اما من ابراز پشیمانی نکردم و هنوز هم پشیمان نیستم!

از آن روز به بعد شکل دوستیمان عوض شد ، شدیم دو تا رفیق واقعی که با وجود تمام فراز و نشیب های زندگی ، با وجود تمام اتفاقات خوب و بد ، خدشه ای به دوستیمان وارد نشد. شاید این روزها به خاطر شرایط زندگیمان کمتر با هم در ارتباط باشیم  اما همچنان دوستیم و جنس دوستیمان فرق دارد با همه دوستی ها ...

خوشحالم حتی به خاطر همین چند ساعت دیدار بعد از مدت ها...

*استقلال!!!

*با اینکه هنوز تلفن وصل نشده  رسماً اومدم طبقه بالا و توی اتاق خودم مستقر شدم ، حس می کنم این بهترین اتفاقِ امروز می تونه باشه ! به این تنهایی و سکوت به شدت نیاز دارم  ... 

به خاطر نداشتن خط تلفن از صبح چند باری رفتم پایین ، دیدن قیافه خانم "ع" وقتی داره از شدت ناراحتی و حسادت میمیره هم در نوع خودش جالبه . احتمالاً فردا صبح که جناب مدیر از اردبیل برگرده شروع می کنه به زیرآب زدن ...امیدوارم زیرآب زدن حالش رو خوب کنه ، گناه داره دلم براش می سوزه...


*حالم خوبه و یه عالمه انرژی دارم ، دلیلش خیلی بی دلیلِ اما مهم نیست ...